گیسو کمند

نسیم خنکی می‌وزد. کنار پنجره ایستاده‌ام و خیره به باغ، در افکار و اوهام خود، سیر می‌کنم. پس از پنج سال، دوباره خاطرات زنده می‌شوند. گیسوطلایی شیرین‌زبان، خاطراتی که مدت‌ها سعی در فراموشی‌شان داشتم، دوباره زنده کرد. من هم بساط سفر مهیا کردم و پس از پنج سال، به این ویلای دور از شهر آمدم؛ شاید برای تمدد اعصاب و بازیابی هرآن‌چه که باید، و یا برای فرار از خویشتن. نمی‌دانم. منتظرم آفتاب بزند و در ایوان بنشینم و بعد از پنج سال، دوباره از پنجره ویلای روبه‌رویی طرح بزنم. می‌خواهم دخترک رویاهایم با موهای مواج طلایی‌اش که رها چو بادِ دم صبح می‌نمود، به تصویر بکشم. هنوز هم نمی‌دانم چرا به این‌جا آمدم. دیگر آن پنجره باز نیست. دیگر پری‌ماهی در قاب پنجره نیست. اما من می‌خواهم دوباره او را بکشم، با آن که دیگر آن احساس پابرجا نیست. می‌خواهم درست از همان نقطه شروع، تمامش کنم. آری! من برای پایان به این‌جا آمده‌ام؛ هرچند کمی دیر!

در عنفوان جوانی، دل در گروی دختری دادم که نمی‌دانم از حیث زیبایی به مانند پری بود یا ماه! ساعت‌ها روی همین ایوان می‌نشستم و او را بر بوم دلم، جان می‌بخشیدم. آن‌قدر در اوهام و خیال غرق شده بودم که خودِ واقعی‌اش را ندیدم. دیوی که به جامه فرشتگان ملبس شده بود، ندیدم. تبم آن‌قدر بالا بود که دو سال طول کشید تا فروکش کند و نقاب از رخ پری‌چهرِ سیمین‌تنِ من براُفتد. گویند عاشق، کور است. من مخالفم؛ چرا که حال دانسته‌ام عشق هم قاعده و قانون خودش را دارد. حساب و کتاب خودش را دارد. دانسته‌ام قلب هم منطق خاص خودش را دارد. و حالی که من دو سال پیاپی داشتم، جز توهمی از عشق نبوده است. من همان بلبلی بودم که کسی را که ادعای عاشقی‌اش داشت، نمی‌‌شناخت. حال فهمیده‌ام سال‌ها در پی عشق واقعی، از آن دور گشته‌ام. آن زمان جوان بودم و خام. تجربه‌ای نداشتم و راضی هم نمی‌شدم که از تجربیات دیگران عبرت گیرم. زندگی‌ام را کف دستم گرفتم و روزی، دو سال از بهترین سال‌های عمرم را بر باد رفته دیدم. و پنج سال بعدش هم از یاد رفته! پیش از آن که همه چیز را سبک و سنگین و هضم کنم، به فراموشی سپردم. اشتباهی در پس اشتباه! حال، گیسوکمندِ شش ساله‌ی همسایه‌ی جدیدم، آرزوی روزهای کبکی‌ام را به یادم آورد. آرزو داشتم دختر طلاگیسویی از ـ به زعمم ـ عشقم داشته باشم. و چه خوب که هیچ‌گاه نداشتم!

بعضی تجربه‌ها تلخ‌اند. آن قدر تلخ هستند که زهرش در جان ته‌نشین می‌شود و هرگز برون نمی‌رود. در این پنج سال از آدم‌ها فراری بودم و زن‌ها در نظرم ابلیس می‌نمودند. به عالم و آدم بی‌اعتماد بودم. می‌ترسیدم به کسی اجازه دهم کمی ـ فقط کمی ـ به من نزدیک شود و آن‌گاه هرآن‌چه او نتوانسته بود از من بگیرد، از دست دهم و موجودی شوم که جز کالبدی انسانی، هیچ ندارد.

اما همین دختر بچه شش ساله مرا به خودم، به زندگی، برگرداند. با همان مهربانی کودکانه‌اش، شکلات‌هایش را با من تقسیم کرد و برایم شعر زندگی خواند. دوباره قلم به دستم داد تا ابرهای بهاری را به هنگامه‌ی بارش الهی بر بوم برقصانم. به من یادآوری کرد که هنوز مهربانی هست. استاد کوچکم به من آموخت باید به زندگی فرصت دهم و از آن لذت برم.

قهوه‌ام سرد شده و از دهان افتاده است. هوا گرگ و میش است و لحظاتی دیگر خورشید، از پس کوهای به برف نشسته، بالا می‌آید. حالا، پس از این خلوت شبانه، دیگر نیازی به کشیدن خطِ خطا بر بومِ سپیدم نیست. حالا می‌توانم به راحتی همه چیز را در این باغ بگذارم و بروم.

بوم، رنگ‌ها و قلم‌موهایم را برمی‌دارم و به شهر و نزد آدم‌های مهربان و نامهربانش بازمی‌گردم. می‌خواهم دوری‌گزینی را کنار بگذارم و در کنار آدم‌ها و در خلال ارتباط با آن‌ها، به شناخت برسم و در عین حال از خودم مراقبت کنم؛ نه آن که از ترس یک اشتباه، موفقیت را هم پس زنم. یادم باشد برای آخر هفته، با دختر عاقل و زیبای همسایه و خانواده‌اش قرار کوه‌نوردی بگذارم.

او به راستی یک فرشته است! خداوند او را برای پدر و مادرش حفظ کند.



پ.ن۱: لطفاً تجربه‌های تلخ را برای یک‌دیگر رقم نزنید.

پ.ن۲: لطفاً تجربه‌های تلخ را خط پایان ندانید. «رود دنیا جاری است».




https://vrgl.ir/tgwj5




https://vrgl.ir/K6clA