پادکست رسوا- به دل معماهای تاریخ سفر کنید!
اپیزود اول؛ ایران-کنترا (قسمت اول)
من، پوریا فیروزنژاد در پادکست بدنام هربار داستان یکی از بزرگترین رسواییهای تاریخ معاصر رو براتون روایت میکنم.
نهم فوریهی سال ۱۹۸۷، ساعت یازده شب بود. رابرت باد مکفارلین (Robert McFarlane) مشاور امنیت ملی وقت در دورهی ریاستجمهوری رونالد ریگان (Ronald Reagan) داشت از سرکار برمیگشت به سمت خونهش که در مریلند، در حومهی شهر واشنگتندیسی قرار داشته.
وقتی باد به خونه رسید مثل هر شب سوت و کور بود خونه و همسرش جاندا (Jonda) در اتاق خوابش که توی طبقه بالا بود، خوابیده بود. باد ولی ذهنش مشغولتر از این بود که بتونه راحت بخوابه. ذهنش در واقع پر بود از موضوعات مختلف.
هفتهها بود که این باد داستان ما درگیر یک رسوایی سیاسی شده بود که به خوراک هرروز رسانههای آمریکایی تبدیل شده بود و تا مرکز دولت ریگان رو هم به لرزه درآورده بود. رسواییی که ممکن بود کل دولت و شخص رئیسجمهور رو هم به زیر بکشه.
این رسوایی به معنای واقعی کلمه از نظر قانونی کثافتکاری تمام بود و هر اونچه که فکر کنید رو شامل میشد. مثل توافقات پشت پرده که با طرفهایی که بعضاً با آمریکا دشمنی داشتند انجام شده بود. مبادله با دلالهای غیرقانونی اسلحه و حتی حسابهای بانکی غیرقانونی.
این رسوایی توی رسانههای آمریکایی به ایران کنترا مشهور شد. حالا حتماً این سؤال رو از خودتون میپرسید که این اسم از کجا دراومده؟
دلیل این که به این رسوایی ایران کنترا میگفتن، این بود که دولت آمریکا با ایران که در واقع در وسط جنگ با عراق بود در اون زمان، توافق کرده بود که سلاح بفروشه به ایران و در عوض ایران هم با دولت لبنان که حالا اونجا نفوذ داشت مذاکره کنه تا گروگانهای آمریکایی که توی در واقع زندان لبنان قرار داشتند، آزاد شن.
حالا دولت ریگان قرار بود که عقاید مالی حاصل از فروش سلاح به ایران رو بده به یک گروه شبه نظامی که اسم این گروه کنترا بود یا کنتراها بود.
کنتراها یک گروه شبه نظامی بودند که با حمایت آمریکا در حال مبارزه با دولت سوسیالیستی نیکاراگوئه بودن. یعنی دولت آمریکا میخواست با یه تیر دو نشون بزنه که البته در نهایت همه چیز لو رفت و خبر این رسوایی هم مثل بمب تو رسانههای آمریکایی و بینالمللی ترکید.
از همه بدتر این بود که تسلیحاتی که ریگان به ایران داده بود، اسرائیلی بودن و خب دشمنی بین ایران و اسرائیل هم که نیازی به توضیح نداره دیگه. شما فقط یه لحظه فکر کنید که چه اوضاع قمر در عقربی بوده.
حالا گفتم یه خرده در مورد ایران کنترا براتون توضیح بدم و این که چرا این اسم رو بهش نسبت دادن. کاری نداریم. برگردیم به داستان مک فارلین یا همون باد.
باد رو همه به عنوان فردی میشناختند که حتی در سختترین شرایط هم کنترل آرامش خودش رو حفظ میکرد. اون روز اما قصه فرق داشت.
به دلیل فشار روانیای که بهش وارد شده بود احساس میکرد که هر لحظه ممکنه عقلش رو از دست بده. صدای این گزارشگرها و خبرنگارها مدام تو سرش وز وز میکردن.
نقطهی عطف این پرونده که دیگه آب پاکی رو روی دست همه ریخته بود به اصطلاح، در جریان سخنرانی ریگان که چند هفته پیش در سازمان ملل رخ داد، رو شد برای همه.
باد از اون زمان به بعد دیگه کنترلی روی روان خودش نداشت. تو این صحبتها ریگان به انجام معامله با ایران و برنامه برای حمایت از کنتراها اقرار میکنه و اون رو اشتباه بزرگی میدونه که شکست خورده.
این کلمهی اشتباه بزرگ همهش تو سر باد تکرار میشد و اسم باد هم در همه جای این رسوایی به وضوح قابل مشاهده بود. گناهان باد حالا دیگه نقل محافل شده بود و نمایندگان کنگره.ی آمریکا هم از طرفی به خونش تشنه بودن.
