کابوس نامه
زندگی، این لحظه های کوچک...
شاید زندگی همین لحظه های کوچک باشد.
مثل روزهای برفی و سرد، مثل وقتی که دستم را می گیری که روی زمین یخ زده لیز نخورم یا وقتی که برای هر دو مان چای می ریزی و بخار رقصان از روی چای بلند می شود. مانند وقتی که شال گردن نارنجی کاموایی را که برایت تازه بافته ام ، دور گردنت می اندازی و می گویی :
- چیزی که مرا گرم نگه می دارد جادویی ست که تنها این شال دارد. جادوی عشقی که با دست هایت در تار و پود این شال کاشته شده.
دانه های کوچک برف را از بین تارهای موهایت می تکانم :
- پس احتمالا به یک کلاه جادویی هم احتیاج داری.
لحظه ای کوتاه نگاهمان به چشم های همدیگر گره می خورد و بعد هر دو به آن سو نگاه می کنیم،
همه جا سفید است و برف و برف و برف. در فکر فرو رفته ایم.
لحظه ای که دانه های برف روی موهایمان می نشیند و تصور این که بعدها وقتی دانه های برف پیری موهایمان را سفید کرد آیا باز هم کنار هم خواهیم بود؟
ترس های کوچکی که توی دلمان می آید و باعث می شود به هم نزدیک تر شویم.
زندگی شاید همین باشد، مجموع این لحظه های کوچک اما عمیق و اسرار آمیز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاس اول ابتدایی! دخترم بلدی اعتراض کنی؟ میدونی هدفت چیه؟ میتونی تسلیم نشی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
خفه خون بگیریم یا نگیریم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای دختران سرزمینم