ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
هنگامه
سکوت خانه را صدای تیک تاک ساعت، به نرمی درهم میشکند. برق رفته و گرما کلافهام میکند. پردهها را میکشم و پنجرهها را یکی پس از دیگری، میگشایم. برمیگردم تا از اتاق خارج شوم؛ چشمهایم چه دلتنگ همهجا را مینگرند! در این چند روزه، آنقدر همهچیز شلوغ و در هم و برهم بود که فرصت نکردم لَختی با خود خلوت کنم. دستی روی جلد چرمی دفتر یادداشت میکشم. هرشب، پیش از خواب، هنگامه در این دفتر مشغول نوشتن بود. یک بار که با کنجکاوی پرسیده بودم؛ چه مینویسد؟ با لبخندی حواسم را پرت کرده بود. دفتر را باز میکنم و ورق میزنم. گویا دفتر خاطرات است. اسم من هم در هر صفحه بارها تکرار شده است. به یک صفحه میرسم و میمانم:
گاهی زندگی، از آن دختر پر شر و شور، چیزی باقی نمیگذارد. گاهی اویِ پرحرف را به سکوت میخواند. حال میبینی، چشمانش دیگر درخشش سابق را ندارد، گویی چراغی منصوب در تیله چشمان او را خاموش کرده باشند. حال میبینی ساعتها کنارش نشستهای و او دیگر حرفی برای گفتن ندارد. صدایش رفته رفته از یاد میرود. و همانطور روزی خودش و خاطراتش...
من در همان برگ آخر، در آن چندسطر، باقی میمانم و دیگر بلند نمیشوم. یادم میآید یک شب، پرترهی مرا طرح زده بود. دخترک با چه ذوق زایدالوصفی به سمتم آمد تا نشانم دهد. من آنقدر خسته بودم که...
از آن شب به بعد بوم و رنگها در سایه خزیدند. و من آنقدر گرفتار و پرمشغله بودم که فرصت نکردم بپرسم؛«چرا؟»
دیروز وقتی خاتون کیف هنگامه را تحویلم میداد، یک قوطی قرص سر خورد و بر زمین افتاد. و من بیتوجه، برداشتم و سرجایش گذاشتم.
در کمد را باز میکنم و کیف را در میآورم. به غیر از آن قوطی، ورقهای دیگر قرص هم هست، برگههای آزمایشاتش. و من حالا که سه روز از مرگ او میگذرد به این میاندیشم که او را با رنجش تنها گذاشتهام! من، همسرش، او را در زندگی مشترکمان تنها گذاشته بودم!
شماره همکارم روی گوشی موبایلم خودنمایی میکند. آنقدر جواب نمیدهم که قطع میشود.
میخواستم پروژه که تمام شد، به عنوان کادوی سالگرد ازدواجمان، کلید یکی از واحدهای آن آپارتمان را به او بدهم. تا هربار در اسبابکشی اجاره نشینی بومهایش آسیب نبینند. میخواستم هرروز صبح، پرتوهای خورشید را بافته به موهای ابریشمیاش در تراس آن خانه ببینم. میخواستم...
من به امید آینده، حال را از دست داده بودم و دیگر آیندهای هم برایمان باقی نمانده است. هنگامهام برای همیشه رخت بر بسته است.
اگر زمان به عقب باز میگشت، ترجیح میدادم وقت بیشتری را کنار او بگذرانم و از لحظه لحظه بودنش، نهایت استفاده را کنم. بر دردهایش مرهم میشدم و ناز چشمانش را گرانتر میخریدم. نمیگذاشتم ...
و زمانی که به عقب باز نمیگردد، هنگامهای که رفته است و منی که در حسرت دیدن یک بار دیگر لبخند او، جان میدهم!
R✍🏻ya
June 3
16:24
مطلبی دیگر از این انتشارات
گیسو کمند
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستانِ بیتو
مطلبی دیگر از این انتشارات
کار یک لحظه است!