حالا ظرف چند ساعت بعدی هم قرار بود با مک فارلین در برابر یک کمیته تحقیقاتی از کنگره قرار بگیره که هدف این کمیته سر درآوردن از زیر و زبر توافق تسلیحاتی دولت ریگان با ایران بود.
اما باد خودش از تفنگداران دریایی ارتش آمریکا بوده و از جوونی یاد گرفته بود که باید تو زندگی بجنگه. باد در تمام طول عمرش آرزوی خدمت به کشورش رو داشت اما حالا احساس میکرد تو این راه شکست خورده.
حس یک آدم افسرده رو داشت. حس میکرد که دیگه به معنای زندگی درست در همون لحظهای که فکر میکرد یا تصور میکرد که داره به آرزوش نزدیک میشه، زندگی معنیش رو از دست داده.
حالا فکر میکرد اگر به زیر کشیده بشه، دیگه نمیتونه سیاستهایی که تو سرش بودن رو اجرایی کنه. تصمیم گرفت بخشی از نظراتش رک در مورد سیاست بینالملل با ماشین تایپی که گوشهی اتاق کارش بود بنویسه. اون انقدر تایپ کرد تا دیگه نزدیکهای صبح شده بود.
به جز آرزوهای سیاسیای که باد در سر داشت، یه سری چیزهای دیگه هم اون شب مینویسه. یه نامه برای جاندا، زنی که ۳۳ سال گذشته رو در کنار باد زندگی کرده بود و تو این نامه از اون طلب بخشش میکنه.
باد به سمت آشپزخونه حرکت کرد. یه بطری شراب قرمز برداشت و یه لیوان پر شراب ریخت. یه قرص والیوم که همون دیازپام خودمونه و آرامبخش خیلی قوی محسوب میشه از تو قوطی برداشت و با شراب قورت داد.
باد اون شب انقدر این کار رو تکرار کرد تا قرصهای والیوم توی قوطی ته کشیدن. بعدش به اتاق رفت. جاندا هنوز کامل نخوابیده بود اما تو همون حالت خواب و بیداری هم متوجه شد که یه جای کار میلنگه.
از باد پرسید که چیزی شده؟ باد جواب داد نه، نگران نباش. باد میدونست که اون شب شاید آخر شب زندگیش باشه. پس چراغها رو خاموش میکنه، چشماش رو میبنده و صبر میکنه.
مکفارلین میگه که ایران کنترا اصلا قرار نبود یک رسوایی به این شکل باشه، بلکه هدف این بود که منافع آمریکا تامین شه.
اینجا مهمه که حواسمون باشه خیلی از شخصیتهایی که در پروندهی ایران کنترا دربارهشون صحبت خواهیم کرد، راویهای قابل اعتمادی نیستن. نه اینکه دروغ بگن لزوما ولی ممکنه این آدمها همهی داستان رو واضح بیان نکرده باشن یا فقط بخشی از ماجرا رو شرح بدن.
رابرت مکفارلین شاید مثل دیگر شخصیتهای داستان ما به طور علنی در رسوایی ایران کنترا حضور نداشت، اما میشه گفت که اتفاقا مرد پشت پردهی این رسوایی بود.
کلا نمیشه درمورد ایران کنترا صحبت کرد و اسمی از مکفارلین نبرد چراکه همه چیز از باد شروع شد. حالا که این عملیات لو رفته بود و مشخص شده بود که بالاترین نهادهای دولت آمریکا هم در اون دست داشتن، سوال اصلی این بود که خود شخص ریگان تا چه اندازه دستش آلودهست و یا چقدر از این عملیات اطلاع داشته؟
آیا باید ریگان رو مسئول دونست یا میشه برای یه خیر بزرگتر و به خطر نیفتادن ثبات سیاسی آمریکا، از این موضوع چشمپوشی کرد.
من در پروندهی نخست پادکست بدنام، پاسخ به این سوالات رو طی پنج اپیزود براتون روایت میکنم. این اپیزود اول از پروندهی ایران کنتراست به نام باد.
میریم به شهر بیروت. بیست و سه اکتبر سال ۱۹۸۳. سه سال قبل از اینکه باد مکفارلین با خوردن قرص اقدام به خودکشی کرد.
دو تفنگدار دریایی در مقابل درب ورودی پایگاه نظامی آمریکا در بیروت نگهبانی میدادند. این پایگاه شامل چهار ساختمون بود که در نزدیکی فرودگاه بینالمللی بیروت قرار داشت و تعداد زیادی از تفنگداران آمریکایی هم داخل ساختمانها خوابیده بودن.
لبنان در اون زمان یک جنگ داخلی خشونتبار رو تجربه میکرد و این نیروهای آمریکایی هم توسط ریگان به بیروت اعزام شده بودند تا به اصطلاح حافظ صلح و ثبات باشن.
