اپیزود سیزدهم؛ لینک‌اکسچنج


سلام من محمد هستم و شما سیزدهمین اپیزود از استارت‌کست رو می‌شنوید. همون‌طور که می‌دونید اینجا داستان‌های واقعی از استارتاپ‌های بزرگ دنیا رو با هم مرور می‌کنیم تا ببینیم چطور آدمای معمولی اونا رو خلق کردن و موفق شدن.

اگه اپیزودهای قبل رو شنیده‌ باشین، می‌دونید که قبلا بیشتر سراغ شرکت‌های بزرگ و شاخص رفتم مثل نت‌فلیکس، یاهو و پی‌پل. مطالعه‌ی داستان اون شرکت‌ها برای ما ارزشمند چون کارهای بزرگ و موثری انجام دادن.

اما این اپیزود با اپیزودهای قبلی یکم متفاوته. تفاوتش هم اینجاست که سراغ یک شرکت بزرگ و مطرح نرفتم و داستان استارتاپی رو مرور کردم که امروز دیگه وجود خارجی نداره و احتمالا خیلی از ماها اصلا اسمش رو هم نشنیدیم.

اما چرا این داستان رو انتخاب کردم؟ چون نکته‌های مهمی در دلش نهفته‌ست و چیزهای زیادی می‌تونیم ازش یاد بگیریم. از طرف دیگه در این داستان یک شخصیت خیلی مهم حضور داره که در دنیا استارتاپ‌ها شناخته شده است اما در ایران احتمالا کمتر اسمش رو شنیدین.

از نظر من تلاش و پشتکار این فرد و تیمش کمی از شخصیت‌های مهمی که تا امروز داستانشون رو مرور کردیم نمیاره. مطمئنم شما هم وقتی داستانش رو بشنوید به همین باور می‌رسید.

یک نکته‌ی مهم دیگه هم هست. این اپیزود به نوعی سریالیه و داستانش به اپیزود بعدی که به زودی منتشر میشه تا حدی وابسته‌ست اما به طور کلی از هم جدا و مستقلن، چون داستان دو شرکت مختلف در اونا نقل میشه.

شخصیت‌های این اپیزود در اپیزود بعدی هم هستند اما اونجا ادامه‌ی روند فعالیتشون در یک مسیر جدید و پر چالش رو می‌بینید. به همین دلیل فاصله‌ی انتشار این اپیزود تا اپیزود بعدی خیلی کمه.

حالا که صحبت از فاصله بین اپیزودها شد باید یک نکته رو هم بگم. می‌دونید که گاهی اوقات فاصله بین اپیزودهای ما بیشتر از حد معمولش میشه. واقعیت اینه که من هم از این مسئله ناراحتم و به خاطرش استرس دارم.

اما مسئله اینجاست که نگارش داستان‌ها کار زمانبریه و من باید برای بعضی از اتفاقات چندین منبع رو چک کنم. از طرف دیگه تلاشم بر اینه که بهترین داستان‌ها رو انتخاب کنم که این هم خودش یک پروسه‌ی زمان‌بره.

در عین حال سعی می‌کنم با بیشترین سرعت و البته بهترین کیفیت داستان‌ها رو بنویسم و برای شما نقل کنم. ممنونم که صبر می‌کنید و امیدوارم امسال فاصله‌ی بین اپیزودها کمتر بشه و بتونم به طور مداوم محتوای خوب و کاربردی در اختیارتون قرار بدم.

بعضی از شنونده‌ها و همراهان خوب استار‌ت‌کست طریق صفحه‌ی حامی باش از من و این پادکست حمایت مالی می‌کنند که جا داره اینجا قبل از شروع اپیزود ازشون تشکر کنم.

بعضی از دوستان خوبم هم از طریق درج کامنت‌های انرژی‌بخش در کست‌باکس و اینستاگرام و معرفی استارت‌کست از طریق استوری به دیگران از این پادکست حمایت می‌کنن که با دیدن این حمایت‌ها بی‌نهایت انرژی می‌گیرم و با قدرت بیشتری به کارم ادامه میدم.

از همه‌ی شما که همراهم هستید ممنونم و حالا میریم تا دوباره سفر کنیم به قلب تاریخ فناوری. جایی که کارآفرین‌های جوان برای خلق محصولات جدید و تبدیل ایده‌های ناب به محصولات کاربردی، نه تنها موفق شدند بلکه داستان‌ها و تجربیات الهام بخشی رو خلق کردن که چراغ راه ما برای تداوم این مسیر باشه. امیدوارم از شنیدن این اپیزود و داستانی که در ادامه با هم مرور می‌کنیم، لذت ببرید.

بهار 1982 میلادی 1361 شمسی، کالیفرنیا آمریکا. نه نباید اینطوری می‌شد. چرا هیچ‌کدوم نیستن. آخه چرا فرار کردین؟ صدای یک پسر بچه‌ی نه ساله رو می‌شنوید که تو حیاط پشتی یه خونه نشسته و داره یک سبد پر از گل رو زیر و رو می‌کنه و این جمله‌ها رو با صدای بلند تکرار می‌کنه.

مادرش که در فاصله‌ی کمی باهاش روی یه صندلی نشسته و پسر رو نگاه می‌کنه میگه تونی، یه ساعته داری اون سبد رو زیر و رو می‌کنی. اگه حتی یه دونه از اون کرم‌ها مونده بود تا الان پیداش می‌کردی.

تونی در حالی که با خستگی و بی هدف فقط گل‌ها رو هم می‌زد به آرومی گفت آخه چرا باید برن؟ من خیلی مراقبشون بودم. بهشون غذاهای مقوی خوشمزه می‌دادم. مادرش گفت قبلا هم بهت گفتم. کرم‌ها غذایی که ما دوست داریم رو دوست ندارن ولی تو از غذای خودمون بهشون دادی.

