مرگ درد خون و شکنجه مگه داریم این همه چیز خفن تو یه جا...!؟
همون همیشگی لطفاً
ژاک روی صندلی نشسته بود و فکر می کرد. به سازمان. به سرنوشتش. به پولی که می توانست به جیب بزند.دل تو دلش نبود که صدای زنگ باز شدن در کافه مغزش را منحرف کرد.
زنی با پوست تیره و عینک گرد هری پاتری وارد شد. از ظاهرش معلوم بود اروپایی است اما اصالتا اهل آفریقا بود.
به سبک بومیان جنگل های آمازون لباس پوشیده بود و کلاه روی سرش به قدری بلند بود که انگار قرار است از آن یک خرگوش بیرون بیاورد.
ژاک به نشانه ی احترام از جایش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد. زن به سمت او حرکت کرد و روی صندلی رو به روییش نشست.
پس از کمی سکوت (محض) زن پیش قدم شد و سر صحبت را باز کرد: من خانم لینا کینگز هستم. وزیر امور خارجه ی فرانسه. و شما؟
ژاک جواب داد: اندرسون هستم. ژاک اندرسون. در ضمن، نیاز نیست منو گول بزنین. من از خودتونم.
زیر لب گفت: منم یه جاسوسم.یه مامور مخفی یا هر چیز دیگه ای که اسمشو می ذارین. در هر حال، اومدم اینجا تا اطلاعات مهمی به شما بدم. اطلاعات فوق محرمانه.
کینگز پرسید: یعنی تو کیسی قلدره نیستی؟
_ بله؟
+ یکی از دوستای دبیرستانم بود. چند بار به یه کافه دعوتش کردم و گفتم از واشنگتن تا اینجا بیاد چون باهاش کار مهمی دارم. بعد هم سرکارش گذاشتم و نیومدم به کافه. بعدا بهم گفت یه روز تلافی می کنه.فکر کردم تو اومدی باهام تسویه حساب کنی. واسه همین یه کلت کمری هم با خودم آوردم تا اگه دیدمش، می دونی دیگه، یه جورایی مغزشو بترکونم. بنگ!
_ ..... متوجه نشدم.
گارسون به طرف میزشان آمد و گفت: چی میل دارین؟
کینگز جواب داد: هر چی این آقا بگه من هم همون رو می خورم.
گارسون به سمت ژاک برگشت.
_ اووومم، همون همشگی لطفاً.
همون همیشگی، استعاره ای بود از مرگ. از مردن. کلمه ی رمزی که وقتی به گارسون رستوران که یکی از اعضای سازمانشان بود می گفت،او در لیوان میهمان کمی سم کشنده می ریخت و یک نوع ترور خاموش اتفاق می افتاد.
زن به سمت ژاک برگشت و ادامه داد: مهم نیست. راستی، از کجا می دونی من جاسوسم؟ یعنی اینقدر ضایع بازی در آوردم؟!
_ مگه نشنیدی تو اخبار اعلام کردن!
+ اووووفف، پس وضعیت خرابه.باید زود تر یه فکری بکنم. بگذریم. حالا کارتو بگو.
ژاک صدایش را صاف کرد: ببین، سازمان ما دیروز یه اطلاعاتی رو دریافت کرد که نشون می داد دولت فرانسه می خواد فردا به مقر اصلیتون حمله کنه و به اضافه ی بازداشت همهی افراد کل تجهیزاتتون رو هم مصادره کنه. شما نیرو های ارتشی ندارین ولی اجناس ارزشمند خیلی مهمی تو مقر اصلیتون هست. مثلا گاوصندوق فوق امنیتی ای که داخلش بیش از صد میلیون یورو پول وجود داره. ما از شما می خوایم به ماموران ما اجازه بدید تا قبل از زمان حمله ی فرانسوی ها اونجا رو تخلیه کنن و هر چیز با ارزشی که داره رو با خودشون ببرن. برای همین به رمز گاوصندوق و رمز ورودی مقر احتیاج داریم.
کینگز پس از کمی فکر جواب داد: چجوری می تونم بهت اعتماد کنم؟
_ نمی تونی. شاید منم یکی از مامورای دولت باشم.
زن دستش را در جیب کتش کرد و کاغذی از آن بیرون آورد. بعد به دور و ورش نگاه کرد و کاغذ را به ژاک داد. روی کاغذ رمز گاوصندوق و در ورودی نوشته شده بود.
چند لحظه بعد، گارسون با دو لیوان نوشیدنی به سمت میزشان امد و آنها را روی میز گذاشت. ژاک زیر لب نیشخند زد. این جزو راحت ترین ترور هایش بود. به محض تمام شدن نوشیدنیش از جا بر خاست و به طرف در حرکت کرد. زن تا چند لحظه ی دیگر به دیار باقی سفر می کرد و زندگی بی مصرفش را از سر می گرفت. این پایان کار همهی ضعیف ها بود.
ژاک از کافه خارج شد و مغرورانه قدم برداشت. توی راه گوشی اش زنگ خورد. او جواب داد: الو؟
_ سلام. منم ویلی. از سازمان زنگ زدم. خواستم بهت بگم که...ببینم، ماموریتت که تموم نشده، شده؟
+ با اجازه شما. زنه خیلی احمق بود. راحت گول می خورد.
_ خوبه. فردا دویست میلیون رو به حسابت واریز می کنم. رمز رو چی؟ پیداش کردی؟
+ آره. میام اونجا بهت می گم. تا بعد.
گوشی را قطع کرد.نیشش تا بنا گوش باز شد و با خوشحالی توی لامبور گینی اش نشست. گاز داد و با سرعت زیاد به سمت جلو حرکت کرد. رفت و رفت تا کم کم در افق محو شد. این پایان کار همهی باهوش ها بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدال (بخش یک)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خونسرد مثل یک مرده
مطلبی دیگر از این انتشارات
زخم کوتاه