نانوا هم جوش شیرین می زند...
گروه سه نفره
در زندگی هرچه جلوتر میروم بیشتر میفهمم که بعضی از لحظهها را برای آخرین بار و یا به مقدار نادر قرار است تجربه کنم اما حیف که هیچ وقت ندانستم آن لحظهها دیگر تکرار نمیشوند.
به وقت خوشی آن قدر در لحظهها غرق میشویم که گذر زمان را حس نمیکنیم و ثانیهها مثل برق از کنارمان میگذرند و ما به جلو میرویم بی آنکه بدانیم شاید این خوشی آخرین نوع خود خواهد بود.
آخرین گروه دوستان مجردم هم بعد از سالها به خاطرها پیوست وقتی یک نفر از این گروه کوچک سه نفره ازدواج کرد و به شهر دیگری رفت.
انگار همین دیروز بود که سه نفره در چایخانهای گرد هم جمع میشدیم و باهم حرف میزدیم، میگفتیم و میخندیدیم و دلمان به همین در کنارهم بودن خوش بود تا شاید دردهای مشترکمان را برای مدت کوتاهی فراموش کنیم.
شاید بگویید دنیا که به آخر نرسیده، بگویید حالا دونفره گرد هم جمع شویم و باز لحظههای خوشی را تجربه کنیم، میدانم، درست میگویید اما انگار جذابیت در همان گروه سه نفره و همین عدد سه بود.
این عدد شاید مهم نباشد ولی دلیلی ساده برای کنار هم قرار گرفتن چند دوست قدیمی بود که حالا منهای یک شده است و باقی ماندهی آن هیچ وقت سه نخواهد شد.
در آخر باید بگویم دوست من، هرجا هستی برایت آرزوی خوشبختی خواهم کرد و امید دارم باز هم در آیندهای نزدیک، ما سه نفر دوباره گرد هم جمع شویم و به یاد گذشتهها بگوییم و بخندیم.
۲۲ مرداد۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالاتر از چهل درجه
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی نیستم، قطعا کسی مرا کشته!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلم کتاب دلخواهم را می خواهد