تونی با چهره‌ای گرفته گفت آخه دوست نداشتم نصفشون کنم. فکر می‌کردم اگر غذای خوب بهشون بدم خودشون بیشتر و بیشتر می‌شن و دیگه نیازی نیست نصفشون کنم ولی حالا نیستن. انگار همه با هم از سبد فرار کردن و رفتن.

مادرش حرفش رو کامل میکنه و میگه شاید هم پرنده‌ها خوردنشون چون این سبد تو حیاط بوده. در هر حال پسرم روشی که انتخاب کردی جواب نداده و نباید براش ناراحت باشی.

تو از غذای خودمون به کرم‌ها دادی در حالی که کرم‌ها غذای ما رو نمیخورن. احتمالا با نصف کردنشون هم نتیجه نمی‌گرفتی. حالا ناراحت نباش و بهش فکر نکن. مهم نیست.

تجارت کرم‌ها شامل پرورش و تکثیر کرم‌های خاکی بود و تونی اینطور شنیده بود که می‌تونه در مدت زمان مناسبی با پرورش کرم‌ها پول خوبی به دست بیاره اما همونطور که دیدیم به علت کمبود اطلاعات در این تجربه شکست خورد.

بعد از اون تجربه‌ی سخت تونی کوتاه نیومد و همچنان ذهنش درگیر این مسئله بود که چطور می‌تونه برای خودش کسب درامد کنه و قید پول تو جیبی پدرش رو بزنه.

سال‌های بعد تلاش قابل توجهی نکرد اما رویای استقلال مالی همچنان درونش زنده بود تا اینکه یه روز یه آگهی تو یه مجله‌ی مخصوص نوجوانان ذهنش رو درگیر کرد.

در اون آگهی یک کیت ساده اما کاربردی برای ساخت دکمه‌های تزئینی برای فروش قرار گرفته بود. بعد از خوندن این ایده به ذهنش رسید که می‌تونه با خرید این دستگاه و تبلیغات تو مجله‌های مخصوص بچه‌ها در ازای یک مبلغ کم براشون دکمه‌ی اختصاصی درست کنه و بفرسته.

با یک حساب کتاب ساده فهمید که برای شروع صد دلار پول نقد نیاز داره که هم کیت و هم لوازم خانگی رو خریداری کنه و یک آگهی چاپ کنه. پس رفت سراغ پدرش و گفت من میخوام صد دلار ازتون قرض بگیرم. بهتون قول میدم این صد دلار رو به زودی بهتون برگردونم و پدرم موافقت کرد.

وقتی کیت دکمه‌سازی دستش رسید با خودش اینطوری حساب کرد که هزینه‌ی ساخت هر دکمه بیست و پنج سنت میشه و می‌تونه در ازای هر دکمه یک دلار بگیره و به این ترتیب در هر دکمه هفتاد و پنج سنت درآمد و سود خالص داره و تعرفه‌ی کارش رو اینطوری مشخص کرد‌.

شیوه‌‌ی کار هم اینطوری بود که آدرس پستی خودش رو در آگهی قرار می‌داد و بچه‌ها می‌تونستن یک عکس از خودشون یا هر عکسی که دوست دارن رو بفرستن و تونی اون عکس رو روی دکمه‌ی تزیینی چاپ کنه و براشون بفرسته.

یکی دو روز بعد از چاپ آگهی در حالی که تونی چشم به خیابون دوخته بود، پستچی از راه رسید و اولین سفارش تونی رو براش آورد. یک پاکت نامه که داخلش عکس یک دختر بچه بود به همراه یک دلار پول نقد.

از شدت خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید و بلافاصله سراغ یک دفترچه یادداشت کوچیک رفت. در یکی از صفحات نوشت صد دلار. عدد صد رو خط زد و نوشت نود و نه. حالا یک دلار از پولی که قرض گرفته رو تامین کرده.

کسب و کار دکمه‌سازی تونی در روزهای بعد هم رونق خوبی داشت و به مرور حجم سفارش‌ها افزایش پیدا کرد. هر روز کلی پاکت نامه دریافت می‌کرد که توی هر کدوم یک عکس و یک دلار پول نقد قرار داشت.

تجارت دکمه‌ها حسابی رشد کرد و در کمتر از دو ماه تونی تمام صد دلاری که از پدرش قرض گرفته بود رو برگردوند و به سود خالص خودش رسید. حالا دیگه دستش توی جیب خودش بود و از نظر مالی تا حدی استقلال داشت و این پروژه‌ی موفقیت آمیز هم تا مدت‌ها ادامه پیدا کرد اما خب همیشگی نبود و فقط به دوران نوجوانی و مدرسه مربوط میشد.

اواخر دوره‌ی دبیرستان به دلیل علاقه زیادش به علوم کامپیوتر و تسلطش روی برنامه‌نویسی و مسائل نرم‌افزاری، راه جدیدی رو برای کسب درآمد پیدا کرد. یک راه کم دردسر و پردرآمد یعنی کار در شرکت‌های کامپیوتری.

اولین جایی که باهاش وارد همکاری شد یک شرکت طراحی و توسعه بازی بود و تونی قرار شد در اونجا بازی‌های ساخته شده توسط این شرکت رو تست و ارزیابی کنه تا قبل از انتشار رسمی بازی مطمئن باشند که خیلی از ایرادات و باگ‌ها گرفته‌ شده‌.

اما حقوقی که دریافت می‌کرد براش کافی نبود و ذهنش همچنان درگیر یک کار جدی‌تر با درآمد بیشتر بود. پس گشت و گشت تا رسید به یک شرکت نرم‌افزاری و اونجا به عنوان یک برنامه‌نویس پاره وقت استخدام شد.