این یک ماموریت بسیار خطرناک هم محسوب میشد و به همین دلیل در مقابل در ورودی پایگاه دهها مانع مختلف قرار داده بودند و از همه مهمتر یک فنس به ارتفاع ده متر در برابر درب ورودی اصلی قرار داشت.
دو سربازی که در حال نگهبانی دادن بودن متوجه شدن که یه کامیون از انتهای خیابون داره با سرعت آهسته به سمت پایگاه میاد. بعد دیدن که کامیون توقف کرد.
یه دقیقه هم نشده بود که دوباره کامیون به حرکت دراومد و این بار با سرعت بیشتری مستقیم به سمت پایگاه حرکت میکرد. کامیون با سرعت به موانع برخورد کرد اما از اونخا رد شد و دیگه کمی با درب اصلی فاصله داشت.
یکی از نگهبانها دوید تا به داخل پایگاه بیسیم بزنه و به اونها هشدار بده. بعدش با نگهبان دیگه مستقیم به سمت کامیون شلیک کرد اما فایدهای نداشت و کامیون به راهش ادامه داد و در نهایت وارد محیط پایگاه شد و به یکی از ساختمانها برخورد کرد.
دو هزار و پانصد تن TNT که در کامیون جاساز شده بود، یه گودال به عمق پانزده متر رو در محوطهی پایگاه نظامی آمریکا ایجاد کرد و صدها سرباز آمریکایی کشته شدن.
ساعت دوی نیمه شب در جرجیا. باد خوابیده بود که تلفنش زنگ زد. بهش خبر دادند که به ارتش آمریکا حمله شده و صدها سرباز جونشون رو از دست دادن.
در این زمان باد فقط شیش روز بود که به عنوان مشاور امنیت ملی ریگان انتخاب شده بود. مکفارلین از همون ابتدا هم انتخاب عجیبی برای این سمت محسوب میشد.
اون همیشه آدم مودبی بود و همه دوستش داشتند و در واقع میشه گفت برای هیچ جناح یا فردی تهدید محسوب نمیشد، حتی خودش یه بار به یکی از دوستانش گفته بود که این شغل برای من زیادیه و من مثل کیسینجر (Kissinger) اینجا نیستم.
حالا باز وارد یک بحران بیسابقه شده بود. اون سریع به رئیس جمهور تلفن کرد. در ساعت هشت صبح ریگان در بیانیهای این خبر رک تایید و اعلام کرد.
ساعت نه به وقت واشنگتن، ریگان و باد وارد اتاق وضعیت یا Situation Room شدن. اونجا بقیهی اعضای کابینه منتظرشون بودن. ریگان به صراحت اعلام کرد که اولویت اولش اینه که مسئول اصلی این حمله مشخص شه.
کمی بعدتر اعلام میشه که یک گروه شبه نظامی در لبنان مسئول این حمله هستن. این بهترین موقعیت برای باد هم محسوب میشد. چون که اون سالها در سفارت آمریکا در بیروت خدمت کرده بود و بیروت رو مثل کف دستش بلد بود.
اون بارها شاهد کشته شدن نیروهای آمریکا در بیروت بود و کلی هم تلاش کرده بود که سیاست آمریکا رو تغییر بده تا شاید بشه این.جوری تلفات رو کاهش داد ولی خب اون زمان خیلی صداش بلند نبود و به جایی نمیرسید اما این بار قصه فرق داشت.
باد حالا مشاور امنیت ملی بود و به همین دلیل هم به صراحت به ریگان توصیه کرد که به سرعت یک حملهی هوایی علیه مسئولان این حمله انجام بشه.
البته نظرات دیگهای هم تو اتاق مطرح شدن. صداهایی که شاید از صدای باد بلندتر هم بودن. دوتا از مهمترین اونها جورج شولتز (George Shultz) وزیر خارجه و کاسپار واینبرگر (Caspar Weinberger) وزیر دفاع وقت بودن.
کلا این دونا آدم از هر نظر با هم از زمین تا آسمون متفاوت بودن.شولتز موهای خاکستری و چشمهای روشن داشت و واینبرگر موهای قهوه و چشمهای تیره اما مهمتر از تفاوت ظاهری این دو، این بود که این دو تا آدم از هم متنفر بودند و تقریبا درمورد هر موضوعی با هم مخالف بودن.
شولتز اینجا با باد همنظر بود و معتقد بود که آمریکا باید حملهی تلافیجویانه انجام بده. شولتز هم مثل باد از تفنگداران سابق بود و به همین دلیل از حملهی نظامی ابایی نداشت.
اما واینبرگر که خاطرات بدی از جنگ ویتنام داشت، اعلام کرد که حملهی نظامی باید به عنوان آخرین گزینه در نظر گرفته بشه و تازه حمایت سیاسی هم داشته باشه.
