دوست‌داشتن از عشق والاتر است...

امروز الهه آمده بود. دخترک حالش خوب نبود. اشک هایش از صورت چو مهتابش، شوره‌زاری ساخته بودند. چشمانش را که دیدم، اما، خندیدم؛ به مانند رویای جوانی‌ام. عشق در حصار چشمانش به اسارت رفته بود. از نگاهش خواندم!

میدانی، مسیح؟ مشکل ما از پیمانه است. ما، اندازه را گم کرده‌ایم. بیش از حد خوبی می‌کنیم. بیش از حد بدی می‌کنیم. بیش از حد کار می‌کنیم. بیش از حد استراحت می‌کنیم. بیش از حد صمیمی می‌شویم. بیش از حد از اجتماع کناره‌گیری می‌کنیم. بیش از حد اهمیت می‌دهیم. بیش از حد عشق می‌ورزیم. بیش از حد دوری می‌کنیم. آن‌قدر این بیش از حد ها را در زندگی تکرار می‌کنیم که از همه چیز دلزده می‌شویم، و به حد تهوع‌آوری از خود متنفر. به مثال تو که بیش از حد از من دور شدی و منی که بیش از اندازه در پی‌ات دویدم. به گمانم حال فهمیده‌ام چرا در قاموس دکتر شریعتی، دوست‌داشتن از عشق والاتر بود! چون دوست‌داشتن، جنون عشق را به همراه ندارد. چون دوست‌داشتن، از حد که بگذرد، از عقل که بگذرد، پیمانه را که لبریز کند، از خود که بگذرد، نام عشق می‌گیرد. و کسی که خود نباشد، کیست؟ چه موجود دهشناکی!

این از حد گذشتن‌ها، عاقبت کار دست آدم می‌دهند! مسیح، من می‌ترسم. هوای دخترت را داشته باش؛ به عاقبت من دچار نشود. دلش از دلی که سهم او نخواهد شد، گذر نکند. مسیح، نکند روزی راز مگویم بر دخترکم فاش شود. نکند الهه‌ام بفهمد، من مادر واقعی‌اش نبوده‌ام. از تو فقط دخترِ روشنکت نصیب من شد که اگر روزی از این همه سال مادری‌ام بگذرد، من پوچ خواهم شد. مسیح! من « دلی را به دریا زده بودم که از آب می‌ترسید»! کاش نبودت، رفتنت با دیگری سهم من نشده بود. کاش از تو به قد یک لمحه خاطره از عشق داشتم.

خیلی سخت بود. مادر دختر تو بودن، خیلی سخت بود. خیلی سخت بود که هر روز، خالصانه از مهر آکنده‌اش کنم و او را به روشنکت، شبیه و شبیه‌تر ببینم. خیلی سخت بود داشتن کسی که نداری. خیلی سخت بود از عمق جان دوستش داشته باشی، هراس رفتنش هر دم به جانت نیش بزند و درعین حال، از آنِ تو نباشد. مسیح، کاش دست کم، الهه تا ابد، سهم من باشد. دلم می‌خواهد روزی پرده از این راز سر به مهر، کنار رود، اما در دنیای او، من هنوز مادر باشم.

مسیح، دخترت عاشق شده. دختر تو و روشنک عاشق شده. از دل می‌خواهم که در پیمانه بماند. اما می‌ترسم تنها شباهتش به من، همین شکستن آخرش باشد. مسیح، من دخترم را از سر راه نیاورده‌ام. باد آورده نبوده. برای هر لبخندش، به گلزار زده‌ام. با هر قطره اشکش، سیل به راه انداخته‌ام. با هر عطسه‌اش جان داده‌ام. با هر برق چشمش، زنده شده‌ام. مسیح، من این دختر را از خدا هم بیش‌تر دوست داشته‌ام. می‌ترسم عاقبت مرا به این کفر، مجازاتم دهد...