ماییم و نوای بینوایی، بسم للّه اگر حریف مایی @roya_dream2021
یادت باشد!
حکایت "دلآزردگی کهنه پس از به بازار رسیدن نو"، زیادی قدیمی شده است، خاک گرفته است و گوشهای، در کنار مردگان، نشسته است! حکایت "از دل رفتنِ ازدیدهرفته"، چطور؟
ما کجای این خطوط زندگی میکنیم؟ شعار رفاقت و قدمت میدهیم. اما حتی قدم نیاموختهایم! قانون جذب را نمیدانم. اما خوب میدانم که در پی شناختِ ناشناختهها، روان میشویم. حال آن که در زمان پیدایش و پردهبراندازی از رازهای نهان، همه چیز رنگ میبازد. شور و اشتیاقی به کوتاهی ادای یک خداحافظی ساده باقی نمیماند. ارتباط تنها در حول مرکز مختصات واقعه، نقطه میزند و هالهای محو، پیرامون آن را فرا میگیرد.
تاریخ انقضای آدمها، مورد قبول است. اما این تاریخ، خیلی زودتر، پیش از زمان نمایان گشته آن، در زمان آشکارسازی، پایان میپذیرد. ذهن آدمی کاوشگر علاقه مندی است که زغال اشتیاق میسوزاند تا به هدف برسد و پس از آن، یک قاب عکس که هرگز دستی بر آن نخواهد نشست، یک قاب مدفون در غبار تنهایی!
و این چنین میشود که شمار شناسهای زندگیمان، افزون میشود. اما فرصت کافی برایشان نخواهیم داشت. در میان انبوه گلهای سرخ، گلی تکیده و سرمازده را چگونه بیابم؟
چگونه را نمیدانم. اما بایدها را میشناسم. بایدیِ مسئولیتم نسبت به آنی که روزگاری خوش، دوست خواندمش، آن شناسِ عزیز، و یا خاکِ پاکی که روح خدا را به تن کرد، میدانم؛ بایدی به موازات عقل و احساس!
مسئولیت خطیری است، جانا! و حتی به وسعت ناتوانی من! اما ادامه باید داد. حکایت زنجیره ظریف ما آدمها، انکارناشدنیتر ار این حرفهاست.
اما بگذار روراست باشم؛ هیچگاه فریب دروغ لبهایت را نخوردم. چشمانت کتاب باز بود و زبانت اصرار به صداقت داشت! بگذار به وظایف انسانیتم، به درستی عمل کنم. تو که نمیخواهی در پیشگاه پروردگار جهانیان سربهزیرافتاده باشم؟
از دیده که هیچ، از حافظه هم که بروی، در خزانه دلم، جای داری. آخر میدانی؟ قناتِ آرامشِ اهداییِ دادارَت، به دالانِ دیگر دِلان نیز راه دارد؛ چراکه همه را سرمنشأ یکی است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان
مطلبی دیگر از این انتشارات
کار یک لحظه است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون شرح