نظر وزیر دفاع این بود که فورا همهی نیروهای آمریکایی از لبنان خارج بشن. در مقابل باد به ریگان التماس کرد که سریعتر فرمان حملهی نظامی رو صادر کنه اما ریگان گوشش بدهکار نبود و ظرف چند ماه آینده نیروهای حافظ صلح آمریکا از لبنان خارج شدن.
از نظر باد، بمبگذاری بیروت یک شکست تمام عیار برای آمریکا بود که هرگز نباید تکرار شه ولی اون از چند سال خدمتی که در ویتنام انجام داده بود، یه چیز دیگه هم یاد گرفته بود.
اعتقاد داشت که در برابر یک دشمن خطرناک فقط یک راه وجود داره و اون جنگیدنه. از روز اولی که باد به این سمت انتخاب شد با بقیهی اعضای ارشد کابینه مثل شولتز و واینبرگر که افراد ثروتمندی بودند و از محل کسب و کارهای خصوصیشون جایگاهی برای خودشون به هم زده بودن فرق داشت.
کابینهی ریگان کلا پر بود از افراد ثروتمند ولی باد یک شخصیت کاملا دولتی و خدمتگزار بود و ریگان هم تقریبا به باد یه حس متفاوتی داشت.
باد تلاش داشت به ریگان ثابت کنه که انتخاب درستی انجام داده. باد در ژاپن، کره و ویتنام در جریان چند جنگ آمریکا حضور داشت و ثابت کرده بود که از هر نظر یک وطنپرست تمامعیاره.
البته باد باید با افرادی مقابله میکرد که دور و اطراف رئیسجمهور رو احاطه کرده بودن. اون خیلی اهل مقابلهی علنی نبود ولی بیشتر ترجیح میداد گوش کنه و اگر هم کاری انجام میداد، در خفا انجام میداد.
در طول چند ماه بعد از این جلسهی اضطراری، باد موفق میشه تا اعتماد ریگان رو به دست بیاره. اون برعکس ظاهرش فردی زیرک، توانمند و وفادار بود که دیدگاه واقعگرایانهای نسبت به مسائل سیاست خارجی آمریکا داشت و از همه مهمتر متواضع بود.
در طول این مدت باد چند بار با همسرش جاندا، مهمان ریگان و بانوی اول آمریکا شدند و حتی بعضی روزها این دو نفر تا چهار بار در روز با هم ملاقات میکردن.
مدت زیادی نگذشت که همه به این نتیجه رسیدند که باد به نزدیکترین مقام به رئیس جمهور تبدیل شده. خیلیها از خودشون این سوال رو میپرسیدن که چرا ریگان انقدر به باد نزدیک شده؟
شاید به این دلیل بود که ایدههای سیاست خارجی هر دو با هم مشابه بودن و یا این که باد در رسیدن ریگان به صندلی کاخ سفید خیلی کمک کرده بود.
هر دوشون جهانبینی مشابهی داشتند و علاقهمند بودن تا آمریکا رد به مروارید جهان تبدیل کنن. از طرفی اعتقاد داشتند که تروریسم و کمونیسم، شر مطلق هستند و این دو دیدگاه باید از روی کرهی خاکی حذف بشه.
البته یک جواب سادهتر هم برای این سوال وجود داشت. شاید ریگان از باد خوشش اومده بود اما نزدیکی باد به رئیس جمهور خیلی زود قرار بود برای اولین بار تست بشه.
باد به ریگان در مورد خطر تروریسم در لبنان هشدار داده بود و گفته بود که به هیچ وجه نباید نیروهای آمریکایی رو خارج کنن. ریگان ولی به این توصیه گوش نداد و شد آنچه که همه ازش میترسیدن. پنج ماه بعد از بمبگذاری، حملهی تروریستی دیگهای در لبنان رخ داد.
میریم به حدود پنج ماه بعد از بمبگذاری. صبح یکی از روزهای ماه مارس ۱۹۸۴. وضعیت لبنان همچنان خوب نبود و هنوز یک منطقهی جنگی به حساب میومد.
کمتر از یک ماه پیش، از واشنگتن دستور آمده بود که همهی کادر غیرضروری آمریکایی باید لبنان رو ترک کنند و به آمریکا برگردن اما ویلیام بارکلی (William Barclay)، از اون افرادی بود که باید همچنان در لبنان باقی میموند.
اون رئیس اتاق سیا در بیروت بود. بارکلی در حالی که از پنجرهی آپارتمانش داشت بیرون رو دید میزد و قهوه مینوشید، در حال انجام مکالمهای با یک خط تلفن امن بود.
برای ماهها بود که بارکلی بیوقفه تلاش کرده بود تا بتونه گروگانها رو که توسط گروههای مسلح لبنانی اسیر شده بودند، نجات بده. برنامهی بارکلی واقعا خیلی کند پیش رفته بود ولی دقیقا یک روز پیش از انجام این مکالمه بالاخره کار نهایی شد.
