پادکست رسوا- به دل معماهای تاریخ سفر کنید!
اپیزود چهارم؛ ماجرای ترور هیتلر چه بود؟
سلام، من پوریا فیروزنژاد در پادکست رسوا، هربار جنبههای پنهان داستانها و اتفاقات مختلف رو برای شما روایت میکنم.
تو این پادکست ما میخوایم اون روایت غالب و مرسوم ماجراهای مختلف رو کنار بذاریم و به جزئیاتی بپردازیم که کمتر شنیده شدن. پس توصیه میکنم اگه ذهن شما هم مثل من همیشه کنجکاوه، این پادکست رو حتما گوش بدید.
در ابتدا ازتون میخوام که اگه پادکست رسوا رو دوست داشتین و خواستید از ما حمایت کنید، کافیه پادکست رو در کسنتباکس سابسکرایب کنید یا برای ما کامنت بذارید.
پادکست رسوا رو میتونید از همهی اپلیکیشنهای پادکست گوش بدید. شما اپیزود چهارم از پادکست رسوا رو گوش میکنید که در اواخر مرداد ۱۴۰۰ ضبط شده.
تو این اپیزود میخوایم داستان یک ترور رو بشنویم. تروری که اگرچه نافرجام بود ولی در صورت موفقیت میتونست سرنوشت دنیا رو تغییر بده. ترور آدولف هیتلر، رهبر آلمان نازی یا معروف به دسیسهی بیستم جولای.
در انتهای این اپیزود هم این احتمال رو بررسی میکنیم که در صورت کشته شدن هیتلر در این عملیات، سرنوشت جهان دستخوش چه تغییرات بزرگی میشد.
سال ۱۹۴۱. حالا آلمان نازی هم به شوروی و هم به فرانسه حمله کرده بود. نیروهای SS که سرسپردهترین افراد حزب نازی بودند، تا این زمان هزاران یهودی رو در سراسر اروپا قتل عام کرده بودن.
هرچه بیشتر میگذشت، کشتار یهودیان هم بیشتر میشد. جریان این کشتار سینه به سینه بین سربازهای آلمانی میچرخید. خیلی از اونها از این اقدام اساس حمایت میکردند ولی بعضیا هم بودند که از روی ترس، جرئت اعتراض نداشتن.
اما… اما یک افسر آلمانی به اسم کرنل هنینگ وان ترسکو (Henning von Tresckow) یکی از معدود افرادی بود که تصمیم گرفت یه کاری علیه این اقدامات وحشیانه انجام بده.
ترسکو اون زمان جزو نیروهای نازی بود که به شوروی اعزام شده بود و در واحد اطلاعاتی کار میکرد. کرنل ترسکو بعد از این که خبر کشت و کشتار یهودیان بهش رسید، همون موقع نتیجه گرفت که هیتلر حتما باید ترور شه.
البته ترسکو هرچه تلاش کرد تا حامیان دیگهای پیدا کنه به در بسته خورد تا سال ۱۹۴۳. تو این سال ارتش آلمان یا همون رایش سوم شکست سنگینی از نیروهای شوروی در جریان تصاحب شهر استالینگراد خورده بود.
فرماندهان نازی امیدی نداشتند که بتونن یه بار دیگه برای تصاحب شهر تلاش کنند. با این حال هیتلر دستور داد که سربازان تا آخرین نفس برای گرفتن شهر بجنگن.
همونطور که خود فرماندههای آلمان هم پیشبینی کرده بودند، این عملیات شکست خورد. به دلیل لجبازی هیتلر و خودداری از دستور عقبنشینی، بیشتر از ۲۵۰ هزار سرباز آلمانی کشته شدن.
بعد از این عملیات و تلفات سنگین اون، خیلی از سربازها مایوس شده بودن و حالا دیگه اطمینان داشتند که هیتلر با لجبازیش کمر به نابودی سربازهای آلمانی بسته.
اما این وضعیت یک فرصت عالی رو در اختیار ترسکو قرار داد تا بتونه برای توطئهی خودش علیه پیشوا، افراد بیشتری رو جذب کنه. ترسکو یه لیست از دوستان و همکارهای مورد اعتمادش و سربازهایی که حالا علیه هیتلر شده بودند جمع کرد.