به این ترتیب به درآمد مد نظرش رسید. حدود ساعتی پونزده دلار. چی از این بهتر. روزهای دبیرستان و کار پاره‌وقت در شرکت نرم‌افزاری گذشت و به دوره‌ی دانشگاه رسید. به اصرار پدر و مادر، وارد دانشگاه هاروارد شد و اونجا در رشته علوم کامپیوتر تحصیلاتش رو ادامه داد.

در همون روزهای اول یکی از مشکلات اصلی دانشگاه رو کشف کرد و اونم این بود که خیلی از فست فودهای مطرح نمی‌تونستن توی محوطه‌ی دانشگاه شعبه‌ی رسمی داشته باشند و از طرفی دانشجوها به شدت شیفته پیتزا و همبرگر بودند ولی به این خوراکی خوشمزه دسترسی نداشتند.

تونی از این فرصت استفاده کرد و دوباره با یک سرمایه‌گذاری کوچیک با مجوز دانشگاه یه بوفه‌ی دانشجویی نزدیک خوابگاه درست کرد. از نزدیک‌ترین شعبه‌ی مک‌دونالد همبرگر یخ‌زده می‌گرفت و تو بوفه گرمشون می‌کرد و به دانشجوها می‌فروخت.

کار و کاسبیش حسابی سکه شد و بعد از مدتی تونست پیتزای آماده رو هم به منوی خودش اضافه کنه. به این ترتیب دوباره استقلال مالی احیا شد و از پول و حمایت پدر و مادر بی‌نیاز شد.

تا اینجای داستان فهمیدیم که تونی یک ذهن اقتصادی قوی داشت و سعی می‌کرد در هر موقعیتی که هست، یه مدل کسب درآمد رو اجرا کنه تا رفاه مالیش تامین بشه و البته که خودشم از این نبوغش افتخار می‌کرد تا اینکه در همون دوره‌ی زندگی در بوفه‌ی دانشجویی یه نفر رو پیدا کرد که نبوغ بالاتری نسبت به خودش داشت.

داستان از این قرار بود که یه دانشجوی جوان به اسم آلفرد مشتری هر روز تونی بود و برای بعضی از وعده‌ها بیشتر از دوتا پیتزا می‌خرید. این حجم خرید پیتزا برای یه نفر اونم یه دانشجو کمی عجیب به نظر می‌رسید و خب از نظر تونی هم مایه تعجب بود.

تا این که به مرور فهمید آلفرد یک تجارت جانبی پیتزا رو اداره می‌کنه. در حقیقت اون دانشجوی جوان یک روش هوشمندانه رو پیش می‌برد و از خود تونی هم بیشتر پول درمی‌آورد.

آلفرد یه پیتزای کامل رو می‌خرید و می‌برد تو خوابگاه. اون پیتزا رو در قطعه‌های کوچک‌تر به دانشجوها می‌فروخت. یعنی یه پیتزا در شش قطعه تقسیم می‌شد و هر قطعه به یک دانشجو فروخته میشد.

اینطوری دانشجوهایی که پیتزا هوس کرده بودن و نمی‌تونستن یه پیتزای کامل بخرن، با خرید یک قطعه کوچک می‌تونستن طعمش رو بچشن یا به عنوان میان‌وعده ازش استفاده کنن‌. به این ترتیب آلفرد از یک پیتزای ده دلاری حدود ده دلار دیگه سود می‌کرد.

این تجارت جانبی باعث شد تا تونی و آلفرد تبدیل به دوست و همکار بشن. روزهای خوب دانشگاه گذشت زمان فارغ‌التحصیلی رسید. حالا تونی دوباره باید از کسب و کار مستقل دانشجویی خودش دل می‌کند و می‌رفت تا در دنیای واقعی و بیرون از خونه و دانشگاه مسیر خودش رو پیدا کنه.

بلافاصله بعد از فارغ‌التحصیلی با یکی از هم اتاقیاش به اسم سانجای رفتن سراغ شرکت‌های مختلف تا بتونن یک شغل مناسب با درآمد خوب پیدا کنن. اینجا باید روی درآمد خوب خیلی تاکید کنم. آخه تونی در هرحال به سود کم و درآمد متوسط راضی نبود.

مطمئنا برای یک متخصص که تازه فارغ‌التحصیل شده این امکان فراهم نیست که همون اول راه وارد یک شرکت خوب بشه و درآمد عالی داشته باشه و این چالش دقیقا چیزی بود که همکلاسی‌های تونی پذیرفته بودند و هر کدوم سراغ یک شغل معمولی یا حتی کارآموزی کوتاه مدت رفتن.

اما تونی و سانجای به این چیزا راضی نمی‌شدن. اونا دنبال موقعیت‌های خوب و پر درآمد بودن و البته که موفق هم شدن. اون روزا شرکت اوراکل (oracle) جذب نیرو داشت و این دو نفر تونستن در مصاحبه‌ی تخصصی اون شرکت قبول بشن.

بلافاصله اوراکل اونا رو به یک دوره آموزشی کوتاه‌مدت فرستاد تا با جزئیات کاری که باید بدن آشنا بشن و بعد از گذروندن این دوره با یک حقوق خوب کارشون رو رسما در اوراکل شروع کردن. کارشون هم به طور کل سخت و پیچیده نبود.

تونی باید تست‌های نرم‌افزاری رو روی محصولات جدید اوراکل انجام میداد و خیلی از این تستا به صورت خودکار انجام می‌شدن و نیازی به دخالت نداشتن. اون فقط باید یک سری تنظیمات رو اعمال می‌کرد و بعد با نظارت روی تست خودکار نتایج و تحلیلش رو یادداشت می‌کرد.

به این ترتیب حالا تونی کلی زمان آزاد داره و این مسئله باعث میشه تا دوباره ذهنش فعال بشه و سراغ ایده‌های خودش بره و اونا رو محک بزنه. ایده‌هایی که بعضا با ریسک بالایی هم همراهه.

