هویت خیس‌خورده

روزنامه شخصی یک نوجوان

صفحه حوادث

یک روزی از همین روزها!

شماره: اول

...

«بیا ناهار!»

«باشه مااااماااان!»

«چرا انقدر بلند داد میزنی؟!»

مادر راست می‌گفت. صدایم مانند همیشه نبود. فکر کردم دارم با همان لحن همیشگی جواب می دهم. اما...

ناراحت شده و گفتم: «من بلند داد نزدم!» بعد هم به سمت اتاقم به راه افتادم.

خودم هم نمی‌دانستم چرا با یک عذرخواهی ساده، بحث را تمام نکردم!


تیتر اول: داستان از اینجا شروع می‌شود...

هنوز در اتاق را نبسته بودم که صدای عجیبی گفت: «چیه؟! خب قل‌قل کردم دیگه! این روزها مثل یه کتری در حال جوشیدن شدم!»

با تعجب اطراف اتاق را نگاه کردم! نمی‌دانستم صدا به چه کسی تعلق دارد! از پنجره به حیاط چشم دوختم تا شاید منبع صدا را شناسایی کنم که دوباره گفت: «کجا رو دید می‌زنی؟! منم بابا! من! اینجا! روی میز رو نگاه کن!»

روی میز تحریرم بجز لپ تاپ، یک ماکت انسان داشتم که اعضای بدنش مشخص بود. یک سال پیش به خاطر علاقه شدیدم به زیست شناسی آن را خریده بودم! همیشه وقتی نگاهش می‌کردم، با خود می‌گفتم، یعنی اعضای بدن من، دقیقاً شبیه این ماکت هستند؟!

صدای دیگری که بی‌شباهت به صدای خودم نبود، گفت: «چرا یه جوری حرف می‌زنی انگار براش عادیه که با ما ارتباط برقرار کنه؟! معلومه در این حد عاقله که بدونه اشیاء بی‌جان حرف نمی‌زنن!»

صدای اول ادامه داد: «خب به هر حال این یه مورد اورژانسیه! باید از تغییراتی که داره اتفاق میفته با خبرش کنیم! دوست داری استرس بکشیم ها! یا نکنه می‌خوای ندونه که چرا میزان صداش از دستش در می‌ره؟!»


تیتر دوم: طبق گزارشات، هیچ شکایتی از صداهای عجیب، به تازگی ثبت نشده است!

پاک گیج شده بودم! سرگردان به ماکت نگاه کرده و با خودم گفتم: «صدا از اینجاس؟! مگه میشه؟! توی این که دستگاه ضبط نیست...! شایدم رادیو داره و نمی‌دونم...»

دستم را دراز کردم تا ماکت را بردارم که ناگهان ماکت لرزید و صدای عجیب ادامه داد: «نکن قلقلکم میشه! در ضمن رادیو نیست! من قلبتم که داره حرف می‌زنه!»

صدایی که بیشتر شبیه من بود، گفت: «منم مغزتم! می‌دونم به نظرت منطقی نیست! یعنی دارم حس می‌کنم که سعی داری موقعیت رو تحلیل کنی! ولی شده دیگه... از دست این احساسات و هورمون‌های سرکش، اومدیم توی این ماکت تا بهت هشدار بدیم!»

با چشمانی که داشتند از حدقه بیرون می‌افتادند، به ماکت نگاه کردم و برای چند لحظه مغز و قلب را روی آن لمس کردم. قلب زیر انگشتانم تکانی خورد و گفت: «تعجبت تموم شد؟! داری کورم می‌کنی!» به سرعت دستم را کشیدم و ماکت را سرجایش گذاشتم.

صدایی که می‌گفت به قلبم تعلق دارد، خنده ریزی کرد و ادامه داد: «نترس حالا! برای من بده! اومدیم بهت هشدار بدیم که غافلگیر نشی، نه این که کاری کنی که سکته کنم، بمیری!»


تیتر سوم: هویت صداهای عجیب، مشخص شد!

مغز گفت: «اذیتش نکن! همین جوری اوضاع وخیمه!»

یک لحظه در سرم گذشت که «چرا وخیم؟!»

اما به ثانیه نکشید که مغز جوابم را داد: «یه سونامی در راهه! بهش می‌گن بلوغ! البته نجات پیدا می‌کنی، نگران نباش! فقط باید متوجه اوضاع باشی تا به موقع پناه بگیری. می‌دونم همین الآن از پای بازی با لگوهات بلند شدی، اما داری بزرگ می‌شی و دیگه کم‌کم باید خودتو آماده کنی...»

صدای فین فین قلب بلند شد: «کی انقدر بزرگ شدی تو؟! انگار همین دیروز بود که به قلب مامانت وصل بودیم تا زنده بمونی!» احتمالاً منظورش دوران جنینی بود.

وقتی قلب این را گفت به یاد رفتار چند لحظه پیشم افتادم و احساس گناه شدیدی مرا در بر گرفت.


تیتر چهارم: طبق مشاهدات انجام شده توسط مغز و قلب، یک سونامی در راه است!

مغز دستور داد: «بسه قلب! یه دقیقه قل قل احساسات رو متوقف کن تا شاید بتونیم کمی بهش خودآگاهی بدیم.»

قلب گفت: «باشه!»

مغز ادامه داد: «باید بدونی که همه چیز داره عوض می‌شه! حتی منم دارم بزرگ می‌شم!»