مقر این گروه در یک منطقه نظامی به اسم بلاربلاد در برلین بود؛ البته همهی افرادی که توی مقر کار میکردند، عضوی از نقشهی ترسکو برای ترور هیتلر نبودن.
بنابراین گروه مقاومتی که شکل گرفته بود، کاملا محرمانه باقی موند. در مارس ۱۹۴۳، گروه اولین فرصت واقعی رو برای کشتن هیتلر به دست آورد. دیکتاتور آلمان قرار بود برای انجام یک دیدار به پایگاه نظامی در اسمولنسک بیاد که یکی از شهرهای شوروی بود.
ترسکو به سرعت چهار تا بمب درست کرد و اونها رو توی یه جعبهی مشروب قرار داد. نقشهی ترسکو این بود که این جعبه رو به یکی از افسرهای نزدیک هیتلر بده که بعد از سوار شدن هیتلر در هواپیما، این جعبه هم وارد همون هواپیما بشه.
اما خب یه مشکل جدی وجود داشت. چی؟ این که هیتلر و محافظهاش با دو فروند هواپیمای کاملا یکسان به اون مقر نظامی اومده بودن. حالا ترسکو باید مطمئن میشد که جعبه وارد هواپیمای هیتلر بشه.
بعد از این که سخنرانی هیتلر تموم شد، ترسکو با عجله به سمت هیتلر و محافظهاش رفت و جعبه رو به یکی از افسرها به اسم کرنل برنت داد. اون برای این که برنت شک نکنه بهش گفت که این جعبه رو به یکی از دوستهاش بده که در پایگاه بعدیای که هیتلر میره اونجا، خدمت میکنه.
برنت هم که روحش از ماجرا بیخبر بود با خوشحالی قبول کرد. وقتی هیتلر و محافظهاش سوار هواپیما شدند، ترسکو سریع رفت نشست پای تلفن تا خبر مرگ هیتلر رو اعلام کنه.
آقا این بابا هی نشست و نشست ولی خبری نشد. در نهایت تلفن زنگ خورد. گوشی رد برداشت ولی خبر عجیب بود. هیتلر به سلامت فرود اومده بود و بمبها عمل نکرده بودن.
روز بعدش اینها اومدن، گفتن که خب حالا که بمبها عمل نکردن حداقل بریم جعبه رو برداریم که کسی متوجه توطئهی ما نشه. یکی از دوستهای همین ترسکو با قطار به سمت محل خدمت برنت رفت.
وقتی به دفتر برنت رسید دید که جعبهی مشروب اصلا باز نشده. این آقا به برنت توضیح داد که اشتباه شده و قرار نبود این جعبه به عنوان هدیه فرستاده بشه.
بعد از این که جعبه رو از اونجا بیرون آوردن، گفتن خب حالا بشینیم بررسی کنیم ببینیم چیه قضیه. چرا بمبها عمل نکردن. وقتی جعبه رو باز کردن دیدن که جرقهای اصلا تو بمبها اتفاق نیفتاده که بخواد منفجر شه.
بعدش بیشتر بررسی کردن دیدن که آقا این فیوز بمبها اصلا مشکل داشته. جدا از این که این عملیات شکست خورد ولی یه چیز خیلی مهم رو به این گروه مقاومت ثابت کرد. این چی بود؟
این که هیتلر آسیبپذیره و اینطوری نیست که دست هیچکس بهش نرسه. به هر حال اینها بدون این که به خودشون زحمت داده باشن، تونسته بودن یه جعبهی پر از بمب رو وارد هواپیمای هیتلر کنن.
همین موضوع اتفاقا جرئت ترسکو و همکارهاش رو بیشتر کرد. حالا دیگه داشتن لحظهشماری میکردند که فرصت بعدی ترور هیتلر به وجود بیاد.
این فرصت نه به شکل یک موقعیت، بلکه به شکل یک افسر آلمانی ظاهر شد. افسری به اسم کلاوس فون اشتاوفنبرگ (Claus von Stauffenberg).
این بابا قبل از این که ترسکو اقدام به بمبگذاری در هواپیمای هیتلر کنه، خودش داشت تلاش میکرد تا همکاران و دوستانش رو بر ضد هیتلر تحریک کنه؛ اما وقتی خبر این کارهاش به افسر ارشدش رسیده بود، به عنوان تنبیه اون رو فرستاده بودند به جبههی شمال آفریقا.
