مدال (بخش یک)

(در حال تلاش برای بیرون کشیدن  طلا ها از کامپیوتر)
(در حال تلاش برای بیرون کشیدن طلا ها از کامپیوتر)

کرواتش را صاف کرد وموهایش را شانه زد.

باید خودش را برای مراسم آماده می کرد.عینک آقتابی هفت میلیون دلاری اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.

خیلی هیجان زده بود.

برای این روز تاریخ ساز لحظه شماری می کرد.قبل از چرچیل، هیچ کس نتوانسته بود مدال "لیاقت و وفاداری درجه 3" که بالاترین افتخار را داشت بدست بیاورد.

اما او امروز، در 23 ژوئن 2027 می توانست آن مدال را لمس کند.

مدال چیزی در حدود 72 میلیارد دلار می ارزید که عددی وصف ناپذیر بود.اما او آن را بخاطر قیمتش نمی خواست. برای او افتخاری که بدست می آورد خیلی مهم تر بود.

هوا داشت تاریک می شد و لحظه ی موعود نزدیک تر. به سمت سالن اجتماعات دوید. وقتی وارد شد، به جمعیت نگاهی انداخت.

چندین هزار نفر از پلیس ها، جاسوس ها، ارتشی ها، کماندو ها، نیرو های امنیتی و ژنرال های رده بالا در آنجا حضور داشتند.

دیگر صبرش لبریز شده بود که صدایی از بلندگو شنید:

خانم ها و آقایان، سلام. ما امروز دور هم جمع شدیم تا روز خاصی رو جشن بگیریم. روزی که قطعا در تاریخ بریتانیای کبیر ثبت خواهد شد.

برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.مردی چاق و قد کوتاه روی سکو ایستاده بود و حرف می زد. مرد به مدالی طلایی اشاره کرد و گفت:

این مدال لیاقت و وفاداری درجه 3 است. بیش از هر مدال دیگری می ارزد و به جز وینستون چرچیل مرحوم هیچ کس نتوانسته آن را به گردن بیندازد.

برقش چشم را کور می کرد و دزد ها را به سمت خود فرا می خواند. هیچ کس نمی توانست لحظه ای از آن چشم بردارد.خواستنش یک چیز بود، داشتنش چیز دیگری.

جعیت مجذوبش شده بود.مرد قد کوتاه ادامه داد: امروز ما این مدال گرانبها رو به برجسته ترین و بهترین پلیس مخفی انگلستان تقدیم می کنیم.

صدای جمعیت بلند شد. هر کس داشت به بغل دستی اش می گفت که من بهترین پلیس جهان هستم و الان قرار است اسمم را صدا بزنند؛ غافل از اینکه فرد منتخب عقب سالن ایستاده و تمام حرکاتش را زیر نظر دارد.

از قبل به او گفته بودند که می خواهند مدال را به خودش بدهند اما جوری رفتار می کرد که انگار یک فرد عادیست.

مثل آن دسته از آدم ها نبود که قدرتشان را به رخ بقیه می کشیدند و فکر می کردند بالاتر از خودشان وجود ندارد.

با اینکه مقامش از نخست وزیر هم بالاتر بود اما وقت با ارزشش را برای این کار ها هدر نمی داد.

صدایی از بلند گو پخش شد: خانم ها و آقایان، دعوت می کنم از ژنرال مارکز گلدن اسمیت!

مارکز به سمت سِن حرکت کرد. به صورت متعجب بقیه نگاه می کرد که حسادت از سر و رویشان می بارید.

ماه ها برای این لحظه صبر کرده بود. از پله ها بالا رفت و روی سِن آمد.

مرد قد کوتاه به سمتش آمد.روی یونیفرمش اسم "فرانکلین فرگوسن" حک شده بود.مدال را دور گردن مارکز انداخت.

صدای تشویق جمعیت بلند شد و او تعظیم کرد. بعد به طرح مدال دقت کرد. یک مار در تصویر بود که شیری را زیر پایش له کرده بود. زیرش نوشته شده بود:

همیشه بزرگ ترین چیز قوی ترین چیز نیست.

جمله ی عجیبی بود. نمی دانست چرا این را روی با ارزش ترین مدال اروپایی نوشتند.اما به هر حال، این بهترین اتفاقی بود که ممکن بود برایش بیفتد.

هیچ آدمی خوش شانس تر از او روی این کره ی خاکی وجود نداشت.

از روی سن پایین اومد و به سمت در خروجی مغرورانه قدم بر داشت.مردم لبخندی مصنوعی زده بودند و چپ چپ نگاهش می کردند.سالن داشت از حسادت منفجر می شد.

از سالن بیرون آمد و به آسمان نگریست. شب شده بود. به سمت خانه اش به راه افتاد. وقتی به ابرها نگاه می کرد حس عجیبی به او دست میداد. انگار طوفان بزرگی در راه بود.

به طرف پایین خیابان رفت تا از پل عابر پیاده رد شود اما...

چیزی توجهش را جلب کرد. ون سیاهی که با سرعت 160 کیلومتر بر ساعت به سمتش می آمد.....


ادامه دارد....