کار یک لحظه است!

جهانم، سلام

میخواهم برای اولین بار، برایت از آخرین احساس بگویم.

تا تنفر از تو، تنها یک لحظه باقی است. تا تنفر از من، تنها یک لمحه!

طولی نخواهد کشید که نامه های سالیان عشق، پاره شود و سهم زبانه آتش گردند.

دیری نخواهد پایید تا تمام عکس هایت، تمام ردپایت، از خانه ام پاک شود.

به ثانیه نخواهد کشید که هدیه هایت با زباله های شهر، هم خانه شوند.

از آن هم کم تر، قدر یک هزارم لحظه؛ حتی، زمان لازم نیست تا پیوندمان از هم بگسلد؛ همان پیوندی که سال های عزیزی از عمرمان را پای آبیاری محبت بدان گذاشتیم.

جایی خواندم؛ نابودکردن ساده است و ساختن سخت. حقیقت دارد، دلا! اما تکلیف آسمان های ابری چه می شود؟ همیشه نم نم و بی صدا که نمیشود. گاه آسمان مغرد تا بگرید. گاه آن قدر زمین را در تاریکی فرو میبرد که دهشتناک میشود.

یا زمانی که گردباد شود؛ ...

میدانم صبر میخواهد و حوصله. باید تحمل کنم، تدبر و تامل! اما میدانی روزگاری است خسته ام. دلم یک لیوان آب خنک میخواهد؛ بی دغدغه. دلم پلک های روی هم افتاده ام را میخواهد. یک لحظه ی بی تشویش. دلم میخواهد بارم را زمین بگذارم، بروم و بروم به راهی بی پایان و بی مقصد.

مغزم درد میکند. مصلحت اندیشی هم کافی است. کمی برای خودم باشم؛ فارغ از دنیا و آدم هایش، فارغ از افکار متفاوت و بیست سوالی های بی پروا و گستاخانه شان! حتی دلم از تو هم گرفته، جان دل! دلم کمی دوری میخواهد. از دایره ی من چندی گذر کن. اگر این من، من سابق شد، تو را به مهمانی نگاهم دعوت میکنم. اما جانا! دلت را خوش نکن. گمان نبرم که این سفر نامعلوم، بازگشتی به دنبال داشته باشد. خسته تر از این حرف ها هستم که قطعات پراکنده روحم را بازیابم، به هم متصلشان کنم، و باز هم لبخند بزنم. باور کن توان به انحنا درآوردن لب هایم را هم ندارم، و حتی درهم کشیدن ابروانم را.

راستی؛ آرزو چه بود؟ اگر روزی خواستم فکرکنم، یادم بینداز به دنبال او هم بگردم!

ذهنم نفوذناپذیر شده. شاید افکار قبلی سنگین شده و در دیواره فیلترش رسوب کرده!

جانا! حس میکنم حتی به اسکیزونی دچار شده ام، یا که افسردگی، شاید هم ... نمیدانم، نمیدانم!

تنها میدانم؛ این سکوت، این آرامش، آرامش قبل از توفان نیست. این سکوت، پیش آگهی سیلی آرام است که لحظه ای به راه خواهد افتاد، مرا و خاطراتم را با خود خواهد برد و لحظه ای دیگر، چیزی از من، باقی نخواهد ماند.

من که رفتم، جانا، حواست به خودت و خوش بختی ات باشد. من که رفتم، جانا، دلت از یادآوری روزهای وحشی نگیرد. من که رفتم، جانا، خاطره ام را در زیر برف های زمستان نخستین دیدار، مدفون ساز. نه مرا بخوان، نه مرا بخواه.

بعد از من، بهارت را در پس گلزار هستی، باز آ.

من آن قدر آشفته ام که امیدم به دنیا نیست. اما زندگی هنوز در چشمان تو جاری است. مرا ببخش که برای مدتی ناراحتت میکنم. اما قول میدهم این مکدری خاطر، زمان زیادی به طول نینجامد.

دلت نگیرد. قلبم هنوز هم خانه توست. منتها خشکسالی شده و خونی برای پمپاژ نیست. و این معماری از اساس، رو به ویرانی است. پس عاقلانه ترین کار، هشدار تخلیه است! همان گونه که قول داده بودم، تا به انتها همراهیت کردم. جان جانان! درنهایت، فصل من به آخر رسید. زمان آن رسیده که بهاری دیگر را بر دفتر هستی، ورق زنی.

هم نفس روزهای بهاری دیروزت، جانان