اما این اشتاوفنبرگ بیخیال داستان نشد و هر روز نفرتش نسبت به پیشوا بیشتر میشد. اونطور که بعضی از نزدیکانش گفتن اون هرشب با آرزوی کشته شدن هیتلر میخوابید و تازه حتما میخواست خودش این کار رو انجام بده.
اشتاوفنبرگ در هفت آوریل ۱۹۴۳، وقتی داشت از یک جبهه در تونس عقبنشینی میکرد، جنگندههای آمریکایی به نیروهای آلمان شبیخون زدن و دهها نفر از سربازهای آلمانی جا در جا کشته شدن.
از در و دیوار بمب میبارید. خود اشتاوفنبرگ هم زخمهای خیلی شدیدی برداشت. شدت زخم و مصدومیتهای اشتاوفنبرگ انقدر زیاد بود که جراحهای آلمانی مجبور شدند دست راستش رو قطع کنن، چشم چپش رو در بیارن و تازه دوتا انگشت از دست چپش هم قطع شد.
بعد از این که اشتاوفنبرگ یه کمی جون گرفت و به خودش اومد، نفرتش از قبل هم به هیتلر بیشتر شد. اون هیتلر رو مقصر اعزامش به آفریقا و قطع عضوش میدونست.
حالا اشتاوفنبرگ یه هدف تو زندگیش داشت، ترور هیتلر. به محض برگشتن به برلین، اشتاوفنبرگ تونست با ترسکو ارتباط بگیره. این دوتا وقتی با هم آشنا شدن انگار لیلی و مجنون به هم رسیدن.
اینها شبها تو تاریکی مینشستن، روی یه نقشهی بیعیب و نقص کار میکردن که دمار از روزگار هیتلر دربیارن. حواسمون باید باشه که تو این تاریخ دیگه خبری از اون آلمانی نبود که ظرف دو سه هفته فرانسه رو اشغال کرد و بعدش هم به شوروی لشکرکشی کرد.
الان آلمان دیگه به حالت تدافعی در اومده بود و کمکم قواش داشت تحلیل میرفت. شکست پشت شکست. بیشتر افسرهای میانرده و حتی بعضی از افسران ارشد آلمان هم مقصر اوضاع رو شخص شخیص هیتلر میدونستن و احتمالا همین روزها نیروهای بریتانیا و آمریکا به خاک آلمان حمله میکردن.
اونها نمیخواستن هیتلر کار رو به جایی برسونه که تاریخ برای آلمان تکرار شه و مثل جنگ جهانی اول مجبور بشه کلی غرامت پرداخت کنه.
کودتاچیها هدفشون این بود که هیتلر رو کلهپا کنند و یک دولت جدید سر کار بیارن. بعضی از سیاستمداران هم جزو این گروه بودند و آمادگی داشتند به محض کشته شدن هیتلر، دولت رو در اختیار بگیرن.
برنامهی این گروه این بود که بعد از در اختیار گرفتن دولت، بتونن با متحدین که حالا قدرت بیشتری از آلمان داشتند مذاکره کنند و به یه توافقی برسن.
اونها امیدوار بودن که آمریکا و بریتانیا، ترور هیتلر رو به عنوان یک حسن نیت از سمت دولت جدید بپذیرند و پس از تسلیم آلمان به این کشور و مردمش رحم کنند؛ اما اشتاوفنبرگ تو این زمان کجا بود؟
اون بعد از برگشتن به برلین و به دلیل وضع جسمانیش، به ریاست دفتر یک ژنرال به اسم فردریک فرام (Friedrich Fromm) منصوب شده بود.
حالا فردریک فرام چکاره بود؟ فرماندهی نیروهای ذخیره ارتش. نقش نیروی ذخیره این بود که در مواقع نیاز به کمک نازیها در جبهههای مختلف بره.
درسته اسم این بخش ارتش ذخیره بود ولی بیشتر از دو و نیم میلیون نفر سرباز در اون حضور داشتند که خودش یک ارتش کامل محسوب میشه.