اون سال‌ها یعنی حدود 1996 که تونی و سانجای در اوراکل مشغول به کار بودن، اینترنت به عنوان یک فناوری انقلابی مطرح شده بود و خیلی‌ها ظرفیت‌های اون رو کشف کرده بودن.

عده‌ای سعی می‌کردن کسب و کار خودشون رو در اینترنت توسعه بدن، مثلا یک سایت برای برندشون ایجاد کنن. عده‌ی دیگه‌ای سعی می‌کردن خدمات جدیدی مبتنی بر اینترنت ایجاد کنند که نمونه‌هاش رو در اپیزود قبل شنیدیم مثل نتفلیکس یاهو.

و البته عده‌ای هم دنبال این بودن که مسیر حضور در اینترنت رو برای بقیه شرکت‌ها و کسب و کارها هموار کنن. تونی جزو افرادی بود که در این دسته آخر قرار می‌گرفت.

وقتی دید کلی از شرکت‌ها تصمیم گرفتند یک سایت مستقل راه‌اندازی کنند و به یک طراح و برنامه‌نویس نیاز دارن، به این نتیجه رسید که خودش و سانجای می‌تونن پروژه‌های طراحی وب رو قبول کنن برای شرکت‌ها و کسب و کارها انجام بدن. احتمالا پول خوبی هم به دست میاوردن.

اونا تصمیم گرفتند به عنوان یک گروه طراح سایت خودشون رو معرفی کنن و به مرور در این بازار که احتمالا آینده‌ی خیلی خوبی هم داره نقش ایفا کنن. پس تونی بخش برنامه‌نویسی رو به عهده گرفت و سانجای بخش طراحی.

وقتایی که در محل کار نبودند، می‌رفتند سراغ بازاریابی برای کسب و کار جدیدشون. یعنی به فروشگاه‌ها و شرکت‌ها سر می‌زدند و بهشون پیشنهاد می‌دادند که براشون سایت طراحی کنن.

در همون روزهای اول بازاریابی یه قرارداد نسبتا خوب گرفتن که مربوط به یک فروشگاه بزرگ بود و قرار شد برای اون فروشگاه در ازای دو هزار دلار یک سایت اینترنتی طراحی و اجرا کنن.

این پروژه که جزو اولین قدم‌ها به شمار می‌رفت رقم قابل توجهی داشت و سود خوبی بهشون می‌داد. تقریبا همین پروژه بود که باعث شد یه سوال تو ذهنشون به وجود بیاد.

سوال ذهنی این بود که وقتی می‌تونن به صورت مستقل کار کنند و شرکت خودشون رو داشته باشن، چرا باید برای شرکتی مثل اوراکل کار کنن؟ ناگفته نمونه که هر دوی اون‌ها برای پاسخ به این سوال یکم مردد بودن.

آخه تازه وارد اوراکل شده بودن و البته که موقعیت خیلی خوبی هم داشتن. کار کم، درآمد بالا اما اون دو هزار دلار یه چیز دیگه بود. اون پروژه طی یک مدت زمان کم جسارت زیادی بهشون داد و تقریبا قبل از اینکه حتی اون پروژه تموم بشه تصمیمشون رو گرفتن.

سال 1996ئه و در یکی از راهروهای شرکت اوراکل ایستادیم. درب یک اتاق بازه و فضای داخل اون اتاق به وضوح دیده میشه. یه اتاق نسبتا بزرگ که مرد میانسالی در اون به تنهایی نشسته.

مرد جوان داستان ما یعنی تونی در گوشه‌ای از راهرو ایستاده و به اتاق خیره شده. هر از گاهی به اطراف نگاه می‌کنه و برای کنترل هیجان، دستش رو تو جیب شلوار جینش محکم مشت می‌کنه.

پسرم تو تازه وارد یک شرکت شدی. چرا استعفا دادی؟ نکنه دیوونه شدی. اون یه شرکت معتبره و موقعیت خیلی خوبی رو از دست دادی؟ حالا می‌خوای چیکار کنی؟ تو اصلا می‌دونی تو این دنیا قراره چی کاره بشی؟

اینا جملاتی بود که در ذهن تونی مرور می‌شدن و مرور هر جمله یک طنین محکم در ذهنش و وجودش به همراه داشت. همه‌ی اینا باعث می‌شد تردیدش و ترسش بیشتر و بیشتر بشه. مرد میانسال هنوز در اتاق نشسته و در حال مطالعه کاغذهای روی میزشه.

اگه قراره استعفا بده، احتمالا باید تصمیمش رو با همین مرد که مدیرشه در میون بذاره. تونی یه قدم به عقب برمی‌داره، میچرخه و از مسیری که اومده برمی‌گرده. از ورود به اتاق مدیر منصرف میشه و حالا آهسته به سمت اتاق خودش قدم برمی‌داره.

با خودش میگه من استعدادش رو دارم و قرار نیست یه جا بمونم و درجا بزنم. اگه برای اولین قرارداد تونستم دو هزار دلار به دست بیارم، احتمالا بیشتر از اینا رو هم به راحتی می‌تونم. حالا در انتهای راهرو ایستاده. برمی‌گرده و به اتاق مدیر نگاه می‌کنه.

دوباره به سمت اتاق قدم برمی‌داره اما هنوز مسیر زیادی طی نکرده که بازم منصرف میشه. در هر حال موقعیتی که در اوراکل داشت اونم در اولین روز بعد از فارغ‌التحصیلی یه چیز استثنایی بود. می‌دونست که همکلاسیاش هنوز نتونستن کاری با چنین حقوقی پیدا کنن و خب خیلی از اونا حتی فکرش رو هم نمی‌کردن که بخوان وارد چنین شرکتی بشن.

اون روز تونی با خودش کنار نیومد و نتونست این مسئله رو حل کنه. حرف دیگران یا ترس خودش. در هر حال یه چیزی مانع این تصمیم شد اما به طور کامل منصرف نشد و لحظه‌ای نبود که اون افکار درونی تنهاش بذارن.

