چرا در آمریکا انقلاب نمی شود؟

در جامعه ی ما اعتقادات جالبی در مورد امریکا و در کل غرب وجود دارد که قبل از اینکه ارتباطی با حقایق داشته باشد، بیشتر ناشی از سانتی مانتالیسم سیاسی حاکم بر افکار عمومی کف جامعه است. قبلاً به یک نمونه از این نظرات در این جا پرداخته ام


https://vrgl.ir/wRuya


اما یکی از جالب ترین اعتقاداتی که در مورد غرب و به خصوص آمریکا در کشور ما وجود دارد، باور به رضایت سیاسی جامعه ی آمریکا از نظم سیاسی و حتی شعف و افتخار آن ها از داشتن همچین حکومت هایی است. از این رو نه تنها علیه حکومت اقدامی نمی کنند، بلکه از سر رضایت از به رسمیت شناخته شدن حقوق و احترام حاکمیت به آزادی شان و براورده شدن استاندارد های بالای زندگی در یک حس مسئولیت جمعی همراه با قدردانی شادمان از حض این همه موهبت، دواطلبانه با سیستم همکاری می کنند و کار کشور را جلو می برند. از این رو مردم آمریکا دلیلی برای تعارض با این حاکمیت برامده از خودشان ندارند و به همین دلیل، در آمریکا انقلاب نمی شود.


چرا در آمریکا انقلاب نمی شود؟

چرا بشود؟ من هم مانند معتقدان به باوری که در بالا تشریح کردم، فکر نمی کنم در آمریکا انقلاب شود اما نه به دلایل سانتی مانتالی که کف جامعه فکر می کند. بلکه به دلایلی که کسی چندان به آن توجه نمی کند.

برای این که بفهمیم چرا در آمریکا انقلاب نمی شود اول باید بدانیم انقلاب چیست و در یک جامعه چگونه انقلاب می شود.

انقلاب چیست؟

انقلاب تغییر دولت یا حکومت نیست. انقلاب، کنار رفتن نظم حاکم بر یک جامعه و روی کار آمدن نظمی جدید بر اثر اراده ی مردم است. ممکن است در اثر اتفاقاتی در یک کشور دولت یا حکومت عوض شود. اما این ها انقلاب نیستند.


چگونه انقلاب می شود؟

در مرحله ی اول، انقلاب نیازمند حجم بسیار بالایی از کار فکری سطح بالا است تا بتواند لزوم انقلاب و ضرورت جایگزینی نظم بعدی را تئوریزه کند. این کار فکری برای آنکه بتوان به عموم مردم بقوبلاند که نظم فعلی خوب نیست و نظم پیشنهادی بهتر است پس می ارزد با صرف هزینه ای که حتماً بسیار زیاد است این حکومت را کنار زد و حکومت جدیدی بر سر کار آورد ضروری است. سوال: چند درصد از جامعه همچین توان فکری دارند که بتوانند تحولی بزرگ در مقیاس یک انقلاب را تغذیه ی فکری کنند؟ در همه ی جوامع، خیلی کم و ناچیز! به خصوص در زمان ما افراد کمی هستند که اصلاً همچین دغدغه هایی داشته باشند و از میان آنها گروه بسیار کوچکی وجود داردند (اگر وجود داشته باشند) که بتوانند همچین وظیفه ی سنگینی را برای فکرسازی در جهت تغییرات بنیادین نظم جامعه انجام دهند.

در قدم بعدی توده ی جامعه باید با افکار انقلابی آشنا شود و آن ها را بپذیرد و به تدریج به این باور برسد که تغییرات بنیادین ضرورت دارد و چاره ای جز آن وجود ندارد. واضح است که هیچ اقلیتی به تنهایی نمی تواند انقلاب کند و به همراهی توده ی مردم یا حداقل اقلیت بزرگی از مردم نیاز دارد.

در قدم بعدی، انبوه مردم تحت تاثیر اندیشه ی انقلابی به سوی نارضایتی از وضع موجود پیش می روند و حکومت را به سوی بی ثباتی سوق می دهند و در زمانی که حکومت به نقطه ی تزلزل رسید. حکومت را سرنگون می کنند و حکومت جدیدی به روی کار می آورند.