اون از مافوقش دستور گرفته بود که یک تیم از ماموران سیا رو سازماندهی کنه و عملیاتی رو برای انجام گروگانهای آمریکایی در بیروت انجام بده.
سرتون رو درد نیارم. بارکلی به سرعت حرکت میکنه تا عملیات رک سازماندهی کنه. برخلاف پروتکلهای موجود، بارکلی در یک تصمیم عجیب از وسیلهی نقلیهی شخصی خودش استفاده میکنه و در حالی که داشت تو یکی از خیابانهای بیروت به سمت پایگاه سیا حرکت میکرد، یه ماشین میپیچه جلوش.
از عقب هم یک ماشین دیگه میچسبه به ماشینش و عملا نمیتونسته در بره. فردی از ماشین جلویی پیاده میشه و به سرعت به بارکلی نزدیک میشه.
اسلحه رو درمیاره و روی شقیقهی بارکلی میذاره و بهش میگه که سریع سوار ماشین من شو. به این ترتیب مامور سیا، بارکلی که قرار بود عملیاتی راهاندازی کنه تا گروگانهای آمریکایی نجات پیدا کنه، خودش هم به گروگان تبدیل میشه.
تنها چند روز بعد از این حادثه و در مارس ۱۹۸۴، نوار ویدیوییای که حاوی تصاویر بارکلی، مامور سیا در خاورمیانه بود از واشنگتن سر در میاره و روی میز ویلیام کیسی (William Casey)، رئیس سازمان سیا در اون زمان قرار میگیره.
کیسی که تصاویر بارکلی رو تماشا میکرد، از شدت خشم دندونهاش رد روی هم فشار میداد. ویلیام کیسی موهای کم پشت و سفیدی داشت و یک عینک تهاستکانی هم به چشم میزد و کلا چندان شبیه به رئیس سازمان سیا نبود اما همه میدونستن که کیسی یکی از نخبههای بزرگ اطلاعاتی آمریکا بود.
کیسی نوار رو برداشت مستقیم رفت به دفتر ریگان در کاخ سفید و دو نفری با هم نوار رو تماشا کردن. در نواری که برای ویلیام کیسی ارسال شده بود، مامور بارکلی، گریهکنان به گروگان گیرها التماس میکرد تا جونش رو ببخشن.
این تصاویر به قدری غمانگیز و تحقیرآمیز بود که چند ثانیه بعد رئیس جمهور آمریکا با دیدن این صحنهها گریه کرد. در این نوار مشخص بود که مامور بارکلی به شدت شکنجه شده و تنش رو در واقع سیاه و کبود کرده بودن.
کیسی خودش رو مقصر اسارت بارکلی میدونست چون کسی بود که بارکلی رو برای این ماموریت به بیروت اعزام کرده بود اما حداقل مطمئن شده بود که هنوز زندهست و میخواست هر طور که شده مامورش رو برگردونه.
اما یه موضوع شخصی هم تو این گیر و دار برای کیسی پیش اومده بود. در سال ۱۹۸۴، پزشکان تشخیص داده بودند که اون تومور مغزی پیشرفته داره و معلوم نیست چقدر دیگه زنده بمونه. کیسی میدونست که اگر میخواد بارکلی رو به خونه برگردونه، باید سریع عمل کنه.
باد مکفارلین دوست داشت شبیه به هنری کیسینجر (Henry Kissinger) باشه. هنری کیسینجر از استراتژیستهای معروف آمریکاییه که هنوز هم زندهست و در دورهی نیکسون، مشاور امنیت ملی آمریکا بود.
باد از کیسینجر یاد گرفته بود که یک مشاور امنیت ملی در آمریکا میتونه چقدر در عرصهی بینالمللی تاثیرگذار باشه. آغاز روابط آمریکا با چین کاری بود که کیسینجر انجام داده بود و این موضوع اون رو به یک افسانه تبدیل کرده بود.
باد هم حالا به این فکر میکرد که این کار رو با ایران انجام بده و اسم خودش رو در تاریخ ماندگار کنه. در این زمان چند سالی بود که در ایران انقلاب شده بود و روابط دیپلماتیک ایران و آمریکا هم قطع شده بود.
باد میدونست که کیسی به هر قیمتی میخواد مامورش رو نجات بده و معتقد بود که دیپلماسی بهترین راه است. باید به کیسی پیشنهاد آغاز مذاکرهی مخفیانه با ایران که روی گروههای لبنانی نفوذ داشت و این کار میتونست به آزادی بارکلی ختم بشه رو میده.
کیسی هم به سرعت از این ایده استقبال میکنه و یک گزارش در مورد امکان اجرایی شدن از سرگیری روابط دیپلماتیک با ایران تهیه میکنه ولی وقتی این گزارش رو دوتایی با هم به جلسهی کابینه میبرن و تو اون جلسه ریگان هم حضور داشته، این ایده به کلی منتفی میشه.
