ببینیم آخرش چی میشه...
ملالی نیست جز دوری تو
روزهای خدمت کمی سخت میگذرد، نه آنکه آنجا فشاری هست و سختی، نه؛ سخت میگذرد چون که گوشه ذهن و دلم جای دیگری است... آنجا نیست.
وقتی زیر سایه درخت نشستیم و مربی، اسلحه را باز و بسته میکند یاد تو میفتم، یاد کلکچال... یاد آن درخت سر به فلک کشیدهای که ساعتی نشستیم و خوش بودیم ...
هر وقت از یک گوشه پادگان به گوشه دیگرش میروم، تمام فکرم به باجه تلفن است، به تو، به صدایت و به آن شبهای پرستارهای که ملنگ خواب بودم و پیامهای عاشقانهات از لالایی دلنشینتر بود؛ و این روزها چه عطشی دارم برای صدای زیبایت، برای فقط یک سلام و خداحافظ...
به ساعت نگاه میکنم، تا مچم از کنار دوخت شلوار به جلوی صورتم برسد دعا دعا میکنم که کمی بیشتر وقت داشته باشم و از پس صف طولانی برآیم و زنگی بزنم... گاهی بر عقربهها پیروزم و گاهی مغلوب، گاهی دلشاد از این مارتن هر روزه و گاهی لعنتکنان به هرچه دوری وُ سربازی وُ جدایی است...
از روزش که بگذریم، شبش سختتر است... دلت میخواهد مثل دیوانهها به هیچ فکر نکنی و مدام بخندی و یادت برود کجایی و چند روز دیگر مانده... دلت میخواهد فقط صبح شود؛ صبح شود و روز دیگری برسد و شب شود و تمام شود این ماجرای جدایی...
اما نمیشود... نمیشود سرت را زیر پتو ببری و چشمانت را ببندی و تمام دلخوشیهایت جلوی چشمت رژه نرود... نمیشود پلک بزنی وُ با هر پلکت قشنگیها و رنگهای زندگیات مرور نشود.
خدمت به جز اینهایش سختی ندارد اما اینها عذابند، عذاب الیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رگبار رادیو مازندران
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیداری در گنگآباد
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک وصال دو نفره