سلام من سپیدم و 32 سالمه.مدرس زبان ترکی استانبولی ام. عاشق کتابها، هنر، موسیقی و... اینجا از خودم،کارم و چیزهایی که یاد گرفتم میگم. اگر دوست داشتی تو هم به من ملحق شو.
از خودت چه میخواهی!
اگر بشود آدم ها را به چنددسته تقسیم کرد، من آنها را در دو دسته قرار می دهم!
دسته ی اول آنهایی که توانسته اند بفهمند از خودشان چه می خواهند و درحقیقت خودشان را شناخته اند و دسته ی دوم آنهایی که نتوانسته اند. شاید دسته ی سومی هم در این میان باشد، یعنی آنهایی که فکرمی کنند خودرا شناخته اند ولی در واقع فقط فکر میکنند که بحث در مورد آن دسته کمی پیچیده است و من در این نوشته با آنها کاری ندارم.
اما منظورمن از اینکه میگویم خود را شناخته ایم یا نه و از خودمان چه می خواهیم دقیقاً چیست؟
منظور من موقعیتی نیست که در آن حضور داریم. نه شغلمان، نه میزان دارایی مان، نه همسری که اختیار کرده ایم، نه فرزندانی که داریم، نه نوع رابطه ی عاطفی مان، نه دوستانی که با آنها در ارتباطیم و نه هیچ چیز دیگر! منظور من این است که وقتی تنهامی شویم حتی برای مدتی کوتاه، آیا از آن تنهایی لذت می بریم؟ یا همیشه به دنبال راهی برای فرار از آن هستیم؟ اگر جوابتان به این سوال مثبت است باید بگویم که شما در واقع از خودتان فرار میکنید نه از تنهایی تان. شما از اینکه فقط و فقط با خودتان باشید لذت نمی برید و مدام به دنبال راهی برای فرار از آن هستید. اگر این جمله شما را به فکر فرو برد و سری به نشانه ی تأیید تکان دادید، بدانید که یک جای کار در زندگی فردی شما اشکال اساسی دارد. همانند مشکلی که من ده سال پیش با خودم داشتم...
دلایل مختلفی می تواند دلیل این مسئله باشد ولی بنا به تجربه ی شخصی من تصمیم گیری نادرست در شرایط حیاتی زندگی می تواند مهمترین عامل این سردرگمی باشد. اینکه جائی باشیم که نباید، کاری را انجام دهیم که نباید، با کسانی باشیم که نباید، همه وهمه نتیجه ی همان تصمیم گیری نادرست است که نباید انجام می شد. این موضوع باعث می شود که به مرور از خود واقعی مان دور و دورتر شویم تا جائی که تحمل تنها بودن را حتی برای چند دقیقه نداشته باشیم چرا که تحمل خودمان را نداریم. چون از خودمان راضی نیستیم ، خودمان را دوست نداریم...
شاید به نظرتان عجیب بیاید ولی من تمام این ده سال را درگیر رفع این مشکل بوده ام، نه مثل یک آدم عاقل و بالغ که بداند اشکال کار کجاست و دقیقا همان جا تمرکز کند، نه! مانند یک انسان سردرگم که راه را از چاه تشخیص نمی داد و مدام اشتباه می کرد. تنها چراغ راهنمایی که داشتم همان حس درونی بود که مدام یه من یادآوری می کرد : « خودت را پیدا کن.»
چراغ راهنمای من باعث می شد هربار که شکست می خوردم، هربار که منزوی وگوشه گیر می شدم یک دوره ی عجیب تکاملی را سپری کنم. خبری از الهام و اتفاقات فرازمینی نبود ولی من هربار بعدی از وجودم را کشف می کردم که تا به آن روز برایم کاملاً ناشناخته بود و از وجودش بی خبر بودم؛ تغییرات عجیب در ذهن و روحم که اوایل از آنها می ترسیدم ولی به مرور زمان به آنها به عنوان بخشی از منِ جدید عادت کردم و کنترلشان را به دست گرفتم و اکنون بعد از ده سال از این تغییرات لذت می برم.
بله درست است، تغییرات همچنان ادامه دارد و انسان هیچ وقت کامل نیست. زندگی تاوقتی در جریان است هر روز یک روز جدید است همراه با یک تغییر جدید به شرطی که از تنهایی نترسیم، صدای دورنمان را بشنویم، به آن گوش فرا دهیم، کنجکاو باشیم، با خودمان آشتی کنیم و از با خودمان بودنمان لذت ببریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ را نه می شود پاک کرد نه عوض!
مطلبی دیگر در همین موضوع
گر صبر کنی ز غوره حلوا نمیسازی، بلکه حلوا میشی !
بر اساس علایق شما
از آشنایی در ویرگول تا محضر مارشمالو🥳