عامل اصلیای که باعث شد از سرگیری روابط دیپلماتیک با ایران منتفی بشه، این بود که ریگان تا حد زیادی تحت نفوذ جرج شولتز (George Shultz)، وزیر خارجه و کاسپار واینبرگر (Caspar Weinberger) وزیر دفاع بود.
گفتیم که این دوتا آدم در مورد هر چیزی با هم مخالفت میکردن اما واقعا میشه گفت در یک لحظهی نادر از اتحاد این دو، هر دو با ایدهی برقراری روابط دیپلماتیک با تهران مخالفت کردن.
یه بار دیگه اختلافات بین مقامات ریگان باعث شده بود که عملا کاری در این زمینه انجام نشه. از چند ماه پیش که بمبگذاری بیروت انجام شد، شولتز و واینبرگر واقعا عین دو تا کودک خردسال همهش در حال دعوا و لج و لجبازی بودن و اصلا انگار دیگه پای جون سربازهای آمریکایی وسط نبود و موضوع برای جفتشون شخصی شده بود.
یک مقام آگاه در اون زمان، دربارهی اختلافات بین این دو مقام به نیویورکتایمز گفته بود که دعواهای بچهگانهی شولتز و واینبرگر باعث شده هیچ تصمیم نهایی در زمینهی بمبگذاری بیروت گرفته نشه.
اگرچه هیچ سندی وجود نداره که این مقام آگاه کی بوده اما فکر کنم بشه حدس زد که احتمالا باد مکفارلین بوده.
سرتون رو درد نیارم. در طول چند ماه بعد از این، باد مکفارلین چندین و چند بار شولتز و واینبرگر رو برای صبحانه دعوت کرد و خیلی باهاشون صحبت کرد تا بتونه حمایت این دو رو داشته باشه یا حداقل بینشون یه توافقی ایجاد کنه. یه فهم مشترکی بتونه بین این دوتا برقرار کنه.
اما هر بار بدتر از بار قبل بود واقعا آخر همهی این صبحانههای کاری به بحث و دعوا ختم میشد و عملا کاری از پیش نرفت. حتی بعضی موقعها شولتز و واینبرگر در مورد منوی غذا هم با هم بحث میکردن.
شما فکر کن دیگه دو تا آدمی که بالاترین مقامات دیپلماسی و نظامی آمریکا محسوب میشدند، یه همچین آدمهایی بودن. در همین موقع شرایط در لبنان بدتر و بدتر هم میشد و در حالی که مقامات آمریکایی همچنان در حال بچهبازی بودند، شش شهروند آمریکایی دیگه هم در بیروت به اسارت دراومدن.
مقامات ریگان همه میخواستن که گروگانها رو نجات بدن اما درمورد شیوهی انجام این کار اختلافات بنیادیای داشتهن با هم. وقتی دیدن که قرار نیست با هم به توافقی برسند انگار اینطوری شده بود که هر کی تصمیم گرفت راه خودش رو بره.
یکی دیگه از مقامات ریگان که اشتهای عجیب و غریبی برای پیش بردن برنامههای خودش داشت، رئیس کارکنان کاخ سفید بود که به تازگی توسط ریگان انتخاب شده بود. اسم این آقا دان ریگن (Donald Regan) بود. آقای دان ریگن رو بهخاطر داشته باشید که در اپیزودهای بعدی خیلی ازش خواهید شنید.
اینجا لازمه یه توضیح مختصر در مورد شخصیت دان ریگن بهتون بدم. این آقا کلا دچار نوعی وسواس به قدرت بود و دوست داشت همه رو از بالا به پایین نگاه کنه. انگار که خودش رئیس جمهوره واقعا، نه ریگان.
اصلا از اون طرز لباس پوشیدنش، کت و شلوار گرونی که به تن داشت، دکمههای سر آستین و موهای مرتبش واقعا عطش قدرت تو چشمهاش برق میزد.
یکی از روزهای ماه فوریه بود که دان ریگن از باد خواست به دفترش بره. وقتی باد وارد دفتر دان شد، دان به حدی عصبانی بود که داد و فریاد میزد
حالا دان از این موضوع شاکی شده بود که چرا وقتی یکی از افسران آمریکایی شب قبل در آلمان کشته شده، مکفارلین، دان رو از این موضوع مطلع نکرده بوده.
دان فریاد میزد که من باید این خبر رو از روزنامهها بشنوم؟ باد هم جواب داد که متاسفم و دیگه تکرار نمیشه. اما دان ول کن ماجرا نبود.
آره باید هم متاسف باشی. من نمیتونم این سرپیچیها رو تحمل کنم. واقعا سرپیچی، واقعا کلمهی عجیبیه دیگه، برای کسی که مافوق مکفارلین هم محسوب نمیشد.