این نیروها به صورت تیپها و لشکرهای مختلف در سراسر آلمان پخش شده بودند ولی بیشتر اونها تو برلین مستقر بودند. ارتش ذخیره یه مسئولیت مهم دیگه هم داشت و اون حفاظت از آلمان در صورت بروز یک جنگ داخلی بود.
اما این یعنی چی؟ یعنی این که اگر مثلا اساس به سرش میزد که علیه هیتلر شورش کنه، هیتلر میتونست از ارتش ذخیره بخواد که نیروهای شورشی رو سرکوب کنه و اسم این عملیات هم، عملیات والکری بود.
به جز هیتلر فقط ژنرال فروم میتونست دستور عملیات والکری رو صادر کنه. همین جا بود که اشتاوفنبرگ این نتیجه رسید که استفاده از ارتش ذخیره، بهترین روش برای به دست گرفتن کنترل آلمانه.
نقشه این بود که بعد از کشته شدن هیتلر، فرام رو راضی کنند که فرمان آغاز عملیات والکری رو صادر کنه. قرار بود فرام اینطوری اعلام کنه که اساس مسئول مرگ پیشوا بوده و ارتش ذخیره رو بسیج کنه تا سربازهای اساس رو بازداشت کنه.
اشتاوفنبرگ معتقد بود که همهی این اتفاقات، باید در همون ساعات اول ترور هیتلر اتفاق بیفته و به اصطلاح یک کودتای گازانبری رو انجام بدن تا قبل از این که اساس بفهمه اصلا چی شد، دولت جدید روی کار بیاد.
بعد از این، دولت میتونه با خیال راحت در مورد شرایط تسلیم با متحدین وارد مذاکره بشه. اگه همه چی بر اساس نقشه پیش میرفت، ظرف چند روز بعد از ترور هیتلر جنگ تموم میشد.
نقشه مو لای درزش نمیرفت. فکر همه جا رو کرده بودن. تو ساعت اول میتونستن هم دخل هیتلر رو بیارن، هم نیروهای ترسناک اساس رو خنثی کنند اما این نقشه فقط وقتی عملی بود که بتونن موافقت و همکاری ژنرال فرام رو هم به دست بیارن.
ولی نزدیک شدن به فرام اصلا کار سادهای نبود. اون از افسران ارشد ارتش آلمان محسوب میشد و به همین دلیل ریسک بزرگی بود.
فرام حالا چه جور آدمی بود یا بهتره بگیم چه جور ژنرالی؟ فرام برخلاف فرماندههای دیگهی آلمان مثل هیملر (Himmler)، رئیس اساس یا هرمان گورینگ (Hermann Göring) فرمانده نیروی هوایی آلمان، سر سپردهی هیتلر و حزب نازی نبود اما یک سرباز وفادار بود از نظر نظامی.
از اون سربازها که هیچ وقت به فرمانده شون که حالا هیتلر بود، خیانت نمیکنن حتی اگه باهاش موافق نباشن. چهرهی خیلی خشک و نظامی داشت و لباسش پر از خط اتو و مدالهای افتخار ریز و درشت روی سینه و خلاصه هیبتی بود.
حالا مشکل چی بود؟ این که برن جریان رو به فرام بگن ریسک بزرگی محسوب میشد، چون ممکن بود از این موضوع خوشش نیاد و به جرم خیانت بسپارتشون به جوخههای اعدام.
خلاصه گفتن آقا ما چارهای نداریم. مرگ یه بار، شیون هم یه بار. بریم بهش بگیم. رفتن. رفتن دفترش و موضوع رو بهش گفتن. چی شد؟ هیچی. یعنی چی هیچی؟
یعنی این که فرام بعد از شنیدن این حرفها اصلا لام تا کام حرف نرد. نه به پلیس خبر داد که بیان به جرم خیانت اعدامشون کنن. نه موافق بود نه مخالف. یعنی چی. اینها تو دفترش هی همدیگه رو نگاه میکردن.
آخرش مشخص شد که آقا، فرام دقیقا نمیخواست هیچ کاری بکنه. یعنی نه اینها رو لو بده، نه این که صد هیتلر کاری کنه. چرا؟
احتمالا دلش از هیتلر خون بوده، به همین دلیل اینها رو لو نداده. ولی چرا وارد کودتا نشد؟ به خاطر این که گفتیم یه سرباز وفادار بود.
