دلم کتاب دلخواهم را می خواهد




مسیر مطالعه ام را گم کرده ام، دست روی هر کتابی که می گذارم، بعد از خواندن چند صفحه‌ی اول، دچار دلزدگی می شوم و آن را رها می کنم، از طرفی دیگر انگار مطالعه تکلیفی از طرف مدرسه یا دانشگاه است که باید به هر طریقی شده آن را انجام بدهم وگرنه آن درس را قبول نمی شوم و باید مجدداً آن را بردارم. آخر یکی نیست به من بگوید که لعنتی، دست بردار از این خیالات باطل، اما مگر دست خودم است که بتوانم درست عمل کنم و این فکرهای پوچ و بی دلیل را از ذهنم بیرون کنم!

یادش بخیر، چه روزهای خوبی بود وقتی هنوز جنگ و صلح را تمام نکرده بودم و از آن بهتر وقتی بود که کتاب‌های رومن رولان از جمله ژان کریستف و جان شیفته در انتظار خواندن بودند. چه خوب است که تعدای شاهکار ادبی که مطابق سلیقه ات داشته باشی برای خواندن، اینطوری این ذهن بیش فعّال هم سرش گرم می‌شود و دیگر مزاحم بقیه‌ی زندگی ات نمی شود.

نمی دانم چرا وقتی هزار کار واجب تر از کتاب خواندن دارم، ذهنم در من یک حس عذاب وجدان ایجاد می‌کند که می بایست به هر قیمت که شده حتماً کتابی برای خواندن داشته باشم. آخر مگر میلیون ها آدم که دارند زندگی‌شان را می کنند و کتاب هم نمی خوانند طوری شده اند.

من فکر می کنم مجموعه‌ی کتاب های خوب به صورت جزیره های پراکنده هستند. یعنی وقتی به طور اتفاقی با یک کتاب آشنا می شوم، کتاب های بعدی که انگار در یک جزیره هستند، خودشان را به من نشان می‌دهند و وقتی من تمام آن جزیره را تسخیر می کنم(تمام کتاب هایش را می خوانم) و برای پیدا کردن جزیره‌ی بعدی به دل اقیانوس می‌زنم، مدتی چون یک کشتی سرگردان می مانم که گم شده است و از دست طوفان ها نمی تواند خلاص شود و اگر شانس یارم باشد در ادامه‌ی این جستجو باز به جزیره‌ی جدیدی می رسم و خود را از این سردرگمی نجات می دهم.

آی ای کتاب ها و ای شاهکارهای دلنشین، از شما درخواست می کنم تا خود را به من نشان دهید. دلم می‌خواهد این بار به جای یک جزیره، یک قاره پر از کتاب پیدا کنم طوری که تا آخرین ثانیه از عمرم دائماً مشغول خواندن باشم و حتی یک ثانیه را هم حدر ندهم.




9 خرداد 1403