این دنیا برای من توهمی بیش نیست!

یه خاطره دارم که باعث شده فکر کنم من تو کما رفتم و دارم تو کما زندگی میکنم

جاده زنجان به قزوین مقصد نهایی تهران

همه توی ماشین خوابیدن: مادرم، برادرم و پدرم منم در حال رانندگی‌ام

منم چشمام خسته شد و دارم بزور خودمو نگه میدارم که به مسیر ادامه بدم و از برنامه مثلا رسیدن به خونه عقب نباشیم و فکرم اینکه باید خودمو نشون بدم که میتونم تو همچین شرایطی رانندگی کنم و خونواده رو برسونم خونه بعدشم عین جنازه بخوابم

چشمام هی سنگین میشن و چند ثانیه میخوابم بعد دوباره چشمامو بزوز باز نگه میدارم ولی بعدشم به خودم گفتم سرعت ماشین رو روی ی عدد ثابت نگه دار چون تا چشم کار میکنه ماشینی وجود نداره و فرمون رو هم تنظیم کن و ی چند ثانیه بیشتر چرت بزن

خوابیدم

ی لحظه چشمامو باز کردم و دیدم جلوی ماشین یه سمند سفید داره حرکت میکنه ! خیلی ترسیدم تقریبا سکته کردم شانس اورده بودم که تصادف نکردم و خانوادمو از بین نبردم! به اولین پارکینگ ماشین که رسیدیم بابامو بیدار کردم و بهش گفتم دیگه نمیتونم رانندگی کنم خوابم میاد ( ترسیده بودم و دیگه هیچ جایی برای خودنمایی نمونده بود).

از این داستان حدود 5 سال میگذره شایدم کمتر اما حالا وقتی بهش فکر میکنم عذاب میکشم

به این فکر میکنم که من تصادف کردم و خودمو و خانوادمو وارد یه تصادف بزرگ کردم و حالا خودم توی کما رفتم دارم تو کما زندگی میکنم. وحشت کردم ضربان قلبم بالا میره و دستام سرد میشه!

من میترسم الان توی دنیایی واقعی نباشم و همه این چیزهایی که دارم تجربه میکنم یه خواب باشه!برای کسی که الان تو بخش مراقب‌های ویژه تو کماست و داره زندگی رو یه جور دیگه میبینه!


این یه نامه برای کسیه که میتونه با دنیای بیرون از کمای من ارتباط برقرار کنه

از کسانی که این نامه رو میخونن خواهش میکنم اگه به بیرون دسترسی دارن ( دنیای واقعی ) برن و منو که احتمالا توی یکی از بیمارستان های زنجان یا قزوینم پیدا کنن و از طرف من از خانوادم معذرت بخوان بخاطر این تصادف

یکی بهم بگه که منم در چه حالی ام