نامه ای به خدا

خدایا، سلام

از آخرین نامه ای که برایت نامه نوشته ام، زمان زیادی نمی گذرد؛ با این حال، دوباره با درخواستی جدید خدمت رسیده ام.

مرا ببخش که هر بار از تو چیزی می خواهم. اما، چه کنم؟ مهربان تر، بخشنده تر، بخشاینده تر و توانا تر از تو نمی شناسم. که اگر می شناختم، مزاحمت نمی شدم.

خدایا، به بندگی من که نتوانستم آن را در شأن تو به جای آورم، ننگر؛ بلکه به خدایی و بزرگی خودت بنگر، به خودِ مهربان و منزه از آلودگی ها.

اهورا مزدای پاک نهادِ من، از تو می خواهم قدرتی به من عطا کنی تا توان نبش قبر داشته باشم. می خواهم این قبری که آدم ها دورش حلقه زده اند و پر سوز و گداز گریه سر می دهند، بشکافم. می خواهم به این به سوگ نشستگان نشان دهم درون این قبر، مرده ای نیست. می خواهم به آن ها بگویم حق ندارند تا زمانی که جسدش را ندیده اند، مرگش را باور کنند. می خواهم بگویم انسانیت هنوز زنده است و در کنار ما نفس می کشد. و این که ما او را نمی بینیم، بدان علت است که شایعات چشمان بینایمان را مستور کرده است. این که می توانیم برای از دست دادن انسانیت ناراحت باشیم و اشک بریزیم، یعنی ریشه ی انسانیتِ وجود ما هنوز زنده و باطراوت است. پس باید غم و اندوه را کنار بگذارند. و به روحِ انسانیتِ سرگردانِ در اطرافمان، لبخند بزنند تا دلش قرص شود که هنوز جایش در قلب های ما محفوظ است.

می خواهم بگویم این که می گویند: سلام گرگ بی طمع نیست، درست است. اما، این قانون جنگل است؛ حال آن که این جا شهر است و ما انسان هستیم. و بنا بر اصلِ خلقت، برای انسانیت آفریده شده ایم، نه گرگ یا بره بودن. من نه می دَرَم و نه به کسی اجازه می دهم مرا درهم بشکند. من یک انسانم؛ به معنای واقعی انسانیت.

می خواهم دست های ناتوانمان را در دست هم بگذاریم و با توانمندی اتحادمان، روشنایی نیک بختی و شادمانی را از پشت صخره های زمخت و تاریک یأس و اندوه، بیرون بکشیم.

ایزدا، می خواهم سیاهِ انسانیت را از تن بندگانِ دوست داشتنی ات، در آورم. می دانم کوچکم، ناتوان و ضعیف. اما بزرگیِ تو را باور دارم. می دانم تمام کائنات گوش به فرمانِ تو اند. می دانم به هرچه بگویی باش، بی درنگ موجود می شود. پس، به آرزوی من هم فرمان تحقق یافتن بده.

دوست دارم هرچه سریع تر این پارچه های مشکی از در و دیوار این شهر به پایین کشیده شود. آن گاه، گوشه ای به دور از هیاهو، بایستم و رقص باد بر آبی و سپیدِ حریرِ جامه مردمانِ شهر را ببینم. و شادی شان را نظاره کنم.

دلم برای ریختن اشک شوق تنگ شده است. می خواهم با چشمان اشک آلود و لب خندان به آسمانِ آرامشت نگاه کنم و لبخند تو را ببینم. پروردگارا، لبخندت را از من دریغ مدار. چشم هایم به دیدن گلخندهایت سخت نیازمند است.

این را برای تو و به نام تو می نویسم، هرچند که تو از راز دل آگاهی. به تو می گویم، هرچند تو محتاج شنیدن نیستی، اما من نیاز دارم با تو از خود بگویم، از خودم و آرزو هایم. و سرگشاده می نویسم. بگذار آدم ها بدانند چقدر مشتاق دیدنِ لبخندِ از تهِ دلشان هستم. بگذار آدم های سرزمینِ خلقت بدانند یک نفر این گوشه دنیا، لبخندشان را به آرزو ایستاده است.

«پروردگارا، سرنوشت ما را خیر بنویس و تقدیری مبارک تا آن چه را تو زود خواهی، دیر نخواهیم و آن چه را تو دیر خواهی، زود نخواهیم. به امید رحمت تو، ای مهربان ترین مهربانان»

بنده ی تو، رویا