اما… اما یه نفر دیگه، یه افسر ارشد اونجا بود به اسم اولبریک (Ulbricht). این آقا یکی از ژنرالهایی بود که با کودتاچیها همراه شده بود.
گفت آقا من خودم در موقع نیاز امضای فرام رو جعل میکنم و عملیات والکری که همون به دست گرفتن کنترل برلین با استفاده از ارتش ذخیرهست رو فعال میکنم.
در هفت ژوئن، وقتی فرام با هیتلر دیدار داشت، اشتاوفنبرگ رو هم با خودش برده بود. یه مدتی که گذشت هیتلر اعتمادش به اشتاوفنبرگ جلب شده بود.
از دید هیتلر، اشتاوفنبرگ که یک دست و دوتا انگشت و یک چشمش رو از دست داده بود، کاملا آدم وفاداری محسوب میشد. اشتاوفنبرگ دیگه بعد یه مدت خودش تنهایی توی جلسات نظامی با هیتلر شرکت میکرد.
این یه فرصت عالی برای کودتاچیها ایجاد کرد که هر موقع میخوان از طریق اشتاوفنبرگ به هیتلر دسترسی داشته باشن. اینها باز دور هم جمع شدن و هی نشستن و نوشتن و نقشه کشیدن تا کار هیتلر رو هرچه سریعتر تموم کنن.
در نهایت هم به این نتیجه رسیدن که بهترین محل برای ترور پیشوا، مخفیگاه نظامی Wolf's Lair بود که معنیش میشه آشیانهی گرگ.
این مخفیگاه نظامی خیلی مجهز بود و همهی دیوارها و آشیانههاش از بتن تقویت شده ساخته شده بودن تا در برابر هر نوع از بمباران و حمله مقاوم باشن.
محلش خم در جنگلهای پروس، یعنی لهستان امروز بود. بر خلاف اون چیزی که ممکنه فکر کنید، اتفاقا اینجا بهترین مکان برای بمبگذاری و ترور هیتلر بود. چرا؟
چون اگر بمب رو میتونستن ببرن داخل آشیانهای که محل جلسه بود و هیتلر هم حضور داشت، دیوارهای ضخیم باعث میشد تا موج انفجار پخش نشه و اثر مرگبار چند برابر میشد.
اینجا بعضی از افراد کودتاچی موافق ترور هیتلر به این شکل نبودن. میگفتن ریسکش خیلی زیاده و اگه لو بره کار همه ساختهست. از طرف دیگه متحدین پشت دروازههای آلمان بودند.
در نهایت گروه به این نتیجه رسید که باید هرچه سریعتر کار هیتلر رو یکسره کنه. اشتاوفنبرگ تنها امیدشون بود. در سال ۱۹۴۴ با بیشتر شدن شکستهای متوالی آلمان، افسران و سربازان بیشتری تصمیمات هیتلر رو زیر سوال میبردند.
میگفتند این هیتلر علاوه بر این که رفتار درستی نداره دیگه نیروی رهبری یا اون لیدرشیپ و کاریزمایی که داشت رو از دست داده.
آلمان تو این موقع چند شکست سنگینی رو از متحدین خورده بود. سرانجام در یازده جولای، هیتلر، فرام و اشتاوفنبرگ رو جلسه در پایگاهی به اسم بورگاف دعوت کرد.
این مقر تنها چند ساعت با ولفز لیر فاصله داشت. پس چی شد؟ مکان عوض شد. قرار بود هیتلر رو توی ولفز لیتر ترور کنن دیگه. الان باید عملیات رو در بورگاف انجام میدادن.
خیلی باب دلشون نبود ولی دیگه چارهای نداشتن. اشتاوفنبرگ دیگه برای انجام کاری که سالها منتظرش بود آماده شده بود. اون بمب رو داخل چمدونش گذاشت ولی یکی از کودتاچیان جلوش رو گرفت و بهش اطلاع داد که گروه در برلین تصمیم گرفته که همراه هیتلر، هیملر یعنی رئیس اس اس رو هم بکشن.
اما هیملر قرار نبود در این جلسه باشه، پس اشتاوفنبرگ گفتن که کاری نکنه. اشتاوفنبرگ فقط چهار روز بعد یعنی در پونزده جولای یه فرصت دیگه هم گیرش اومد.
