زَمـــــانـــْ

زندگی پرسید: چرا به شما می‌گویند امام زمان؟ مگر نامتان مهدی نیست؟!

گفتم: شما امام ما انسان‌ها در این زمان هستید. تنها رهبر زنده‌ی ما.

بعد گفت: برای این از پیش ما رفته‌اید که آدم بدها شهیدتان نکنند؟ مثل امام‌های قبلی؟

گفت: قایم شده‌اید؟

گفتم: آره! وگرنه آدم بدها شما را هم شهید می‌کردند؛ چون ما تنهایتان می‌گذاشتیم. یا حتّی خودمان هم آدمِ بد می‌شدیم.

پرسید: چطور بشویم، تنهایتان نمی‌گذاریم؟ بد نمی‌شویم؟

ماندم چه بگویم. گفتم: باید خوب بشویم دیگر، از همان خوب‌ها که شما می‌خواهید.

پرسید: شما چه انسانی را خوب می‌دانید؟

جواب دادم: نمی‌دادنم. باید از خودتان بپرسیم.

گفت: خب، چطور بپرسیم؟ ما که نمی‌بینمتان. گفت: شما پیش خدایید دیگر. آن بالاها. توی آسمان.

گفتم: نه. شما همین جایید. بین ما. شما صدایمان را می‌شنوید. گفتم: می‌بینیمتان؛ امّا نمی‌شناسیمتان. بعد که آمدید می‌گوییم من ایشان را دیده‌بودم. یک روزی، یک جایی، توی این خیابان، توی آن بازار، یا توی حیاط مسجد.

گفتم: اگر از شما بخواهیم، یک وقتی، یک جایی به ما می‌فهمانید که چطور خوب باشیم.

حالا باید علاقه‌ی مان را به شما، نشان دهیم.

گفتم: اگر تو هر چه بگویی، من انجام ندهم و برایم مهم نباشد و بعد بگویم دوستت دارم، باورت می‌شود؟

گفت: نه. دوست داشتن که به حرف نیست. من آن شب که از دوچرخه افتادم و دیدم تو با عجله می‌دوی طرفم و بعد بلندم کردی و لباس‌هایم را تکاندی و بغلم کردی فهمیدم دوستم داری.

یا وقت‌هایی که کار بدی می‌کنم، اول هیچی نمی‌گویی و بعد با ناراحتی اسمم را صدا می‌زنی که چرا این کار را کردم؛ اما دعوایم نمی‌کنی.

آن موقع می‌فهمم که من هم دوستت دارم؛ چون از اَخم کردنت، توی دلم یک جوری می‌شود. می‌خواهم مثل همیشه با لبخند نگاهم کنی.

بعد گفت: باید کارهایی بکنیم که شما را خوشحال می‌کند. کارهایی نکنیم که اخم کنید.

بعد گفت: عمه برایم بگو کارهایی که شما دوست دارید را، تا زودتر بیایید!

https://www.aparat.com/v/56dZD