بدبختیجات


دنیا تا وقتی توی یه گوشه کوچولو باشی امنه، واقعا احساسش خوبه و خیلی وقتها نیازه که تو همون گوشه به کار خودت ادامه بدی.

اما کلی آدم هستن که رویای تورو دارن، بعدش یهو به خودت میای میبینی واقعا چرا داری اینکارو انجام میدی؟ انگار تمام دلایل قبلی پوچ میشن و تنها چیزی که تو مغزت میگذره اینه که "باید به همه ثابت کنم" دقیقا همین کلمه، باید، باید خیلی چیز چرتیه. خب درسته الان من باید تایم مطالعه ام رو تموم کنم، اما خودتو خودمم میدونیم که با استرس سوال حل کردن نباید باشه، تا الان بوده و گند زده، اولین بار اینو فهمیدی به خاطر خوش شانسیت (البته قطعا به خاطر تلاش خوبت تو نهمت هم بود) که تونستی با یه استاد یه جلسه کلاس تنها داشته باشی. باور داشتن به خودت چیز مهمیه، مهمتر از اون اینه که هدفت واقعا چیه؟ فهمیدن هدف واقعا برای فردی مثل تو میتونه یه کمک کننده بزرگ باشه. آیا هدفت مدال جهانیه؟ آیا هدفت سهمیه کنکوره؟ میدونی نمیشه گفت اینا واقعا هدف نیس، چرا اینا واقعا هیجان بخشن. ولی بیا واقعا استرس زا ترین هدفا همینان. حالا مغز به اون بخش میرسه که باید این هدفا رو تخریب کنه(به همراه تخریب جدی خود با شوخی کردن با خود)، نه! واقعا نیاز نیس. پس وقتی که یه سوال حل میکنی (یا نمیکنی) نیاز نیست به اینا فکر کنی. نکته دوم مطمئنا هدف تو حرف های دیگران نیست(تعریف یا فکر کردن با خودشون ک این عجب احمقیه) بدیهی هس که هدف های من اینا نیستن. (بیشتر اوقات که استاد ها از واژه بدیهی برای چیزی استفاده میکنن من نمیفهممش) مهم اینه که تو یه آدم ضداجتماع و خجالتی و حساس هستی بنابرین وقتی تو نمیتونی سوالی که بقیه حل کنن رو حل کنی یا یهویی یه سوالی رو حل میکنی اضطراب تو کل وجودت پخش میشه، چون تو همین امروز هم سرکوب های مغزی خودتو چشیدی. 1 اینکه اول دفاعی، کل مدیرو معاونین به خاطر آزمون ندادن (به تاخیر انداختن مکرر من) داشتن با معلم دفاعی ایمون صحبت میکردن و خب مغزت باید بگه که عجب احمقی هستی ک..اما بنا به لطف نوشتار گذشته، مغزم فقط یه امواج کوچکی از این حس بدو بازتاب کرد 2 و بیشتر از همه کلاس هندسه امروز وحشتناک بود نه؟ خب اول از همه یه دانش آموز هست که بیشتر از همه بهم حس بدی میده، چون فکر میکنم،،،، ادم از خود راضی و مغروری هست که تا الان تمام سوتی های من تو کلاسا رو دیده و پیش خودش بهم میخنده، فارغ از اینکه فکر میکنه من آدم بی عرضه ای هستم فکر میکنه خودش خیلی باهوش تر از من هست. بعدش معلم هندسمون خب از اونجایی که کاوی گفته بود هندسه چرته منم یه بار تو زندگیم (برای باری دیگر اشتباه بزرگی کردم و کتابو یه ورق نزدم ک بگم من خوندم و گرنه من برگ برگ کتابو برای امتحانی که 13 شدم با استرس حفظ کردم (چرا؟؟ واو!!) سوم اینکه "اینجا جاش نیس". خلاصه تمام اینا باعث شد، امروز یه حجمی از سرکوب های مغزی رو به خودم وارد کنم،

