رگبار رادیو مازندران

رادیو مازندران روی مغزمان می‌کوبید و درست زیر آن بلندگوهای بدقواره و بدصدای پادگان، گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم تا از پس صدای سربازهای توی صف وُ مجری مازنی وُ خش‌خش‌هایِ گوشی، صدای مینا را بهتر بشنوم و کمی از دلتنگیم کم شود. گفتم تازه رسیدیم و پرسیدم کجاست؛ انگار گریه کرده بود و خودش را جمع و جور میکرد تا به من انرژی بدهد، وَ من می‌گفتم ملالی نیست جز دوری شما؛ اما ته دلم چیز دیگری بود وُ از غربت آنجا نفسم تنگ شده بود وُ قلبم سنگین وُ گلویم متورم...

فقط من اینجور نبودم و همه همدیگر را با بهت نگاه می‌کردیم. از کنار هم رد می‌شدیم به هم خیره می‌شدیم اما حرف‌مان نمی‌آمد، درمیان هم‌سن و سال‌ها وُ هم‌زبان‌هایمان غریبه بودیم... انگار همه در آرامش غروب جمعه آشفته بودیم و نمی‌دانستیم کجاییم و  به چه کار آمده‌ایم...

هوا نارنجی دلگیری شده بود و هرکدام بی‌قرار درگوشه‌ای از محوطه پادگان کز کرده بودیم و خیره به نقطه‌ای گنگ به رادیو مازندارن که هیچش را نمی‌فهمیدیم گوش می‌دادیم... انگار دلمان یک صدای آشنا می‌خواست، انگار دلمان یک چیزی می‌خواست شبیه آن که بیرون از آنجا بود... نمی‌دانستیم چه اما هوای آنجا هوای بیرون از درهای دژبانی نبود...

داشتم به کافه گردی‌های با مینا فکر می‌کردم که اگر تهران بودم قطعا امشب در گرامافون پاستا می‌خوردیم و از لبخند عیسی انرژی می‌گرفتیم و پیاده تئاتر شهر را گز میکردیم که انگار کائنات همه‌ی این دلتنگی‌ها را دست به دست به صدابردار رادیو رسانده بود و در دلگیرترین لحظه‌ی آنجا برایمان «سلام ای غروب غریبانه‌ی دل» را پخش کرد وَ هوای دلمان تَر شد از تورم گلویمان...