من مرتضی، میخواهم ۱۰۰۰ ساله شوم!

من مرتضی، میخواهم ۱۰۰۰ ساله شوم!
من مرتضی، میخواهم ۱۰۰۰ ساله شوم!

مقدمه‌ی مقدمه «قسمت اول»: چند روز پیش بود که رضا امیرخانی کتاب جدیدش رو منتشر کرد. حدود 6 سالی میشه که از اون تابستون داغِ پر کتابم میگذره. من معمولا عادت ندارم که سیر مطالعاتی خاصی رو دنبال کنم. از اولشم همینطوری بودم! بسته به موقعیت های زندگی و دغدغه هایم، سراغ یه سری کتاب مرتبط با اون موضوع و دغدغه میرفتم. مثلا یادمه که زمانیکه عشقِ جانگدازِ دانشگاهی خواب رو از چشمانم گرفته بود، شروع کردم به مطالعه کتاب های حوزه ازدواج و خانواده و اونقدر خوندم و خوندم که تقریباً کتاب بدرد بخوری نبود که نخونده باشم و رفتم سراغ نویسنده های کتابا و شدم ویراستار کتاب هایی که قرار بود در این ژانر در آینده منتشر کنن! :)




مقدمه‌ی مقدمه «قسمت دوم»: قبل تَرِش با دکتر شریعتی آشنا شده بودم و قلمش، چونان غمی عزیز بر تارَک لاجانِ وجود بود که وجود فرامی‌خواند! دمی عارف گشتم و همدمی نمیافتم! چون کوزه شکسته بر پیکر کویر افتادم؛گرم. باران خواستم اما آتش یافتم! نهایتاً یار پسندید مرا و با طاووس عارفان بایزید بسطامی آشنا گشتم. از آن زمان

روشن تر از خاموشی،چراغی ندیدم،

و سخنی،به از بی سخنی،نشنیدم.

ساکن سرای سکوت شدم،

و صدرۀ صابری در پوشیدم.

مرغی گشتم؛

چشم او،از یگانگی

پر او،از همیشگی،

در هوای بی چگونگی،می پریدم.

کاسه ای بیاشامیدم که هرگز،تا ابد،

از تشنگی او سیراب نشدم.




مقدمه‌ی مقدمه «قسمت آخر»: بعد تَرِش درگیر و دار فلسفه آلمانی فریدریش ویلهم نیچه بر خود پیچیدم و داد «خدا مرده است» سر دادم که نگو و نپرس! کتاب؛ این اعجازِ آخرین فرستاده (ص)، مرا به زیر افکند و با ممارست در خواندن (اقراء...) خود دستگیر من گشت.




مقدمه‌ی اصل داستان: رضا امیرخانی هم تو خرداد یک تابستون، دغدغه من شد! تقریباً تمام کتاب ها و رمان هاش رو خوندم و باهاشون زندگی کردم. منِ او؛ «شرح شیدایی علی و مهتاب»، از به، ارمیا،نفحات نفت و غیره. موقعی که تابستون تموم شد، یکی از طرفدارهای سینه چاک ایدئولوژی رضا امیرخانی شده بودم.

(این جمله را سخت نوشتم ولی شما آسان بفهمید!) عادت دارم زمانیکه شیفته جمله، فرد یا طرز نگاه و یا اطلاعات و اعتقادات و یا هر چیز دیگه‌ای شوم، در آن موقع تقریباً تمامی چیزهایی که به نوعی دربردارنده «پیامی» یا «جهان بینی‌ای» باشد که از آن جمله یا فرد و یا .... متصاعد میشود، به یک باره بر روی لوح وجود خویش، چونان فرهاد بر روی سنگ حک میکنم تا مبادا این گوهر از کف برود.

جملات رضا امیرخانی هم در من حک شدند! آخرین جمله ای که از رضا امیرخانی شنیدم در خندوانه بود

رامبد ازو پرسید: "رضا؟ اگه بخوای برای ما دلیل بیاری که چرا کتاب خوندن خوبه؛ چی میگی؟چطور مارو قانع میکنی که کتابخون بشیم؟"

و

رضا (امیرخانی) اینچنین پاسخ گفت: " من برای جواب دادن به این سوال دو تا دلیل برای شما میارم:
دلیل اول: ببینید، ما تو برشی از دنیا زندگی میکنیم که به اون معاصر میگیم. تو این دوره معاصر که برای هر برش زمانی هم قطعا متفاوت بوده، افرادی با ایدئولوژی های مختلف، زندگی میکنند و میکردند. خیلی افراد بودند که الان نیستند، اما ما واقعا دوست داریم که باهاشون هم کلام بشیم. دوست داریم که طرز نگاهشون به دنیا رو بدونیم؟ دوست داریم که ببینیم اونها دنیا رو چطوری برای خودشون معنا میکنند؟ خوشبختانه این نیازمندی ها جواب داره. و جوابش هم مطالعه کتاب های اونهاست. من با مطالعه کتاب های داستایوفسکی، دنیا رو از پنجره ذهن او میبینم. با خواندن کتاب های چخوف، به درک و دریافت خاصی میرسم که چخوف رسیده و ... پس من با خوندن کتاب، فرصت هم کلامی و مصاحبت با انسان های دوره های مختلف رو دارم.
اما دلیل دوم: ببینید، کسی که کتاب میخونه، فرصت این رو داره که در یک عمر، چند عمر رو زندگی کنه!!! من با خوندن کتاب، انگار که در اون دوره زمانی و در اون شرایط، دارم زندگی میکنم. اینطوری میتونم با مطالعه کتاب، در یک عمر، چند عمر رو زندگی کنم. "



اصل داستان: منتظر هستی که اصل داستان برسه؟ کنجکاوی که بدونی اصل داستان چیه؟ اما باید بگم که من واقعاً تو اصل داستان حرفی برای گفتن ندارم. نمیدونم الان فحش میدی یا خوشحالی؛ ولی به نظرت میشه قبول کرد که بعضی موقع ها، مقدمه ها از اصل داستان مهمتر باشن؟ میشه که هول باشی برای خوندن مقدمه کتاب تا خوندن متن اصلی؟




من مرتضی هستم، کمتر از سی سالِ بیولوژیک دارم! و تو این مدت، روی پروژه‌ی «خود» کار میکنم! تنها ابزارم کتابمه و طبق دلیل دوم رضا امیرخانی، گمونم حدود 60 سالی داشته باشم. من آرزوم اینه که ۱۰۰۰ ساله بمیرم.

بله من میخوام که در یک عمر، چند عمر زندگی کنم...