خب چرا این مراحل انقلاب در آمریکا اتفاق نمی افتد؟ مگر فضای سیاسی بسته ای دارد؟ مگر جلوی اندیشه های مخالف خود را گرفته؟ مگر روزنامه ها و رسانه ها را محبور به سانسور کرده است؟


انقلاب در آمریکا

بیاییم مرحله به مرحله وضعیت آمریکا بررسی کنیم. در مرحله ی اول به نظر می رسد هر کسی می تواند مخالف دولت و در کل حکومت آمریکا باشد و نظرش را آزادانه و بدون ترس از عواقب آن بیان کند. بنابراین افراد بسیاری هستند که هر چه دلشان می خواهد می گویند، کتاب چاپ می کنند، کانال یوتوب می زنند و افکار خود را منتشر می کنند. پس در مرحله ی اول به نظر می رسد مانعی از سوی حکومت جلوی تولید یا انتشار اندیشه ی انقلابی در سطح گسترده وجود ندارد.

اما در مرحله ی بعدی انقلابیون باید بتوانند توده ی جامعه یا حداقل یک اقلیت بزرگ یعنی بالای 40 درصد جامعه را با خود همراه کنند. مشکلی در انتشار افکار ندارند اما همانطور که اشاره شد، فکری که بتواند انقلاب کند، یک فکر سطحی عوامانه ی همه فهم نیست بلکه در سطحی بالاتر از توانایی درک عموم جامعه قرار دارد. تعامل با همچین فکری برای توده ی مردم آسان نیست و نمی توانند راحت و سر راست ایده های طراحان انقلاب را درک کنند. از این رو انقلابیون در زمینه ی فکری مجبور به ساده سازی و حرکت به سوی عوامگرایی هستند. چیزی بگویند که مردم به راحتی متوجه شوند. به توان فکری زیادی برای فهمیدن آن نیاز نباشد. اما در اینجا اتفاق عجیبی در آمریکا افتاده است.

در خبر ها دیدم برخی از رسانه های آمریکا بر سر حق پخش زنده ی دادگاه دو بازیگر جدا شده با هم رقابت می کنند. پس همچین چیزی که احتمال زیاد قرار است کلی حرف های خاله زنکی و حاشیه ای بزند، بینندگان بسیاری در آمریکا دارد. آنقدری که برای رسانه ها می صرفد که با پوشش آن مخاطبان خود را حفظ کنند یا مخاطبان جدیدی به دست آورند و به این ترتیب با کسب درامد کنند. یک لحظه به محتوای این برنامه توجه کنید. دعوای خصوصی دو بازیگر، در چه درجه ای از اهمیت قرار دارد که یک نفر، بخواهد توجه و زمانش را با آن اختصاص دهد؟ هیچی! هیچ میزانی از اهمیت نمی توان برای آن در نظر گرفت اما در عین حال برای توده ی مردم جذابیت دارد و آن ها این طور مسائل را که اصطلاحاً زرد نامیده می شوند را دنبال می کنند. خب یک لحظه فکر کنید! بیشترین حجم از اخبار زرد از کجای جهان می آید؟ از چین با بیش از 1.4 میلیارد نفر جمعیت؟ از هند با بیش از 1 میلیارد؟ از اروپا با حدود 450 میلیون نفر جمعیت؟ از اینجاها هم اخبار زرد می آید. اما حجم هیچکدام از هرگز با حجم عظیمی از اخبار زرد و حاشیه ای که از آمریکای حدود 330 میلیونی می آید قابل مقایسه نیست. شما چند سلبریتی چینی می شناسید؟ چند سلبریتی اروپایی؟ اما وقتی نوبت به آمریکا می رسد انواع و اقسام سلبریتی ها در زمینه های مختلف بازیگری و خوانندگی و موسیقی و سیاست و علم و فناوری شهرت جهانی دارند. چرا؟