این بار دیدار در ولفز لیر بود ولی زمان این دیدارها با هیتلر خیلی کوتاه بود. اشتاوفنبرگ اونقدری فرصت نداشت که بمب رو داخل جلسه ببره، کنار هیتلر بذاره و بعد به یه بهونهای از اونجا خارج شه.
اما در همین روز هیتلر یک جلسهی دیگه رو برای بیست جولای در ولفز لیر گذاشت. اشتاوفنبرگ میدونست که اون جلسه قراره طولانیتر بشه. سرانجام روز موعود رسید.
اشتاوفنبرگ چند دقیقه زودتر از این که جلسه شروع شه، همراه با یکی از دوستهای کودتاچیش به اسم ورنر وان هفتن (Werner von Haeften) وارد پایگاه شد. هنوز از ماشین پیاده نشده بودن که باز یه مشکل دیگه به وجود اومد. چی بود مشکل؟
این که آشیانهای که قرار بود تو اون جلسه برگزار بشه عوض شده بود. اون آشیانهای که اول قرار بود جلسه اونجا باشه، زیر زمین بود و همین موضوع قدرت انفجار رو چند برابر میکرد.
خب چرا عوض شد؟ به خاطر این که جناب هیتلر گفته بود بابا اینجا گرمه، خب چه کاریه. بریم بالا تو یکی از کابینها جلسه رو برگزار کنیم.
من واقعا وقتی این داستان رو میخوندم، داشتم به این فکر میکردم که همیشه ماجرا یه جوری پیش رفته که شانس کشتن هیتلر از بین بره.
یه گوشه از ذهنم این سمتی رفت که نکنه این واقعا باید زنده میمونده. آخه مگه میشه همیشه در لحظهی آخر یه چیزی عوض شه و نتیجهش بشه این که نقشه ترور هیتلر به مشکل بخوره. برگردیم به داستان.
حالا این اتاق کنفرانس جدید کلی پنجره داشت، در داشت، روی زمین بود، دیوارهاش نازک بود، از همه جا دید داشت، خلاصه خیلی داشت.
دیوار اینجا چوبی بود یعنی همهی موج انفجار، اون تو حبس نمیشد و دیوارها رو خراب میکرد و اینجوری بخشی از نیروی بمبها هدر میرفت؛ البته بمبها در همین کابین هم مرگبار بودن اما نه به اندازهی آشیانهی زیرزمینی.
اشتاوفنبرگ به همکارهاش گفت همینه. وقتش الانه. یا الان یا هیچوقت. اون از یه نگهبان پرسید که کجا میتونه لباسهاش رو عوض کنه. نگهبان بیچاره هم اونها رو به یه اتاق خواب برد، بغل کابین محل جلسه.
وقت تنگ بود. تو همین فرصت کوتاه باید همه چی رو آماده میکردند. یهو یکی در زد، اینها همینجوری خشکشون زد و هاج و واج همدیگه رو نگاه میکرد که یهو صدای همون نگهبان اومد و گفت جلسه داره شروع میشه، عجله کنید.
همین در زدن این آقای سرباز صفر، باعث شد اینها کلی استرس بگیرن و به جای دوتا بمب فقط یه دونه کار بذارن. انصافا حق داشتن.
فکر کنید تو این شرایط اتاق بغل هیتلر وایسادی داری بمبگذاری میکنی که بری ترورش کنی، بعد یکی هم بیاد در بزنه بگه آقا زود باش بیا جلسه.
وقتی اشتاوفنبرگ به اتاق جلسه رسید با صدای آروم بابت تاخیرش عذرخواهی کرد. هنوز عذرخواهی رو نکرده بود که گفت آقا من شرایط جسمیم مناسب نیست، باید حتما بشینم کنار پیشوا. همینقدر عجیب.
فکر کن یه افسر از در جلسه بیاد تو و یه کاره بگه من باید کنار هیتلر بشینم، الا و بلا ولی انگار برای همکارهاش خیلی عجیب نبود و خلاصه یکی از جاش بلند شد و این رفت نشست جای اون. کجا؟ بغل گوش هیتلر.
