مدال (بخش دو)

وقتی ون کنارش ایستاد، درش باز شد و کسی مارکز را داخل کشید. بعد درش بسته شد و دوباره به حرکت ادامه داد.

داخل ون به جز کسی که او را داخل کشیده بود، دو مرد دیگر هم بودند که همشان ماسک سیاهی زده بودند تا شناخته نشوند.

سعی کرد مقاومت کند ولی آنها مسلح بودند و راهی جز تسلیم شدن نداشت. قبل از اینکه متوجه مدال طلایی اش بشوند و آن را بدزدند مخفیانه آن را در جیبش قایم کرد.

دزد ها دستانش را از پشت بستند و کیسه ی سیاهی روی سرش کشیدند.بعد به سمت مقصد نهایی شان به راه افتادند و منتظر پول اندکی که بهشان می رسید شدند، بدون اینکه بدانند اصیل ترین و خالص ترین طلای جهان جایی در ون زهوار در رفته‌شان پنهان شده است.



ون مشکی از سه ساعت به پالایشگاه نفت بزرگی رسید. کنار پالایشگاه ساحل کوچکی وجود داشت که به شدت هوا را شرجی می کرد. با این حال هوا هنوز هم سرد بود.

ون بالاخره در کنار دریا متوقف شد.افراد از آن بیرون آمدند و مارکز را که پارچه ی سیاهی روی سرش کشیده شده بود از ون بیرون پیاده کردند.

مارکز که تازه از خواب پریده بود گفت: اه، بابا خوابم تازه از کابوس در اومده بود. خسته شدم اینقدر کابوس های دهشتناک دیدم! حداقل این پارچه رو از رو سرم بردارید.

یکی از آنها گفت: فقط خفه شو. لازم نیست کار دیگه ای بکنی.

مارکز جواب داد: اول صبحی عصبیم نکن دیگه. حال دعوا ندارم.

_ هه! مثلا می خوای چی کار بکنی؟

مارکز دست او را گرفت و دو دور پیچاند. به قدری که تقریبا دستش شکست. مرد روی زمین افتاد و از درد به خود پیچید. مارکز با دندانش قفل دستبند را باز کرد و کیسه را از روی سرش برداشت.

گفت: واقعا اینقدر سخت بود؟ می تونستی راه آسون رو انتخاب کنی اما نکردی.

برگشت. دو نفر دیگر پشتش بودند و اسلحه هایشان را به طرفش نشانه گرفته بودند. ترس به وضوح در چشمانشان معلوم بود و در وجودشان رخنه کرده بود.

مارکز نیشخند زد: همیشه وقتی کسی رو می ترسوندم خندم می گرفت. واقعا حس لذت بخشیه، مگه نه؟

مامور ها فقط به او خیره شده بودند. یکی از آنها پت پت کنان گفت: اصلا هم...خنده‌دار..نیست!

مارکز دستهایش را جلو برد: می تونی ببندیشون. البته اگه می خوای؟

مردی که از همشان لاغرتر بود، جلو آمد:یعنی...نمی خوای فرار کنی؟

- اووومم، چرا باید اینکار رو بکنم؟

مرد که در پوستش نمی گنجید خودش را به نشنیدن زد و دستان مارکز را با طناب کلفتی بست. مارکز کمی به قیافه ی مرد و همکارانش کرد و گفت: بذار حدس بزنم. شما ها یه رئیس دارین که خیلی بهتون سخت می گیره. ازتون متنفره چون تو ماموریت قبلیتون گند زدین و اونم بهتون یه شانس دوباره داده و گفته فقط در صورتی که منو براش بدزدین اخراجتون نمی کنه. اووومم. دلم براتون سوخت. می تونین منو با خودتون ببرین.

همه در حالی که خشکشان زده بود به او خیره شدند. مردی که دستش شکسته بود جلو آمد و با پرویی زبانش را در آورد. بعد هم با یک حمله ی ناگهانی به سمتش هجوم آورد و سعی کرد دست او را هم مثل خودش بشکند اما هیچ تاثیری بر روی مارکز نداشت.

مارکز چاقوی درازی از کمربندش در آورد. گردن مرد را گرفت و در حالی که دهن او را باز می کرد با چاقو زبانش را برید.

به دو نفر دیگر نگاه کرد. آنها هم مانند قبلی به سمتش حمله‌ور شدند. کله هایشان را گرفت و به هم کوبید، جوری که تقریبا سرشان ترک برداشت.

خم شد و کارت سفیدی که به لباس یکی از دزد ها را وصل بود را برداشت. گفت: مثل اینکه شما علاقه ای به همراه شدن با من ندارید. ولی خب، مشکلی نیست. می تونم خودم تنهایی برم پیش رئیستون و یه گوشمالی درست و حسابی هم بهش بدم. در هر حال برای من فرقی نداره. چه با شما و چه بی شما.پس، تو روز قیامت همدیگه رو می بینیم. البته اگه منم مثل شما جهنمی بشم.

نگاهش را به سمت پالایشگاه برگرداند: پس مخفیگاهتون اینه، ها؟ بیرون شهر و دور از چشم مردم. ابتکار خوبیه. بهتون مژده می دم که قطعا به دلیل لو دادن جای مخفیگاهتون به مامور پلیس تو مجازاتتون تخفیف داده می شه. خندید.ادامه داد: امروز یکی از بهترین روز های زندگیم بود. تا حالا باند های خلافکاری زیادی سعی کردن ترورم کنن اما همشون یه سرنوشت رو داشتن. شما اولین خلافکارایی بودین که بهشون رحم کردم. ولی شما بهم پشت کردین. اما خب، شانس یه بار در خونه ی آدم رو می زنه.

پایش را روی صورت یکی از آنها گذاشت. مرد ناله کرد. مارکز گفت: شما کثیف ترین آدمایی هستین که تو عمرم دیدم. حقتونه بمیرید. به بد ترین شکل.

بمبی دیجیتالی از جیبش در آورد و روی چشم هر کدامشان یکی از آنها نصب کرد. از آنجا دور شد. بعد از چند ثانیه، دیگر چیزی جز خاکستر از آنها باقی نماند. همانطور که قدم می زد، آتش پشت سرش زبانه می کشید.



پ.ن: بعد از نوشتن این پست حدوداً ده بار صحنه ی منفجر شدن چشم دزد هارو تو ذهنم تجسم کردم.