باد دوباره عذرخواهی کرد ولی میشناسیم آدمهایی مثل دان ریگان رو دیگه که شما هرچقدر هم عقب بکشید، آتیش اینها تندتر میشه.
این بار هم همین شد و دان به مکفارلین گفت که انگار متوجه نیستی تو اینجا برای من کار میکنی. این جمله رو که گفت باد برگشت و جواب داد نخیر، اینطور نیست. من برای شخص رئیس جمهور کار میکنم، نه تو.
روابط باد با دان واقعا تیره و تار شده بود بعد از این ماجرا اما باد مسائل خیلی مهمتری داشت که بهشون فکر کنه. باد هنوز قید برنامهش برای برقراری روابط دیپلماتیک رو با ایران رو نزده بود.
چیزی که باد در این زمان هنوز نمیدونست این بود که طی چند ماه بعدی یک پیشنهاد روی میزش قرار خواهد گرفت. توافقی که شاید میتونست روند تاریخ رد تغییر بده و زمینلرزهای در دولت ریگان راه بندازه.
در سوم آگوست ۱۹۸۵، ریگان باد رد به دفترش فرامیخونه و حالا دیگه هفتههاست که شخص رئیس جمهور به دنبال توافقی میگرده که بتونه گروگانهای آمریکایی رد به سلامت به خونه برگردونه
در جولای ۱۹۸۵، وزیر خارجهی اسرائیل از طریق یک واسطه با باد تماس میگیره تا پیشنهادی رو مطرح کنه.
در اینجای داستان، منبعی که من ازش برای این پرونده استفاده کردم، به اسم امریکن اسکندل (American Scandal) مدعی میشه که در ماههای منتهی به این زمان، اسرائیلیها تونسته بودن با بخشی از نیروهای میانهروتر ایرانی تماس بگیرن و دو طرف به منافع مشترکی برای ایجاد ثبات در خاورمیانه و نزدیک شدن ایران به غرب فکر کرده بودن.
توی این مذاکرات قرار شده بود ایرانیها به نشانهی حسن نیت با لبنانیها مذاکره کنند و تضمین بدن که گروگانهای آمریکایی به تدریج آزاد بشن.
در عوض ایرانیها میخواستن که غرب حسن نیت خودش رو نشون بده و به ایران که در میانهی جنگ با عراق بود در اون زمان سلاح بفروشه.
حالا برای اینکه آمریکا به طور مستقیم وارد این موضوع نشه، قرار شد اسرائیل به عنوان یک واسطه عمل کنه. اسرائیلیها موشکهایی که قبلا از آمریکا خریده بودند رو به ایرانیها میدادند، بعد دوباره همون تعداد موشک مشابه رو از آمریکا میخریدن و در انبارهای خودشون جایگزین میکردن.
اینجوری نه سیخ میسوخت، نه کباب. به این ترتیب هیچ کار دولت ریگان با فروش سلاح مجدد به شریک خودش اسرائیل، هیچ عمل غیرقانونیای انجام نمیده.
اما ریگان و باد جفتشون میدونستن که چندان مطمئن نمیشه گفت که این کار قانونیه. ریگان در این روزها کلی شرایط رو سبک سنگین میکرد و واقعا به مرز درماندگی رسیده بود.
از یه طرف میخواست هرچه سریعتر گروگانها رو برگردونه و به این قائلهی کشدار خاتمه بده. از طرف دیگه خودش بارها گفته بود که با تروریستها، اینجا منظور گروههای شبه نظامی لبنانی بوده، مذاکره نمیکنه.
اما در واقعیت آمریکا قرار نبود کاری انجام بده و این اسرائیل بود که به طور فعال در میدان حضور داشت. ریگان در نهایت نگاهی به باد کرد و گفت میخوام این کار رو انجام بدم. فکر میکنم درستترین کاره.
حالا قرارداد فروش سلاح در برابر آزادی گروگانها رسمی شده بود. باد در جلسهای که با دیگر اعضای کابینه داشت خبر نهایی شدن این توافق رو به اونها داد. البته مخالفتهای زیادی وجود داشت.
از جمله طبق معمول آقای شولتز و واینبرگر مخالف بودن ولی خب چون شخص ریگان دستورش رو صادر کرده بود دیگه کاری نمیتونستن انجام بدن. در این میان ویلیام کیسی، رئیس سیا از همه خوشحالتر بود چون تصور میکرد به زودی مامورش رو به خونه برمیگردونه
تو همین گیر و دار این آقای دان ریگن که در موردش صحبت کردیم، یه بار دیگه شاخکهاش حساس شد. کلا این بنده خدا انتظار داشت هرکس برنامهای داره اول به اون اطلاع بده. هیشکی هم انگار این کار رو نمیکرد.