اشتاوفنبرگ چمدون بمب رو زیر میز گذاشت و حالا بمبها فقط دو متر با هیتلر فاصله داشتهن. چند لحظه صبر کرد و بعد به بهونهی تلفن زد بیرون. اومد بیرون و همکارش هم باهاش اومد.
این که این دوتا جلسه رو ترک کردن، خیلی باعث شک کسی نشد. وقتی اومد بیرون اون بابای شوتی که جاش رو داده بود به اشتاوفنبرگ، دوباره رفت روی صندلی خودش. همون صندلیای که چمدون بمب کنارش بود.
این آقا وقتی رو صندلی نشست چمدون رو که جلوی پاش رو گرفته بود، با پا هول داد زیر میز و اینطوری بمبها از کنار هیتلر دورتر شدن. تازه میز هم از یه لایهی چوبی ضخیم ساخته شده بود. اصلا این بابا کلا با نشستن مشکل داشت.
چند ثانیه بعد در ساعت دوازده و چهل و دو دقیقه، صدای انفجار همه جا رو برداشت. بمب منفجر شد. کسهایی که نزدیک این کابین نبودند و در جاهای دیگهی ولفز لیر بودن به این صداها عادت داشتن و کسی فکر نمیکرد که اتفاق جدیای افتاده باشه.
به همین دلیل هم بود که اشتاوفنبرگ و همکارش تونستن خیلی عادی از مقر خارج شه. بعد از خروج سریع با یه پرواز به برلین برگشت و صد در صد مطمئن بود که دیگه هیتلر مرده.
حالا وقت چی بود؟ عملیات والکری. همون عملیاتی که باعث میشد ارتش ذخیره که در برلین بود کنترل همهی مراکز دولتی رو در اختیار بگیره و سریع همهی سران و افسران اساس رو بازداشت کنه.
حتما الان حدس میزنید چی میخوام بگم دیگه. باز هم یه مشکلی وجود داشت. مشکل این بار خیلی جدی بود. چی؟ این که هیتلر نمرده بود.
بعد از این که اشتافنبرگ مقر نظامی رو ترک کرده بود، هیتلر و بیشتر مقامات دیگه از جاشون بلند شده بودن. پنجرهها شکسته بودن، کاغذها سوخته بودن، سقف ریخته بود، ده نفر زخمی شدند و سه نفر مردند اما هیتلر؟ چی بازم هیچی به هیچی.
چیشوا صحیح و سالم بود. فقط یه دست و پاش کمی سوخته بود ولی چرا؟ چون ایشون لحظهای که بمب منفجر شده، روی میز ضخیمی که اون وسط بود خم شده بود تا نقشه رو بهتر ببینه. همین مسئله باعث شده بود که میز از پیشوا در برابر موج انفجار محافظت کنه.
وقتی که اشتاوفنبرگ به برلین رسید دید که ارتش ذخیره هنوز بسیج نشده. شایعاتی درمورد این که هیتلر جون سالم به در برده پخش شده بود ولی اشتاوفنبرگ نمیتونست باور کنه. امکان نداشت هیچ کدوم از اون آدمهایی که تو اتاق بودن از اون انفجار جون سالم به در برده باشن.
خلاصه گفت آقا الا و بلا من خودم دیدم که کابین ترکید. هیتلر حتما مرده. پس اولبریکت امضای ژنرال فرام رو جعل کرد و عملیات والکری الان رسما شروع شده بود.
توی یه پیام به ارتش ذخیره اطلاع داده شد که اساس کودتایی رو برنامهریزی کرده و هیتلر رو کشته. به همین دلیل هم ارتش ذخیره باید هرچه سریعتر همهی افسران اساس و مقامات بلندپایهی نازی رو دستگیر کنه.
فرام هم تو همون ساختمون بود. اینها اومدن برای این که فرام نتونه کاری کنه یا بعدا عملیات رو لغو کنه توی اتاق خودش بازداشتش کردن.
یکی از گردانهای ارتش ذخیره، وظیفه پیدا کرده بود که سریعا جوزف گوبلز (Joseph Goebbels)، وزیر پروپاگاندای هیتلر رو بازداشت کنه.
