سنگ روزگار

«هُوَ الْحَکیم!»

روزها چون باد در گذر است. صبحِ روزِ شنبه با شبِ پرهیاهوی ِ خموش جمعه به سر می‌آید. چشم بر هم زدنی، جمعه دست در دست جمعه شد.

زمان هم خسته شده از بی‌صاحبی. از سر و تهش می‌زند تا برسد به روزنه‌ی امید.

در دلم ولوله برپاست. شامه‌ام را بوی مرگ پر کرده‌است.گویی کار ناتمامی دارم. تسبیحش را برمی‌دارم و دور تا دور خانه راه می‌روم.

اگر زندگی بیدار بود، با من هم قدم می‌شد و سوال‌هایش را از سر می‌گرفت.

«چرا اینقدر راه می‌ری؟

چرا تازگیا تسبیحِ عـ.. رو می‌گیری دستت؟

میای اسم فامیل؟»

بانگ نماز صبح جمعه که از لای پرده سرش را می‌دهد تو، بند دلم پاره می‌شود. خیره به در، سرِ جا میخکوب می‌شوم.

بار دگر جمعه...پرده از حرکت ایستاده… ساکت و خاموش.

کجاست؟ کجاست منتقمِ مظلومیت سه ساله؟!


https://www.aparat.com/v/p5532k2

لیک بار دگر امیدِ ناامید شده‌ام از سر گرفته می‌شود. به این امید که جمعه‌ی دیگر، طنینِ بانگِ «أنا المهدی» به طلوع فجر، حلاوت ببخشد و فشار دستان دلتنگیِ عصر جمعه، راه نفسم را نبندد.

چرا مرغ دل از این بامِ امید بر نمی‌خیزد؟ بال بگشاید، بپرد، پر بریزد… باشد بال بشکند به سنگِ در دامن روزگار و من از این تَنْ رهایی یابم.