ببینیم آخرش چی میشه...
بیداری در گنگآباد
با صدای ضربه کلید روی در آهنی بیدار شدم، گیج بودم... دفعه اولی بود که با این صدا بیدار میشدم؛ نمیدونستم کجام، چشمهامو باز کردم و دلنوشتههای درهم وُ شلوغ زیرِ تخت بالایی به چشمم افتاد؛ نمیدونم تا اون موقع که خوابم برد چندتاشونو خوندم اما هنوز تازه وُ نخونده میومدن...
کلید حالا ضربه میخورد به لبههای تختهای فلزی آسایشگاه وَ نزدیکتر میشد وَ من بیتوجه به صدای سرباز یگان دوباره چشمهامو بستم و از لحظهی ثبت نام تا تراشیدن مو وُ میدان سپاه وُ ترمینال شرق پشت پلکم حرکت کرد...
به خودم توی آینه نگاه کردم وُ با موهایی که همیشه نسبتا بلند بودند وُ حالتدار خداحافظی کردم. آرایشگر یه بند از خاطرات خدمت میگفت و از زرنگیها و ترفندهایش، از گوشی بردن و فرار کردن، از مرخصی و برجک... پشت هم میگفت و دوستش کامل میکرد. من اما به دستههایی که روی پیشبند میافتادند و به چهرهی جدیدی که نمیشناختمش خیره بودم...
کلید به لبه تخت خورد، صدا از آنجایی که خورده بود رسید زیر بالش وُ توی سرم پیچید، درد میگرن ناگهان شروع شد وُ من بیاعتنا به سرباز فقط نشستم وُ پایین تخت دنبال پوتین گشتم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملالی نیست جز دوری تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
رگبار رادیو مازندران
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک وصال دو نفره