بالای چهل درجه سانتی گراد



یه عکس بی ربط دیگه !
یه عکس بی ربط دیگه !

آخر شب احساس تشنگی شدیدی داشتم، دلم هندونه می خواست اما هیچی تو یخچال نبود جز یک پارچ آب و غذایی که از شام باقی مونده بود. دلم یه نوشیدنی خنک به غیر از آب می خواست، بعد یهو یادم اومد که چند سال پیش می خواستم به شهری سفر کنم که تو زمستونا، خورشید یک ساعت دیرتر غروب می کنه.

اینکه چرا وقتی که تشنه هستم باید به اون شهر فکر می کردم، کمی برام عجیب بود، دلایل زیادی داشتم که هر بار از رفتن به اونجا منصرف می شدم، البته بیشترش غیر موجه بود و همش خودمو گول می زدم، می گفتم اگه برم و برگردم و باز بخوام همون چیزای تکراری رو ببینم، اصلا فایده نداره، این شاید اصلی ترین دلیلی بود که باعث می شد برای انجامش میلی نداشته باشم.

هرچیزی که یه روز آرزو می کنی، باید بهش برسی، در غیر این صورت مجبوری تا آخر عمر همش بهش فکر کنی و این عذاب برای اونایی هست که بی جهت چیزی رو می خوان و بعد یهو اونو فراموش می کنن.

گوشیمو برداشتم و قیمت بلیط ها رو چک کردم، به دوستی پیام دادم تا ببینم برای اون شهر تور خوب سراغ داره یا نه، بعد جواب داد آره، تاریخ حرکت نزدیک بود، فقط چهار روز اقامت و بعدشم برمی گشتم خونه، اما هنوز تو دلم پر بود از اراده نرفتن، دنبال بهونه ای تازه می گشتم، باز تو گوشیم به دمای هوای شهر مقصد نگاه کردم، بله اون بهونه جور شد برای نرفتن.

دما بالای چهل درجه، حتی شبهاشم گرم بود، پس باید تا پاییز صبر می کردم، شاید هم زمستون، اون موقع دیگه نمیتونم براحتی از رفتن منصرف بشم.

هنوز تشنمه، دلم هندونه می خواد. باید برم سفر، ولی هنوز وقتش نرسیده، دما خیلی بالاست و تحملش برام خیلی سخته.

همه ی چیزی که می خوام ببینم، اون یک ساعتیه که خورشید دیرتر غروب می کنه، آخه تو شهر ما، زمستونا هوا زود تاریک میشه و من میخوام بدونم مردم اون شهر، از این یه ساعت روشنایی چطور استفاده می کنن.







9 مرداد 1400

علی دادخواه