شب که شد زمانی که از هیاهوی شرکت و آدم‌های اطرافش دور شد، هجمه‌های این افکار بیشتر هم شد. اونجا بود که در لابه‌لای افکار متناقض، یه خاطره‌ی دوردست در ذهنش مرور شد.

یک پسر بچه‌ی کوچیک که یک پاکت نامه در دست داره و یک دلار پول نقد و برقی که تو چشماشه. تونی یادش اومد از اولین کسب و کار خودش. از نقطه‌ی درخشان زندگیش در سال‌های نوجوانی و تجارتی که براش سود و البته اعتبار خوبی بین خانواده به همراه داشت.

حالا یک ندای درونی محکم، چیزی که از جنس خودش بود در ذهنش مرور شد. من می‌تونم مستقل باشم. من می‌تونم محصول شرکت خودم رو داشته باشم و این چیزیه که در وجود منه.

قرار نیست برای دیگران کار کنم و اوراکل با تمام وسعت و قدرتش خونه‌ی من نیست. من خونه‌ی خودم رو می‌سازم و اون دو هزار دلار اولین خشت این خونه‌ست. حالا تصمیمش رو گرفته و تمام اراده‌ش در اختیار این تصمیمه.

فردا صبح بلافاصله بعد از طی کردن اون راهرو وارد اتاق میشه و بدون مقدمه تصمیمش رو با اون مرد میانسال مطرح می‌کنه، البته تونی به این که قراره کجا بره و چه کاری انجام بده اشاره نمی‌کنه و اصلا فرصتی هم برای طرح چنین چیزی به وجود نمیاد.

بلافاصله بعد از اینکه از تصمیمش برای استعفا صحبت می‌کنه، اون مرد با صدای بلند می‌خنده و می‌گه حتما قراره وارد این استارتاپ‌های جدید میلیون دلاری بشی. آفرین پسر، نه راستش رو بخوای از نظر من هیچ اشکالی نداره. برو و امیدوارم اونجا موفق و البته میلیاردر بشی.

حااا تونی و سانجای از اوراکل استعفا دادند و برای کسب و کار جدیدشون یک آپارتمان کوچک اجاره می‌کنن. اوایل یا بهتره بگم روزای اول کار خوب پیش می‌رفت یا شاید اینطور به نظر می‌رسید که خوب پیش میره.

برخلاف تصورشون این کار اون رونقی که پیش‌بینی می‌کردن رو نداشت و تقریبا اون دو هزار دلار بزرگترین پولی بود که به دست آوردن. به مرور هر دو از این کار زده شدن و یه جوری شد که هیچ کدوم حاضر نبودن سراغ سفارش‌های طراحی سایت برن.

اوضاع خوبی نبود و این بی‌انگیزگی باعث شد که دیگه به طور کامل اون کار رو رها کنن. حالا در موقعیتی قرار گرفتند که از یک جایگاه کاری خوب استعفا دادن و فهمیدن که این کار یعنی قبول سفارش طراحی سایت از دیگران چیزی نیست که بهش علاقه داشته باشن و بخوان انجامش بدن.

اوضاع اصلا خوب نیست. هر روز که می‌گذره اونا مجبورن از پس‌انداز خودشون برای تامین هزینه‌های روزمره بردارن. درسته که به کار و حرفه‌ی جدیدشون علاقه نداشتن و رهاش کردن، اما ظاهرا بازم قرار نبود با اوراکل برگردن.

از طرف دیگه نمی‌دونستن که برنامه‌شون برای آینده چیه و قراره چه کاری انجام بدن. تونی همچنان به برنامه‌نویسی علاقه داشت و روزها تمام وقتش رو صرف ساخت پروژه‌های تمرینی می‌کرد.

یه روز، زمانی که درگیر ساخت یکی از همون پروژه‌های تمرینی بود، یه ایده به ذهنش رسید. اون ایده چیزی شبیه به یک سیستم تبادل یک خودکار بود که برای اون دوره خیلی جدید به حساب میومد و خیلی هم کاربردی بود.

اونا روی این ایده کار کردن و در نهایت تبدیل به یک سرویس اینترنتی شد که به وب‌سایت‌ها کمک می‌کرد بدون نیاز به پرداخت هزینه، بازدیدکننده و کاربر جدید دریافت کنند.

شیوه‌ی کار به چه شکل بود؟ خیلی ساده. من به عنوان یک وب‌مستر یا صاحب سایت وارد این سرویس می‌شدم و یک کد لینک‌باکس دریافت می‌کردم. زمانی که اون کد رو در سایتن قرار می‌دادم یک لینک باکس در بخشی از صفحه نمایش داده می‌شد که در اون چند لینک تبلیغاتی از سایت‌های دیگر قرار گرفته بود.

هر کدوم از کاربران سایت هم که روی این لینک‌ها کلیک می‌کردن یک واحد اعتبار دریافت می‌کردند و این واحد اعتبار اندازه‌ی یک کلیک می‌ارزید.

حالا لینک سایت من در سایت‌های دیگه‌ای که لینک باکس رو قرار دادن نمایش داده میشه و تا زمانی که اون یه کلیک جبران نشه، یعنی یه نفر از طریق اون لینک و از سایت دیگه وارد سایت من نشه این نمایش ادامه داره. یه جور تبادل لینک اعتباری که به جای پول در اون ترافیک مبادله میشه.

در سال 1996 این ایده خیلی ناب و کاربردی به حساب میومد و بلافاصله بعد از این که اون رو اجرا کردن و در بستر اینترنت قرار گرفت، یک استقبال بی‌نظیر رو تجربه‌ کرد‌. اونا برای تامین هزینه‌ها و تکمیل مدل درآمدی، شیوه‌ی کار رو به این شکل درآوردن که هر کلیک معادل نیم واحد اعتبار داشت.