خب از این جمله "بنابرین وقتی تو نمیتونی سوالی که بقیه حل کنن رو حل کنی یا یهویی یه سوالی رو حل میکنی اضطراب تو کل وجودت پخش میشه،": خب منطقا نظرات دیگران به تو آسیب رسانند، (تا حدی که حتی فکر های ذهن خوانیت که اساسشون حدسه هم) راه حلشون اینه کنه بدونی، این در حالت عادی به تو آسیب میزنه و تو نمیخوای که بزنه. چون انتخاب با خود منه. هر چقدر هم طرف مهم باشه در نهایت کسی که تو ذهنت مهمی طرف رو در یک موضوع تعیین میکنه خود تویی. حالا به اون یسری افراد که مغزت فکر میکنه باید کلامشون "باید" باشه. اینم مغزتوست کلمات اونا باید نیست.

اضطراب چرا؟

راه های شکست از نظر من چیه؟

1- اهمال کاری و نداشتن برنامه چیزیه که تا الان اتفاق افتاده و "ترس" اش هم هست.

برنامه ریزی منطقی داشته باش

2- اضطراب، شخص مهم X به خاطر اضطرابش قبول نشد و مجبور شد ریاضی با زور و خوش شانسی که حقش بوده سهمیه بیاره، و خب خوبه که آورد، فرض کن تو اونی باشی که نیاره. طرفی که خودشم به زور سهمیه گرفته بهت میخنده.

3- افرادی که جلوتر یا بسیار جلوتر از من هستند، این فرض در ذهنم دلیل شکستم دیده میشه ولی خب واضحا اون افراد دلیل شکست من نیستن.

4- بر میگردیم به برنامه ریزی،داری زندگیتو میکنی، بعد یهو یادت میوفته ای وای پس لذت های نوجوانی چی شد؟

یک اینه که راستش اون لذت نوجوانی و دوپامین لحظه ای که معمولا به خودت با فیلم و اهنگ و انیمه میدی در مدت کوتاهی(و بلندی) حداقل سه برابرش انرژی منفی از طرف محیط جامعه ات و زندگیت و مهمتر از همه خود درونت پس میگیری. یادت نره تو انتخاب کردی که اینجوری پس بگیری و بعدا نمیتونی پشیمون بشی.

دو اینکه مامانو بابا میگن بیا مهمونی خب زیاد اتفاق نمیوفته ولی تا الانش همش جرو بحث داشتی قبلش و بعدش هم میدونی که راستش برای تو لذتی نداره. اما باید بدونی که اینکه مامان باباتو راضی نگه داری به حال خوب خودت هم اضافه میشه.

سه اینکه وقتی مدرسه میری، باید سعی کنی برای خودت لبخند پیدا کنی (و گرنه درس های معلمارو تا یه حدی خودت هم میتونی با اعتماد بنفس جمع کنی)، تا الانش تو داری اذیت میشی اینکه بخوای گوشه گیری کنی فقط به بدبختیات اضافه میکنه البته اینکه لبخندت با آدمای مزخرف و به دلایل مزخرف هم نباشه هم تا حدود زیادی مهمه.

چهار اگه فکر میکنی کاری عجیبه و از اعتماد بنفست کم میکنه واقعا انجامش نده. این لذت نیست که عجیب باشی.

پنج اینکه رویا پردازی درباره اینده لذت نیس، این فقط احتمال رخ دادن لذت واقعی در مسیر رو هم کاهش میده.

شش اینه که این یه ماراتونه و توی ماراتون روندتو حفظ میکنی و آهسته آهسته زیادش میکنی، تلاش کردن مداومت نتیجه بخشه.

هفت اینکه هرکسی یه طرز تفکر داره، و یه طرز رفتار، خب هر دوتاشون روی طرز تفکر تو و طرز رفتار تو باید در حالت عادی کمترین اثربخشی رو داشته باشن (متاسفانه) و با انتخاب خودت بیشترین اثر بخشیو. این درباره تفریح هم هس به این نگاه نکن که کی چیکار میکنه و وقتشو چجوری طی میکنه.


همین. تموم با تشکر!