۳۵ سالگی گم شده

سلام
نمی دانم که هستی و چه هستی. و حتی نمی دانم چرا دارم این نامه را می نویسم. تنها می دانم نیاز به خانه تکانی دل دارم. شاید هم اسباب کشی. نمی دانی چند بار قلم از دستم افتاده و از پای کاغذ برخاسته ام. اما در هر حال باید این نوشته کامل شود، بلکه راحت شوم.
نمی دانم چه زمانی اتفاق افتاد. اما در یکی از روزهای ۳۵ سالگی ام دیدن تصویری ناشناش در آینه به من فهماند که سال هاست خود را گم کرده ام. و این که دقیقا چه مدت از آن گمگشتگی می گذرد، نمی دانم! کم سن و سال که بودم، هم و غمم اکتساب عنوان '' دانش آموز خوب'' بود. بزرگ تر که شدم، طالب عنوان جدیدی شدم: '' دختر خوب ''. و از آن پس '' خوب'' های بیش تری مرا به سمت خود کشاندند: '' کارمند خوب''، '' دوست خوب''، ''همکار خوب''، '' زن خوب''، '' همسایه خوب'' و .... .
من، در آن آینه، یک '' خوب'' مغروق در دریای ژرف خوبی دیدم. من اسیر خوب هایی شدم که لبخند را از لبانم ربود. و مرا با من بیگانه کرد. به طوری که نمی توانم تعریف درستی از خود ارائه دهم. ۳۵ سال طول کشید تا بفهمم '' خوب'' از نظر این آدم با آن یکی متفاوت است. ۳۵سال طول کشید تا بفهمم من نمی توانم در نظر همگان خوب باشم. و به حرفشان راه بیایم. ۳۵سال طول کشید تا بفهمم من زندگی نکرده ام. تنها ملعبه ی دست اطرافیانم شده ام. و به هر از راه رسیده ای سواری داده ام تا عنوان زیبای '' خوب '' را دریافت دارم که در آخر هم از آن بی نصیب ماندم.
هرگاه، هرجا، دلم را خط زدم و بنا به مصلحت اندیشی عقلم، قدمی برداشتم، چونان آن حیوان بارکش، در روزی بارانی، در گل گیر افتادم. و در دل آرزو می داشتم که کاش قلم پایم خرد می گشت و به حکم صلاح، کاری ناصواب انجام نمی دادم. نادیده گرفتن دل، تاوان دارد. و من این را زمانی فهمیدم که در آینه، تصویر خود را کنار غریبه ای که تا لحظاتی دیگر، از هر آشنایی، آشناتر می شد، دیدم. لب از لب گشودم تا با مصلحت اندیشی دیگری، آبروی خودم و خاندانم را نجات دهم که این بار زمین به فریاد در آمد و مرا از بند حماقت هایم رهاند. هرچند که برایم درس عبرت نشد که اکنون زکات راه می دهم تا بتوانم برای همیشه یک اسم عجیب و غریب را از شناسنامه ام خط بزنم. شناسنامه ای که هرگز پاک نخواهد شد؛ به خصوص با وجود جنینی که این بار با دلم، تصمیم به محافظتش گرفته ام. جنینی که بعد از سال ها تلنگری بر خانه خاک گرفته دلم زد. و مرا از تمام حماقت هایی که عاقلی نامشان می نهادم، رهاند.