یعنی برای یک وب‌مستر هر دو کلیک ارسالی، یک کلیک دریافتی به همراه داشت و اون نیم واحد اعتبار دیگه در اختیار صاحب این سرویس یعنی تونی و سانجای بود و این واحدهای اضافه رو می‌فروختن به کسانی که می‌خواستند بدون درج لینک‌باکس تو سایتشون ترافیک دریافت کنن.

اسم این سرویس اینترنتی شد لینک اکسچنج (link exchange) و تونی برای ارزیابی ایده اولیه یک ایمیل تنظیم کرد و داخلش این سرویس رو توضیح داد. این ایمیل برای گروهی از افراد ارسال شد که می‌دونست وب‌سایت دارن و با این کار می‌خواست بدونه این سرویس برای این افراد از جذابیت کافی برخوردار هست یا نه.

که در کمال تعجب دید بخش قابل توجهی از گیرنده‌های ایمیل در سایت و سرویس ثبت نام کردند. فرقی نمی‌کنه که محصول شما چی باشه. یک وب سایت یا اپلیکیشن موبایل یا حتی یک محصول فیزیکی.

قبل از این که اون رو به تولید انبوه برسونید یا تصمیم بگیرید اون رو به شکل گسترده در اختیار کاربران قرار بدید می‌تونید یک گروه کوچک از مشتری‌های احتمالی رو انتخاب کنید و محصول رو بهشون ارائه کنید و بازخورداشون رو بررسی کنید.

در چنین شرایطی تقریبا می‌تونید یک ارزیابی کلی از بازخورد بازار نسبت به محصولتون به دست بیارید. به این روش بازار آزمایشی تست مارکت گفته میشه که خیلی هم مفید و کاربردیه.

دوباره برگردیم به داستان خودمون. بعد از انجام این تست کوچیک و بازخورد مثبت کاربران، این سایت یعنی لینک اکسچنج کار خودشو شروع کرد و در همون ابتدا رشد سریع و برق‌آسایی رو تجربه کرد.

اون دو نفر با تمام قدرت روی این پروژه کار کردند و هنوز چیزی از رونمایی نگذشته بود که یه نفر یه پیشنهاد عجیب بهشون داد. فردی به اسم لنی سراغشون اومد و بهشون پیشنهاد داد که این سایت، یعنی لینک‌ اکسچنج رو در ازای یک میلیون دلار بهش بفروشن و از این به بعد برای اون کار کنن.

تونی که از دریافت این پیشنهاد شگفت‌زده شده بود، سعی کرد هیجانش رو کنترل کنه و با دقت بیشتری پیشنهاد رو تحلیل کنه. اگه به همین سرعت اونا چنین پیشنهادی دریافت کردن، معنیش اینه که این سرویس مستعد رشد و درخشیدنه.

یک میلیون دلار عدد زیادیه اما اونا هنوز ابتدای راهن. ممکنه در آینده ارزش این سرویس خیلی بیشتر از این اعداد باشه. اون دو نفر با خودشون گفتن تنها در یک صورت می‌تونیم قید این سرویس رو بزنیم و اونم اینه که دو میلیون دلار دریافت کنیم و همین رقم رو به اون خریدار ارائه دادن.

خریدار قبول نکرد و تونی و سانجای راه خودشون رو ادامه دادند منتها با انرژی و هیجان بیشتر. رشد سریع ادامه داشت و این اتفاق به اونا یادآوری کرد روی یک محصول درست دست گذاشتن، پس تصمیم گرفتن سرعت توسعه رو افزایش بدن.

اونا تصمیم داشتند افراد بیشتری رو به تیم اضافه کنند و در اولین تلاش‌ها یک شخصیت کلیدی به تیمشون و داستان ما وارد شد. یک مهندس جوان ایرانی به اسم علی پرتویی. داستان از این قرار بود که تونی سعی می‌کرد نخبه‌های همکلاسی رو وارد تیم کنه و در بین گزینه‌ها یه نفر به اسم هادی پرتوی به شدت ذهنش رو مشغول کرد.

تونی می‌دونست هادی تخصص و دانش خیلی خوبی در زمینه‌ی توسعه نرم‌افزارها داره و سعی داشت هر طور شده ازش دعوت کنه تا وارد این استارتاپ نوپا بشه اما هادی در اون دوره در مایکروسافت مشغول به کار بود و روی توسعه مرورگر اینترنت اکسپورر کار می‌کرد که خب این پروژه برای مایکروسافت اهمیت خیلی زیادی داشت.

هادی این پیشنهاد رو قبول نکرد اما در جواب اصرار تونی گفت می‌تونی از برادرم کمک بگیری. من یه برادر دوقلو دارم به اسم علی که نه تنها چهره و ظاهرش مثل منه بلکه از نظر توانایی فنی و تخصصی و تعهد کاری هم دقیقا عین خودمه.

اینطوری شد که تونی با علی آشنا شد و ازش دعوت به کار کرد و علی هم پذیرفت. حرف هادی درست بود. علی هم متخصص و کاربلد بود و نقش مهمی در توسعه‌ی لینک اکسچنج ایفا کرد. اول به عنوان برنامه‌نویس وارد شد اما به مرور در زمینه‌های دیگه به خصوص بحث توسعه کسب و کار هم خوش درخشید.

ژانویه‌ی 1997 میلادی، بهمن 1375 شمسی. اینجا یک آپارتمان کوچک و محقره که تمام فضای اون پر شده از میزای کامپیوتر. در حقیقت میز کامپیوتر واقعی نیستند بلکه درهای چوبی و کهنه‌ای هستند که به شکل میز دراومدن و روشون کامپیوترها قرار گرفتن.

از لابه‌لای پرده‌های رنگ و رو رفته‌ی پنجره، منظره‌ای از شهر و دونه‌های برف که به آرومی می‌بارند دیده می‌شه. چهار صندلی در وسط اتاق قرار گرفته و تونی، علی‌ و سانجای روی صندلی‌ها نشستن.

