خونسرد مثل یک مرده

امروز روز شانسش بود. می توانست به استخر برود. برای اولین بار در زندگیش.

قبلا فکر می کرد استخر را با خون پر می کنند. اون موقع استخر رفتن آرزویش بود. دیگر لازم نبود انگشتش را گاز بگیرد و خونش را بمکد.

وقتی فهمید استخر فقط با آب معمولی پر می شود، نزدیک بود خودش را دار بزند. اما (متاسفانه) معلم ها جلویش را گرفتند. ضد حال بزرگی بود.

تقریبا دو ساعت بعد اتوبوس مدرسه اش حرکت کرد و به همراه دانش اموزانی که به اردو آمده بودند به استخر رسید.

استخر روباز بود و پر عمق. بهترین جا برای خفه کردن دیگران آن هم بی سر و صدا. می توانست به این استخر روح بدهد تا مثل انسان ها زنده شود. ایده ی خوبی بود.

کافی بود کسی را بکشد یا وادار به خودکشی کند. بهترین گزینه رینی بود. این را همه می دانستند.

نمی خواست کلیشه ای عمل کند و با چاقو کسی را زجرکش کند. می خواست با ناخن های تیزش رینی را به سزای اعمالش برساند. اعمالی که انجام نداده بود.

رینی اولین نفر نبود. سیصد و هشتاد و یکمین نفر بود. یکی از چهارصد قربانی. صدای جیغ او باعث می شد اذیت شود. اما تحمل می کرد. ارزش تخم چشمش را داشت.

حالا خون در استخر پخش شده بود و می توانست با خیال راحت در آنجا شنا کند. فکر نمی کرد خون یک خرخون، اینقدر خوشمزه باشد.

شنا کردن در استخر خون به او ارامش می داد. به قدری خونسرد عمل می کرد که انگار او به جای رینی مرده بود.

تنها دوستی که برایش مانده بود مرگ بود. احتمالا او هم روزی به دوست عزیزش می رسید. شاید بهتر بود از همین الان به دیدارش می رفت.

حالا می توانست تخم چشم یک انسان زنده را هم وارد کلکسیونش بکند. این آخرین عضو بود. آخرین عضو از بدن یک انسان. می توانست آن هارا منتاژ کند و یک آدم مصنوعی بسازد.

سیصد و هشتاد و یک روح در جسم یک آدم مصنوعی. امروز روز شانسش بود. حالا می توانست به دوست جدیدش سلام کند.