من وارث این تنهایی‌ام


دور بودن از آدم ها را انگار به صورت غریزی و از درون رحم مادرم یاد داشته ام. در این مسیر که انزوایی درونی و استعدادی خدا دادی است، احتیاج به کمک و همراهی کسی نداشته‌ام. بر عکس بیشتر برای بودن در میان آدم‌ها و در آمیختن با آنها، همیشه نیازمند کمک دیگری بوده‌ام.
بدون هیچ گونه کوششی یا هرگونه آرزو و هدف از پیش تعیین شده‌ای، به صورت خیلی افراطی، تنهایی را دوست داشتم و این باعث می‌شود هرگونه تلاشی برای پیوستن به اجتماع با شکست روبرو شود.
گاهی به این فکر می‌کنم که تولد من در دنیایی پر از تلاطم‌های ناگوار یک کار عبث و بیهوده بوده است و هم اکنون می‌بایست راهی برای خروج از آن پیدا شود، وگرنه این بودن به هرچه تباه تر شدن زندگی‌ام کمک می‌کند و این خود عذابی است که تمام روح خسته‌ام را در بر می‌گیرد.
من از نیاکانم تنهایی و درک عمیقی از زندگی را به ارث برده‌ام بدون اینکه حتی خود چنین خواسته باشم اما راهی هم وجود نداشته است تا در مقابل آنچه به اجبار به من رسیده است، ایستادگی کنم.
من بی پناه ترین جاندار این حیات وحشی بوده‌ام و غریزه‌ام هیچ کمکی نکرده است تا بتوانم خود را با محیطی چنین سخت وفق دهم.
چون بچه آهوی که در دشت شیران و شغالان به دنیا آمده است، به خود می‌لرزم و حتی آن مادری که من را زائیده است را بالای سر خود نمی‌بینم که حداقل دل خوش به آن باشم.