در چهره‌شون کمی استرس و نگرانی دیده میشه و گه‌گاهی به ساعت دیواری نگاه می‌کنن. صندلی چهارم خالیه و از چهره‌ی نگرانشون مشخصه که منتظر مهمان مهمی هستن.

بعد از چند دقیقه زنگ آپارتمان به صدا در میاد و وقتی در رو باز می‌کنن مردی خوش‌پوش با موهای مشکی و چهره‌ای مصمم وارد میشه. مهمان کسی نیست جز جری یانگ. اگه اپیزودهای قبل رو شنیده باشید این اسم براتون آشناست.

جری بنیان‌گذار یاهو بود و در اپیزود هفتم داستانش رو به طور کامل مرور کردیم و حضورش در اینجا هم بی‌ارتباط با اون داستان نیست. از نظر زمانی یاهو در این سال یعنی 1997 داره با سرعت باورنکردنی اوج می‌گیره و سعی می‌کنه هر سرویس اینترنتی جذابی که می‌بینه رو بخره و مالکش بشه.

حالا جری، همون مرد پر جنب و جوش داستان یاهو، اینجا در مقابل سه مرد جوان ایستاده و داره بخشی از داستان خودش رو پیش می‌بره. بعد از یک خوش و بش کوتاه در مقابل تونی، علی و سانجای میشینه و با یک مقدمه‌ی کوتاه میره سراغ اصل مطلب.

خب بچه‌ها من می‌خوام این سایت رو به طور کامل و با رقم بیست میلیون دلار بخرم. یک سکوت سنگین در فضا حاکم میشه و مشخصه که هر سه میزبان از چیزی که شنیدن شوکه‌ شدن. اونا سعی می‌کنن هیجانشون رو کنترل کنن.

بیست میلیون دلار یه رقم خیلی بالاست، اونم برای سایتی که هنوز یک ساله فعالیت خودش رو شروع کرده. همین چند ماه پیش بود که مرد دیگه‌ای در مقابلشون نشست و براشون پیشنهاد یک میلیون دلار رو مطرح کرد.

طی همین چند ماه ارزشش بیست برابر شده و این باورنکردنیه. اونا از جری زمان خواستن و در چند روز بعد همگی همچنان در شک و ابهام بودن. تونی پیش خودش فکر می‌کرد با این پول تا آخر عمرش دیگه نیاز به کار نداره و میتونه یک زندگی خوب و مرفه بسازه اما تمام افکارش به اینجا ختم نمی‌شد.

چند ماه پیش پیشنهاد یک میلیون دلاری رو رد کرد چون می‌دونست این ایده و محصول احتمالا بیشتر از اینا ارزش داشته باشه. اگه این مسئله هنوز صادق باشه چی؟ شاید لینک اکسچنج هنوز به قیمت واقعیش نرسیده و باید بیشتر صبر کنن. شاید خیلی بیشتر از بیست میلیون دلار بیارزه.

تونی نزدیک‌ترین شاهد به رشد برق‌آسای این سرویس بود و می‌دونست ظرفیت اون از نظر شهرت و کارایی خیلی بیشتر از وضعیت امروزشه.

پس به این نتیجه رسید که الان زمان مناسبی برای فروش نیست و اومد که این تصمیم رو با دو هم‌بنیان‌گذار دیگه مطرح کنه که خب در کمال تعجب دید اون دو نفر یعنی علی و سانجای هم به همین نتیجه رسیدن.

هر سه نفر معتقد بودن الان زمان خوبی برای فروش نیست و به این ترتیب از فروش منصرف شدن و جری برای خرید این سرویس ناکام موند و رفت تا امپراتوری خودش رو با سرویس‌ها و خدمات دیگه‌ای گسترش بده.

یک مدت زمان کوتاه بعد از این ماجرا بود که موعد برگزاری کنفرانس بین‌المللی شبکه‌ی جهانی اینترنت رسید و شرکت‌های مختلف فعال در حوزه وب و اینترنت سعی می‌کردن هر طور شده خودشون رو به محل کنفرانس برسونن و در نمایشگاه جانبی محصولات و خدمات خودشون رو به مردم نشون بدن.

احتمالا بازدیدکننده‌های زیادی به این نمایشگاه سر می‌زدند چون شرکت‌های بزرگ مثل مایکروسافت اونجا حضور داشتن و قرار بود از محصولات جدید خودشون از جمله اینترنت اکسپلورر 4 رونمایی کنن.

این کنفرانس در شهر دیگه‌ای برگزار می‌شد و هزینه‌ی حضور در اون بالا بود. اونا حساب کردن و دیدن بودجه‌ی کمی دارند و فقط می‌تونن هزینه‌ی رفت و برگشت و حضور در اونجا رو تامین کنن. نمی‌تونن از پس هزینه‌های ساخت و طراحی یک غرفه‌ی اختصاصی بربیان. اینجا بود که تونی گفت مهم نیست اونجا غرفه‌مون چه شکلی باشه.

فقط مهمه که اونجا حضور داشته باشیم و مردم ما رو ببینن. پس تصمیم گرفت در اون شهر یعنی لس‌آنجلس یه ون مسافرتی اجاره کنه و هزینه‌ی اسکان در اون شهر رو هم حسابی پایین بیاره اما آیا اون ون فقط برای استراحت بود؟ باید بریم به نمایشگاه و ببینیم اونجا چه خبره.

فروردین 1375 شمسی، لس‌آنجلس آمریکا. در محل برگزاری نمایشگاه و کنفرانس شبکه جهانی اینترنت هستیم. اینجا یک محوطه‌ی بزرگه که مملو از غرفه‌های رنگارنگ و متنوعه. یک نسیم ملایم بهاری می‌وزه و برگ‌های ریز و رنگارنگ شکوفه‌های درختا رو در فضا پخش می‌کنه.