قلب با ناله گفت: «نوجوونی و هزار دردسر! پوست کم کم داره غر می‌زنه! این قرمز شدن‌ها و خارش‌ها خبر از جوش زدن می‌دن... ولی از من می‌شنوی، خیلی بهشون دست نزن، وگرنه جاشون می‌مونه و با گریه و زاریِ پوست، روز و شب‌مون یکی می‌شه!»

حالا فهمیدم چرا این چند روز انقدر صورتم می‌خارید و ملتهب شده بود!

قلب با همان لحن ادامه داد: «تازه یه سری ریشه موی سرگردان هم زیر پوست جمع شدن! معلوم نیست کی بخوان، غافلگیرت کنن؟!»

قلب واقعاً نگران به نظر می‌رسید!

از مغز پرسیدم: «فقط همین‌هاست؟»

«معلومه که نه! تغییرات جسمی تازه شروع ماجراست! ممکنه مثل امروز رفتارهای متفاوتی بروز بدی. حساس‌تر و زودرنج‌تر می‌شی... توی برنامه‌ریزی چند سال آینده اومده که وقت بیشتری رو با دوستات می‌گذرونیم و حتی شاید دلمون بخواد یکم تیپ‌مون رو عوض کنیم!»

ابروهایم را بالا انداخته و گفتم: «کدوم دوست؟ من با همه دوستم! و تیپم؟!»

مغز که انگار گزارشی را می‌خواند، جواب داد: «این طور که به نظر می‌رسه قراره با آدمای خاصی دوست بشی! تیپت رو هم هنوز مطمئن نیستم!»

قلب مداخله کرد: «یادت نره که قراره بیشتر کاراشو خودش انجام بده!»

«آهان، آره! حس استقلالت هم تقویت می‌شه! فکر می‌کنی از پس خیلی از کارا برمیای ولی اگه از من می‌شنوی، قبل از انجام هر کاری، مشورت کردن واجبه!»

با لحن شکاکی پرسیدم: «فکر می‌کنی توی دوران بلوغ هم همین نظر رو داشته باشی؟»

«برای همین اومدم بهت هشدار بدم دیگه! اگه حواست نباشه منطق راهش رو گم می‌کنه و من از دست می‌رم!»

سری تکان داده و گفتم: «باشه! حواسم به همه چیز هست!»

«سعی کن این اعتماد به نفس رو هم حفظ کنی! به دردمون می‌خوره...»

قلب با کنایه گفت: «آره! به شرط این که تبدیل به اعتماد به سقف نشه!»

لبخندی زده و گفتم: «باشه سعی خودم رو می‌کنم!»

مغز با لحن حسابگرش گفت: «خب! فکر کنم دیگه حرفی نمونده... قلب! باید بریم!»

صدای قلب آمد که گفت: «من هنوز کلی درد و دل دارم! فکر می‌کنی بیخودی به خودم زحمت دادم و تا اینجا اومدم؟»

«نکنه تو هم داری از دست می‌ری؟»

«نه! ولی حواست باشه حتماً با یکی دوست شی که قابل اعتماد باشه و واقعاً دوستت داشته باشه... وگرنه من توی این دوران آسیب‌پذیرم! اگه بشکنم، خیلی چیزا تحت تأثیر قرار می‌گیره! در ضمن یادت باشه که چند وقت یه بار حتماً با یه نفر، مثل مامانت، بابات یا... حرف بزنی! اگه حرفات توی من بمونه یا سؤال‌هات رو نپرسی، هم من هم مغز، منفجر می‌شیم!»

مغز سرفه‌ای کرد و گفت: «از طرف خودت حرف بزن، من ممکنه بهم فشار بیاد یا اونقدر که باید، بزرگ نشم، ولی خبر داری که حتی الآنم خیلی دلم نمی‌خواد با کسی حرف بزنم!»

خطاب به مغز گفتم: «ولی مامان همیشه می‌گه که باید سؤال‌هامون رو بپرسیم! هر چقدر هم که احمقانه به نظر برسه! پس فکر کنم، حق با قلب باشه.»

قلب گفت: «آخیش! وقتی حق با منه، خیلی حس خوبی دارم!»

«ولی خب همیشه هم نمی‌شه که هرکاری دلم خواست بکنم! به قول مامان بزرگ، اینجوری سنگ رو سنگ بند نمی‌شه!»

قلب با لحن آزرده‌ای گفت: «باشه! حالا می‌ذاشتی یکم از پیروزیم لذت ببرم، بعد یادآوری می‌کردی!»


تیتر پنجم: نیروهای امدادی در حال اعزام به محل هستند!

مغز گفت: «تموم شد؟ چون دیگه وقت رفتنه!»

قلب جواب داد: «آره! دیگه حرفی برای گفتن ندارم... هی، تو!»

«بله؟»

«قول بده یه آدم خوب از آب در بیای! باشه؟»

لبخند زده و گفتم: «هر چقدر هم که سونامی بلوغ ترسناک باشه، من شناگر خوبی‌ام! پس نگران نباش.»

چند لحظه بعد اتاق در سکوت فرو رفته بود. یک دستم را روی سینه و دست دیگرم را روی سرم گذاشتم و زمزمه کردم: «خب بچه‌ها! بیاین شروع کنیم!»


خبرنگار: فاطمه شهاب‌الدین