زمانی که فرماندهی این گردان یعنی سرگرد ریمر وارد اتاق گوبلز شد، گوبلز گوشی تلفن رو به ریمر داد. کی پشت تلفن بود؟ هیتلر. سرگرد ریمر وقتی صدای هیتلر رو شنید خشکش زد.
پیشوا به ریمر دستور داد که عملیات والکری رو متوقف کنه و خیانتکارانی که در ساختمان بنگلر بودن رو دستگیر کنه. ریمر هم سریعا گوبلز و بقیه اسرای اساس رو آزاد کرد.
حالا دیگه عصر روز بیستم جولای بود. اشتاوفنبرگ و کودتاچیهای دیگه بازداشت شدند. همان شب ژنرال فرام با برگزاری یک دادگاه نظامی تقریبا همهشون رو به خیانت متهم کرد.
فرام از این میترسید که اگه بذاره این افراد زنده بمونن، احتمالا اساس اون رو هم به عنوان خیانت و شرکت در این کودتا متهم میکنه.
فرام دستور داد تا اولبریک، اشتاوفنبرگ و بقیه کودتاچیها رو توی حیاط ساختمون ردیف کنن. ساعت یک بامداد همهی این افراد یکی یکی با تیر سربازهای ارتش ذخیره اعدام شدن.
این جوخهی اعدام نتونست هیتلر رو راضی کنه. تو ماههای بعد بیشتر از دو هزار نفر از سیاستمداران و افسران دیگه هم به جرم شرکت در کودتای بیستم جولای مجرم شناخته شدن. بعضیاشون رو به جوخهها دادن و قسمت بعضیها هم طناب دار بود.
حالا نوبت به فرام رسیده بود. فرانک با این که خودش همهی کودتاچیها رو اعلام کرده بود، به جرم ضعف در تشخیص این کودتا و توقف اون، گناهکار شناخته شد و در مارس ۱۹۴۵ اعدام شد.
فقط هفت، هفته بعد نیروهای ارتش سرخ وارد برلین شدند و هیتلر هم در نهایت در مخفیگاهش خودکشی کرد. حالا اینجا میخوایم این احتمال رو بررسی کنیم که اگر هیتلر در بیستم جولای سال ۱۹۴۴ واقعا کشته میشد، سرنوشت جهان چه تغییری میکرد.
در طول هفتاد سال گذشته مورخان و افراد بسیاری این احتمال رو بررسی کردن که اگر واقعا هیتلر ترور میشد یا اگه اون بابایی که چمدون رو هل داد زیر میز یا اگه هیتلر در لحظه انفجار روی میز خم نشده بود، واقعا چه اتفاقی میافتاد.
بعضیها میگن حتی اگه هیتلر هم کشته میشد، احتمالا کودتاچیان نمیتونستن قدرت رو در دست بگیرن و آلمان احتمالا وارد یک جنگ داخلی میشد.
تازه حزب نازی یه برنامهی جانشینی هیتلر رو از قبل آماده کرده بود. قرار بود هرمان گورینگ، یار غار هیتلر و فرماندهی نیروی دریایی آلمان به رهبر این کشور تبدیل شه. پس ارتش، اگر هم قرار بود برای کسی بجنگه، برای گورینگ میجنگید نه اشتاوفنبرگ و همکارهاش.
بعضیها هم میگن در صورت ترور موفق هیتلر، آلمان میتونست تسلیم بشه و حتی شاید میتونست لهستان رو هم نگه داره؛ حتی یه سری دیگه میگن مرگ هیتلر مرگ سادهای نبوده و ممکن بود این مرگ در اون زمان کل آیندهی بشر رو تغییر بده.
خب اینجا اپیزود چهارم از پادکست رسوا به پایان میرسه. تو پادکست رسوا ما هربار سراغ جزئیات پنهان داستانها و اتفاقات مختلف میریم تا از یک دریچهی جدید به اونها نگاه کنیم.
اگر این اپیزود رو دوست داشتین، درموردش با دوستاتون صحبت کنید. اگر پادکست ما رو در کستباکس گوش میدید، با سابسکرایب و کامنتهاتون ما رو حمایت کنید. مرسی.
بقیه قسمتهای پادکست رسوا را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود اول؛ ایران-کنترا (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود دوازدهم؛ پرنسس دایانا
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود چهاردهم؛ عملیات آژاکس (قسمت دوم)