نویسنده
زخم کوتاه
آخرین خاکها را خالی کرد و بیل را در زمین فرو کرد
با لباس هایی کثیف و پاره و ریش و مویی به هم ریخته،
برای چند ساعت فقط ثابت ایستاده بود و به قبرش نگاه میکرد
بعد از آن با مشتهایی گره شده چشمانش را بست و روی خاک زانو زد
انگار که ساعتها تفکرش به نتیجهی مطلوبی رسیده بود
قدم در قبر گذاشت و به آرامی خودش را در آن جای داد
از خودش متنفر بود
در صورتش چیزی جز تیرگی و سیاهی دیده نمیشد
خودش هم این را میدانست
همینجا
همین ساعت
باید خط آخر از داستان این زندگی را با نقطهای به پایان میرساند
باید از شر این روح لعنتی خلاص میشد
روحی که در این دنیای شلوغ یک نفر هم درکش نمیکند
همان بهتر که نباشد
رو به روی و چشم در چشم روح خود ایستاد
خنجرش را بیرون کشید و به او نزدیک شد
روح اما آرام ایستاده بود و مظلومانه نگاهش میکرد
لحظهای مکث کرد؛ نفس عمیقی کشید
برای آخرین بار به خط به خط زندگی تاریکش فکر کرد و تیزی تیغ را محکم در قلب روح فرو کرد و روح، در چشم به هم زدنی قامت استوارش فرو ریخت
روی زمین زانو زده بود و مرد هنوز خنجری که در دستش میلرزید را در قلب او نگه داشته بود
خون به صورتش میپاشید
چشمانش را بسته بود و دست و پا زدن روح را نمیدید
چرا این جان دادن تمام نمیشد
دست خونی روح که به صورتش خورد، لحظهای به خودش آمد
او داشت چه میکرد
به روحی که چشمانش سفید شده بود نگاه کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد
مرد شوکه شده بود
حالش بد تر از همیشه بود و قلبش تیر میکشید
ترسیده بود
باید نجاتش میداد
خنجر را کنار انداخت
لباسش را درآورد و زخمهای روحش را بست
اما دیگر دیر شده بود
روح از دست رفته بود
دردِ قلبِ مردِ به خاک افتاده هر لحظه بیشتر میشد تا وقتی که از پای در آمد و کنار روح روی زمین افتاد
روحِ خونینِ بی جان دهان باز کرد:
تو هیچوقت نتوانستی مرا درک کنی
نه اینکه نفهمی، میفهمی من چِمه
اما حسِش نمیتونی بکنی؛
شما میتونی با من همدردی بکنی
میتونی بفهمی من چمه
میتونی زبونی با من همدردی کنی
ولی حسش نمیتونی بکنی
شما رنج خودتو داری
من رنج خودمو دارم
من میفهمم شما چِته،
شما میفهمی من چمه
اما حسش نمیتونی بکنی...
طعم گیلاس
مطلبی دیگر از این انتشارات
همون همیشگی لطفاً
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدال (بخش یک)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خونسرد مثل یک مرده