کوتاه نوشته (3)



خواهرم از اینکه من شغل و کاری ندارم نگران است. به او می گویم دیوانه باش، تا غم تو، دیگران خورند! می گوید کدام دیگران؟ هر کسی مشغول زندگی خودش است و تو باید تلاش کنی تا باری بر دوش دیگران نباشی. ما هیچ پشتیبانی نداریم داداش.

به فکر فرو می روم و باز دوباره این سوال تکراری را در ذهنم مرور می کنم که حاصل جوانی ام چه شد؟ نتیجه ی تلاش هایم چیست و چرا بعد از این همه سال، هنوز اندر خم یک کوچه ام! آری وضعیت کنونی ام تعریفی ندارد و به خواهرم حق می دهم که نگران باشد اما کاش او هیچ در فکر من نبود چون همین طوری هم کلی مشکل دارد که با آنها دست و پنجه نرم می کند و من به جای اینکه باری از او کم کنم غمی به غم‌هایش افزوده ام و از این بابت بسیار ناراحتم.

گاهی که از خانه ی خواهرم به سمت خانه ی خودمان می روم، احساسات شدیدی به من هجوم می آورند و میل به گریه دارم تا جایی که چشمانم خیس می شوند. دچار یک حس عمیق دلتنگی نسبت به خواهرم می شوم که نمی دانم علتش چیست. شاید به این خاطر است که رنج هایش را بیشتر از بقیه ی اعضای خانواده می بینم و تا حدودی درک می کنم یا اینکه بر اثر اختلالات هورمونی و شیمیایی بدن، دچار یک حمله ی ناگهانی احساسی می شوم!

در تنهایی به این فکر می کنم که تمام عمرم صرف کارهای بیهوده ای مثل تحصیل و شغل های مختلف شده است و می بینم در کسب حقیقت زندگی هیچ کوششی نکرده ام و حالا که در مسیر مطالعه و تحقیق گام برداشته ام، شرایط ادامه دادن بسیار سخت شده و هر آن ممکن است که سقوط کنم و درست همین جاست که باید دید آیا من آمادگی لازم دارم تا همه زندگی ام را قربانی کنم تا به آگاهی برسم یا اینکه باید در چرخه ی ماشینی دنیا گرفتار باشم؟





21 خرداد 1403