احتمالاً شما اسم junk food یا غذاهای شکم پر کن را شنیده اید. این نوع غذا ها علی رغم حجم زیادی که دارند، ارزش غذایی کمی دارند و فقط با پر کردن حجم معده، باعث حس سیری و برطرف شدن گرسنگی می شوند اما در عمل، کاری که یک غذای سالم و کامل باید انجام دهد را انجام نمی دهند. به یاد دارید که گفتیم اندیشه ی انقلابی در سطح بالاتری از متوسط جامعه قرار دارد و انقلابیون برای تعامل با مردم ناچار به ساده سازی و عوام فهمانه کردن اندیشه ی خود هستند. با این حال هنوز ذهن مردم عادی کف جامعه، به ظرفیت بالایی نیاز دارد تا بتواند این اندیشه ها را تحلیل کند و بفهمد. اما اگر ظرفیت ذهن مردم را درگیر مسائل دیگری کنیم چه؟ هر مسئله ای! فرقی نمی کند چه باشد یا چه درجه ای از اهمیت داشته باشد. ذهن مردم هرگز آن ظرفیت آزاد لازم برای درگیر شدن با اندیشه های مخالف را نخواهند داشت و در نتیجه مخالفان هرگز نمی توانند توده ی مردم یا اکثریتی بزرگ را با خود همراه کنند. چون صدای آن ها هر چقدر هم که بلند باشد، اصلاً شنیده نخواهد شد زیرا ظرفیت خالی ذهنی برای شنیدن صدای آن ها در جامعه وجود ندارد! زیبا نیست؟




اخبار زرد و حاشیه ای تنها بخشی از خوراک های فکری بی ارزش است که ظرفیت ذهنی جامعه را بی هیچ دستاوردی به خود درگیر کرده است. اقدام نظم حاکم در انواع و اقسام بمباران رسانه ای در موضوعات مختلف، درگیری های معیشتی، درگیر کردن ذهن با ساحت غریزه از طریق ممکن کردن شهوت رانی بی حد و حصر در جامعه و... به همراه مسائل طبیعی زندگی هر شخص، اصلاً به ذهن اجازه ی نفس کشیدن نمی دهد. نظم حاکم بر ایالات متحده (نه دولت یا حکومت) با این روش بدون اینکه جلوی کسی را در گفتن یا شنیدن گرفته باشد و یا نظر توده ی مردم را به اقدامات خود جلب کرده باشد، عملاً امکان انقلاب و هر نوع تحول فکری در آمریکا را به صفر رسانده است. انقلابیون راه بسیار درازی دارند تا فقط به توده ی مردم بفهمانند این افکاری که در ذهن شما بمباران می شود، مانع فکر کردن شماست چه برسد به اینکه بخواهند از آن ها در مقیاس وسیع یارگیری کنند. خود مردم آمریکا هم از آنجایی که ظرفیتی برای فکر کردن برایشان باقی نمانده، اصلاً متوجه نمی شوند چه اتفاقی افتاده است.

این در حالی است که رسانه های جریان اصلی که می توانند در توده ی مردم اثر بگذارند به صورت کامل همسو با نظم حاکم بر ایالات متحده (نه دولت یا حکومت) هستند و هرگز در آن ها صدای براندازانه یا تجزیه طلبانه با هر اندیشه ای که نظم حاکم و حکومت آمریکا را تضعیف کند، شنیده نمی شود.

به هر حال ممکن کسانی تحت تاثیر اندیشه ی انقلابی قرار بگیرند، خب بگیرند! اتفاقاً این روش نیازمند همچین افرادی و رسانه هایشان است تا نظم موجود دخالت خود را پشت آن ها پنهان کند. جالب اینجاست که نظم حاکم هم با علم کردن صداهای متعدد مخالف، پز آزادی و تحمل دگراندیشان و فضای باز سیاسی را می دهد و هر نوع ادعای دیکتاتوری و خفقان را با استناد به همین موارد رد می کند. در واقع فضای باز سیاسی که در ابتدا گفته شد "به نظر می رسد" وجود داشته باشد، خود بخشی از بازی است. سطحی از بازی که سران کشورهایی مانند شوروی بلد نبودند اینگونه جلوی مخالفاتشان را بگیرند. و سانتی مانتالیسم سیاسی کف جامعه در اوج ساده لوحی با شگفت زدگی از عملکرد ظاهری سیستم، آزادی و دموکراسی آمریکایی را ستایش می کند!


پی نوشت:

*باید توجه کرد وقتی صحبت از نظم حاکم بر ایالات متحده می شود، منظور یک یا چند شخص خاص که بتوان آن ها را مصداق نظم حاکم دانست. بلکه منظور، ناخوداگاه هیئت حاکمه ی آمریکاست که تصمیات اساسی را می گیرد.