یک وصال دو نفره

برگه مرخصی را که می‌دهند دستت بی‌قراری تا ساعت مقرر فرا برسد... زودتر می‌روی و جلوی در پادگان می‌ایستی، صبر می‌کنی تا این چند دقیقه هم تمام شود و دژبان امضا کند و در را برایت باز کند...

برگه مرخصی سربازی من
برگه مرخصی سربازی من

و در این چند دقیقه بارها نظریه‌ی انیشتین برایت اثبات می‌شود، همان‌که می‌گفت زمان برای موجودات متغیر است... آن پنج دقیقه انتظار برایت ساعت‌ها می‌گذرد، انگار همه دست به دست هم دادند تا تو تا ابد در این پادگان پشت آن درهای نرده‌ای بزرگ بمانی و رهایی انسان‌های آن طرف نرده‌ها را تماشا کنی...

از آنجا که بیرون می‌آیی خودت را مثل آن پلان‌های سریال‌ها می‌بینی که از بند رسته‌اند و تک تاکسی زردی رد می‌شود و دستی تکان می‌دهی و  فقط سوار می‌شوی. مهم نیست مقصد تاکسی کجاست فقط سوار می‌شوی تا بروی، بروی و دیگر اینجا نباشی، حتی یک ثانیه؛ که خدای نکرده یک وقت پشیمان نشوند.

شوق یار قدرت دودوتا چهارتا را ازت می‌گیرد... دلت می‌خواهد فقط برسی... زمین و زمان را وصله می‌کنی که مسیر کوتاه شود و برسی...

یک وصال دو نفره، یک بوسه، یک بغل وُ یک عاشقانه‌ی دو نفره...