در مورد مذاکرهی تسلیحاتی با ایران هم همین نظر رو داشت و وقتی فهمید باد مستقیم رفته پیش ریگان و موافقت اون رو گرفته دوباره شاکی شد.
بعد تو همون ماه آگوست یه اتفاق عجیب افتاد. یه داستانی از زندگی خصوصی باد در مجلات آمریکایی منتشر شد که توش ادعا میشد باد با یه خانم دیگه رابطه داره و داره به همسرش جاندا خیانت میکنه.
باد وقتی این خبر به گوشش رسید مثل من و شما به اولین کسی که شک کرد، دان ریگن بود. اون میدونست که این ادعا حقیقت نداره، پس تصمیم گرفت بره و رو در رو با دان صحبت کنه.
وقتی باد از دان ریگن پرسید که آیا تو پشت این داستان هستی، دان خب حاشا کرد. این داستان اما به این زودی تموم نشد و طی یکی دو ماه آینده هم همچنان ادامه پیدا کرد.
باد ولی یه مشکل دیگه هم داشت که البته اون زمان ازش بیاطلاع بود. ویلیام کیسی مرد مرموزی بود و گزارشی به دستش رسیده بود که تصمیم گرفت برای نجات سریعتر مامور بارکلی این گزارش رو از ریگان مکفارلین و همهی مقامات دیگه مخفی نگه داره.
سوم آگوست، درست بعد از جلسهای که باد از تصمیم رئیس جمهور به کابینه خبر داده بود، باد با رابطش در اسرائیل تماس گرفت و موافقت ریگان رو به اسرائیلیها اعلام کرد.
رابط اسرائیلی هم با رابط ایرانی تماس گرفت و خبر رو بهش داد. این رابط ایرانی، مردی بود به اسم منوچهر قربانیفر. قربانیفر مردی در سایه بود. با صورتی پف کرده و موهای کمپشت.
اون رو به عنوان یک دلال اسلحهی ایرانی میشناختن و مامور سابق امنیتی در ساواک بود قبل از انقلاب. نکتهی عجیب ماجرا اما این بود که قربانیفر بین دلالها نه تنها آدم مورد اعتمادی نبود بلکه همه اون رو به عنوان دلالی میشناختند که فقط به فکر پر کردن جیب خودشه.
ولی باد این موضوع رو نمیدونست. ریگان هم که کاملا از موضوع بیخبر بود اما یک نفر در دولت ریگان از این موضوع باخبر ود. بله درست حدش زدید. ویلیام کیسی، رئیس سیاه.
یک سال قبل از این زمان که معامله تسلیحاتی با ایران تایید شد، خود سازمان سیا، منوچهر قربانیفر رو در لیست سیاه خودش قرار داده بود و به دنبال دستگیریش هم بود ولی خب همونطور که گفتیم، کیسی از این موضوع هیچ چیزی به کسی نمیگه.
بنابراین باد هم که از این موضوع بیخبر بود، تصمیم میگیره توافق رو عملی کنه. در سیام آگوسن ۱۹۸۵، اسرائیل نخستین محمولهی تسلیحاتی شامل ۹۶ موشک رو به ایران ارسال میکنه.
قرار بود در ازای این محموله یک در لبنان آزاد بشه که باد خواسته بود این نفر اول، بارکلی مامور سیا باشه اما در لحظهی آخر، ایران اعلام کرد که وضعیت جسمی بارکلی به حدی نامناسب بوده که عملا نمیشده اون رو جا به جا کرد، بنابراین یک گروگان دیگه به جای مامور سیا آزاد میشه.
وقتی این خبر به واشنگتن میرسه، کیسی خیلی عصبانی شده بود و باد هم به شدت نگران بود اما خب هیچکس دکمهی توقف عملیات رو فشار نمیده.
در پونزده سپتامبر هم دومین محمولهی سلاح به ایران ارسال میشه و روز بعد خبری بدتر به باد میرسه. اسرائیلیها تو این محموله قرار بود صد موشک رو برای ایران ارسال کنند اما این محموله به طرز عجیبی شامل ۴۰۸ موشک بود.
وقتی باد از ژنرال نورث که این خبر رو بهش داده بود، پرسید چرا تعداد موشکها افزایش پیدا کرده؟ نورث جواب داد قیمت ایرانیها بالا رفته.
ممنون از شما که تا انتهای این اپیزود با من در پادکست بدنام همراه بودید. این اپیزود، نخستین قسمت از پروندهی ایران کنترا بود که من براتون روایت کردم. امیدوارم کمی و کاستیها رو ببخشید و با کامنت و لایکهاتون، من رو به ادامهی این پادکست دلگرم کنید.
بقیه قسمتهای پادکست رسوا را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سوم؛ ساتوشی ناکاموتو کیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود هفتم؛ نوستراداموس (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود چهاردهم؛ عملیات آژاکس (قسمت دوم)