می نویسم
سقای آب و ادب
به چشمان خود دیده اید که با ورود شخصی قابل تعظیم، افراد حاضر در جمع بلند می شوند و صدر مجلس را برای او خالی می کنند. حال آن شخص می خواهد پیر سالخورده ای باشد یا جوان صاحب امتیازی. ارزش های انسانی افراد را مجاب می کند از راحتی بگذرند تا حرمتی پاس داشته شود.
چند روزی است در حال خواندن کتابی شده ام که باید برای خواندن آن تمام قد ایستاد و نشستن شاید بی حرمتی باشد به تک تک عباراتی که روحی بلند به بلندای دماوند سر به فلک کشیده دارند. کلماتی که سطر های بهم پیوسته ای را تشکیل داده اند تا گاهی بند دلت را پاره کنند و اشک بریزی و گاهی چنان لبریز هیجان شوی که قلبت را توان ماندن در سینه نباشد.
سقای آب و ادب نوشته استاد سید مهدی شجاعی را باید حال و هوای کربلا خواند. شاید این کتاب، کتاب حرمی باشد که جایگاهش قفسه های حیاط حرم است و زائر باید در کنار قرآن و زیارتنامه بخش هایی از آن را زمزمه کند. حال خوب کلمات مانند غسل در فرات جانی تازه به کالبد انسان وارد می کند.
چند خطی از کتاب را پیش کش حضور می کنم تا زیبایی را در قالب کلمات به تماشا بنشینید.
کمتر کسی در عرب است که اسم مارد را نشنیده باشد. مارد بن صدیف ثعلبی. او در اشتهار به دلاوری و جنگاوری کسی است مثل عمروبن عبدود و مرحب خیبری.قدی بلندو غول آسا دارد و سینه ای پهن و بازوانی سپبر و پاهای قطور و کشیده و پیشانی بلند و چشمهایی وقیح و دریده. اشتهار به این است که که با کسی وارد جنگ نمی شود. یا با سطوت و صولتی که دارد پیش از جنگ رقیب را وادار به عقب نشینی می کندو یا با نصیحت و خیرخواهی آمیخته با ارعاب، رقیب را از جنگ منصرف می گرداند و اگر این دو نشد رقیب را با اولین ضربات خویش از پای در می آورد و کنار می کشد.مارد قهرمان یزید و برگ برنده سپاه ابن سعد است.نقش شمر این است که در ابتدای جنگ، مارد را به میدان بفرستد تا سران و سرداران جبهه مقابل را از میان بردارد و زهر چشمی هم برای ادامه نبرد بگیرد.مارد دو زره تنگ حلقه به تن پوشیده ، کلاه خودی مخروطی شکل برسر گذاشته بر اسبی تنومند و قرمز رنگ سوار شده و نیزه ای بلند در دست گرفته و با این هیبت رعب انگیز وارد میدان شده و مبارز می طلبد.عباس آرام خودش را به امام می رساند و از اسب پیاده می شود و می گوید: رخصت می فرمایید؟...امام به اشارت نگاه رخصت می دهد، زیر لب دعا می کند و عباس را از زیر قران نگاهش عبور می دهد.عباس برمی نشیند و در چشم برهم زدنی خودش را به میدان می رساند و در چند گامی مقابل مارد می ایستد.مارد ترفند همیشگی اش را به کار می گیرد فریاد می زند:«جوان به خودت رحم کن، شمشیرت را بینداز و اسلام و تسلیمت را آشکار کن.من علیرغم این ظاهرم قلبی رئوف و مهربان دارم و دلم نمیآید جوان زیبا و رعنایی چون تو را بکشم . علاوه بر این با این برای من با این جثه و سن و سال کشتن جوانی به سن و سال تو ننگ است گوش به نصیحت من بسپار و جان را بردار و از هجوم نیزه ها در امان بدار که سلامت از ندامت بهتر است.»
اخطار: لطفا برای جلوگیری از خطرات ناشی از تپش قلب و هیجان این قسمت ماجرا با با آرامش بیشتری بخوانید.
عباس نگاهی به سرتا پای مارد می اندازد و لب به سخن باز میکند.(مارد!!!)تلاش عبث می کنی و بذر در صخره زار می پاشی. عباس کسی نیست که در مقابل تو سر تسلیم فرود بیاورد و امان تو را بپذیرد. من شاخه متصل به درخت نبوتم و هر که بر این درخت متصل است تسلیم نمی شود و از نیزه و شمشیر هراس ندارد.(مارد!!!)من فرزند علی ابن ابیطالبم و هر که از علی است اهل هراس و ذلت نیست. من فرزند آن کسی هستم که لحظه ای به خدا شرک نورزید. لحظه ای از جنگ و میدان و دشمن نهراسید و لحظه ای از فرمان رسول الله سر نپیچید.(مارد!!!)این حرف های شوخی و بچه گانه ات را کنار بگذار و اگر حرف جدی و محکمی داری بیار. به سن و سالت هم غره مشو. چه بسیار کودکان که نزد خدا از ریش سفیدان و پیرمردان گرامی تر و برترند.مارد که می بیند شیوه های همیشگی اش در گفتار کار ساز نیفتاده دست به کار می شود تا هر چه سریعتر میدان مبارزه را به دست بگیرد، این است که غافلگیرانه و ناگهانی اسبش را از جا می جهاند و با نیزه بلندش به سمت عباس هجوم می برد.عباس سرنیزه را در هوا می ستاند و آنچنان محکم و استوار به سمت خود می کشاند که مارد تعادلش را از دست می دهد و برای اینکه خود را بر اسب نگه دارد نیزه اش را رها می کند.عباس چرخی می زند و فریاد می کشد که دوست دارم با نیزه خودت کارت را تمام کنم و با هجومی سهمگین نیزه را در پهلوی مارد می نشاند. آنچنان که نیزه از بدن مارد می گذرد و اسب را نیز مجروح و خون آلود به پهلو می غلتاند.با فرود افتادن مارد از اسب فغان از جبهه دشمن بلند می شود .همه چیز آنچنان به سرعت اتفاق می افتد که دشمن فرصت هیچ عکس العملی پیدا نمی کند. شمر بر سر اطرافیان خود فریاد می زند مارد را پیش آنکه کشته شود دریابید.غلام تنومند مارد تلاش می کند که اسب دیگر او را به او برساند تا ادامه نبرد یا امکان فرار برایش فراهم شود.این اسب، اسب تنومند و قیمتی است به نام طاویه.پیش از آنکه اسب و غلام به مارد برسند عباس با هجومی رعد آسا نیزه را بر غلام می نشاند و اسب را تصاحب می کند. مارد فریاد می زند:آی مردم اسبم را گرفت و با نیزه خودم مرا کشت.عباس به طرفه العینی بر طاویه می نشیند. و اسب خود را یدک می کشد و با همان حال سراغ مارد می رود که همچنان زمین افتاده و تلاش می کند از جای برخیزد.مارد ملتمسانه می گوید: مرا نکش، برده و خدمتکارت می شوم.عباس می گوید: مرا نیازی به خدمت تو نیست و با ضربتی سر مارد را از تنش جدا می کند....
برگرفته شده از : mohammadbarzin.ir
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلام خدای خوبم (معرفی کتاب)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تغییرات اساسی- 1 (مراحل تبدیل به کتابخوان شدن)
مطلبی دیگر از این انتشارات
باور دشمنی