چراغ خاموش!

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد چراغ‌ها را خاموش کنی؛ چراغِ دلت، چراغ‌های خانه، چراغ‌های شهر و ... . منظورم از خاموش کردن چراغ، کور کردن امید نیست. آن‌وقت امیدِ عزیز با چه کیفیتی به زندگی ادامه دهد؟! مگر نادرشاه افشار هستی که این‌گونه سنگدلانه رفتار می‌کنی؟ اصلاً تو را با چشمان زیبای امید چه کار است؟! مگر خودت چشم نداری؟! لابد نداری که چشمِ دیدن چشم‌های نافذ و پُرفروغِ امیدِ جان را نداری! الله اعلم!

می‌خواهی چراغ‌ها خاموش باشند تا بگویی در این خانه کسی نیست یا خواب است. لطفاً بعداً تماس بگیرید. می‌خواهی یک گوشه کِز کنی و امواج منفی را از خودت دور کنی. می‌خواهی بقیه را در این اندوه زودگذر شریک نکنی و این چرخه را متوقف کنی. می‌خواهی در مقابل تلاطم و طوفان دریا سد باشی و اجازه ندهی این آشفتگی ذهنی و دلی باعث دلخوری و به‌هم‌ریختگی اعصاب دیگری باشد. یک‌جورهایی خودت را قربانی می‌کنی. نمی‌دانم؛ شاید قربانی انسانیت. مسلماً بدرفتاری با کسی که از همه چیز بی‌خبر است، دور از انسانیت خواهد بود. حالِ بد من، باید در من بشکند. اگر این چرخه ادامه داشته باشد، دوباره و دوباره نزد من باز خواهد گشت. پس به خاطر خودم هم که شده، برای مدتی، چراغ را خاموش می‌کنم. شاید خودم را قربانی خودم می‌کنم!

چراغ را که خاموش می‌کنی، در آن تاریکی، فقط خودت دیده می‌شوی. وقت بیش‌تری برای بودن با خودت خواهی داشت؛ چون فقط تو هستی و تو. پس از فرصت استفاده کن. خودت را دریاب و پای دردِ دلت بنشین. گریه کن. با سَرْانگشتانِ یخ‌زده‌ات، اشک‌هایت را پاک کن. حرف بزن. بشکن. دردها را بشکن. غصّه‌ها را بشکن. بدی‌ها را بشکن. دلتنگی را بشکن. هر مانعِ مُخِلِ آسایش و آرامشت را بشکن. ناامیدی را بشکن. اصلاً تا امید هست، چرا ناامیدی را اَجر و قُرب می‌بخشی؟! حیف امیدخان!

کمی فکر کن. به هر آن چیزی که در پیرامونت اتفاق می‌افتد، بیندیش. اجازه نده چیزی حل نشده باقی بماند. ما هرچه می‌کِشیم از همین رسوبات تلنبار شده در اعماق ذهن و دل است. هرآن‌چه باید، در مخازن خاصِ خود، نگهداری کن. و هرآن‌چه نباید، دور بینداز. در غیر این صورت، با کوچک‌ترین تکانی، رسوبات، اندر احوالت معلق می‌شوند و به سوسپانسیونی تبدیل می‌شوند که حرکت را برایت سخت می‌کنند. گویی وزنه‌ای هزار تُنی به پای اراده‌ات وصل کرده‌اند.

زندگی می‌تواند خیلی راحت‌تر از آن‌چه فکرش را بکنی، سخت شود. این به خودت بستگی دارد که چه می‌خواهی و چه‌قدر خودت را برای رسیدن به این خواسته مهیا کرده‌ای. قرار نیست همیشه در حال حرکت باشی. گاهی باید بایستی و تجدید قوا کنی. تجدید انگیزه کنی. گاه باید بایستی و از درستی راهت اطمینان حاصل کنی. بی‌راهه و دوراهی زیاد است. خسته که شدی، در یک استراحتگاهِ بین‌راهی توقف کن. یک غذای خوب سفارش بده. از بلدِ راه، مشاوره بگیر. اصلاً ببین آیا هنوز هم طالب این سفر هستی؟

گاهی لازم است چراغ‌ها را خاموش کنی.پس خاموش کن و از خاموشی لذت ببر. روشنایی پس از خاموشی، خیره‌کننده‌تر خواهد بود.