وقتی از دوردست به محوطه‌ی نمایشگاه نگاه می‌کنیم، همه چیز یکدست و غرفه‌ها همه در ردیف‌های مرتب کنار هم قرار گرفتن. جز یه جا. یه محوطه‌ی کوچیک که ظاهرا برای غرفه در نظر گرفته شده اما داخلش یک ون مسافرتی پارک شده که روش چند پارچه‌ی بزرگ آبی رنگ با لوگوی لینک اکسچنج قرار گرفته.

این صدای در ون بود که باز شد‌ و یک مرد جوان از پله‌هاش پایین اومد و مرد جوان کسی نیست جز تونی. تونی مقابل دن می‌ایسته و اطراف رو نگاه می‌کنه. محوطه‌ی نمایشگاه هنوز خلوته و جز تعداد محدودی از غرفه دارا کسی اونجا نیست.

برمی‌گرده و به ون نگاه می‌کنه و با خودش آروم زمزمه می‌کنه امروز خیلی کار داریم. این جمله رو دوباره اما با صدای بلندتر تکرار می‌کنه. بچه‌ها امروز خیلی کار داریم. دوباره وارد ون میشه و اون سه نفر یعنی تونی، علی و سانجای تا قبل از شروع نمایشگاه مشغول به کار میشن و ون رو آماده می‌کنن.

احتمالا شما هم متوجه شدین داستان از چه قراره. اون ون اجاره‌ای قراره علاوه بر این که محل استراحتشون باشه به عنوان غرفه هم ازش استفاده کنن. همونطور که می‌دونیم اونا پول و سرمایه چندانی ندارند و نمی‌تونن مثل شرکت‌های بزرگ غرفه‌های بزرگ و رنگارنگ بسازند.

اون ون اجاره‌ای رو در محلی که رزرو کردن قرار دادن و ازش فقط به عنوان یه پایگاه کوچیک استفاده کردن اما آیا این نمایشگاه براشون دستاوردی هم به همراه داشت؟

وقتی اسم نمایشگاه به میون میاد خیلی از شرکت‌ها میرن سراغ غرفه‌های رنگارنگ و دکورهای خاص و بریز و بپاش‌های سنگین. به نظرتون لینک اکسچنج با یک ون مسافرتی بین شرکت‌های بزرگ مثل مایکروسافت می‌تونه کاری از پیش ببره؟ در ادامه با هم می‌بینیم.

اونا قبل از آغاز رسمی نمایشگاه و کنفرانس، از طریق ایمیل برای کاربرای خودشون دعوت‌نامه فرستادن و از کاربرها خواستن تا حتما به غرفه‌شون سر بزنن و البته بهشون قول دادن به افرادی که زودتر برسن یه تیشرت رایگان با لوگوی لینک اکسچنج هدیه بدن.

همین اتفاق افتاد و در اواسط روز، جمعیت قابل توجهی مقابل اون ون ایستاده بودن. بدون توجه به این که اون غرفه چه شکلیه و از چه امکاناتی محرومه با ذوق و علاقه تیشرت رو می‌پوشیدن و با چهره‌های شاد و راضی غرفه رو ترک می‌کردن.

اون روز سرتاسر نمایشگاه افرادی دیده می‌شدند که با اون تیشرت‌های مزین به لوگوی آبی رنگ لینک اکسچنج، دارن می‌چرخن و از غرفه‌ها بازدید می‌کنن. هوش و ذکاوت تیم‌های استارتاپی گاهی وقتا می‌تونه اینطور شرایط رو به نفعشون تغییر بده.

اونا از هدیه‌های تبلیغاتی در یک موقعیت خاص بهترین استفاده رو می‌برن و باعث میشه شرایط به نفعشون تغییر کنه. در هر حال گاهی همین چیزای کوچیک می‌تونه دستاوردهای بزرگی براشون داشته باشه.

اگه اپیزود پی‌پل یادتون باشه، اونجا هم تیشرت‌ها جریان نمایشگاه رو به نفع اون شرکت تغییر دادن. نه الزاما تیشرت، هرچیزی که به شکل هوشمندانه و در جای درست خودش استفاده بشه می‌تونه سود و اعتبار خوبی برای شرکت‌ها و کسب و کارهای نوپا که سرمایه‌ی زیادی ندارند به همراه داشته باشه.

بعد از اون نمایشگاه با رشد مداوم لینک اکسچنج بود که پای یک سرمایه‌گذار به پروژه باز شد. سرمایه‌گذار جدید بیست درصد از سهام لینک اکسچنج رو در ازای سه میلیون دلار خرید که این یک پیشرفت و دستاورد خیلی بزرگ بود براشون.

ورود این سرمایه‌گذار و تزریق این پول باعث شد اونا شتاب بیشتری بگیرن و تیم رو گسترش بدن. اول به یه فضای بزرگتر و اداری رفتن و از اون آپارتمان کوچیک و نمور راحت شدن و بعد کلی آدم جدید به تیم اضافه کردن.

حالا لینک اکسچنج یک سایت شناخته شده‌ست و افراد زیادی علاقه دارن باهاشون همکاری کنن. یکی از اعضای جدید آلفرد لین بود که احتمالا اسمش هنوز یادتونه. همون دانشجوی زرنگی که تو دوره‌ی دانشجویی از کانی پیتزا می‌خرید و اونا رو در قطعات کوچک‌تر به بقیه می‌فروخت.

هوش تجاری آلفرد برای تونی تحسین برانگیز بود و همین جای داستان به واسطه‌ی دعوت تونی وارد تیم شد و مدیریت امور مالی رو به عهده گرفت. حالا تونی هرروز که وارد ساختمون شرکت میشه افراد جدیدی رو می‌بینه و تقریبا بعضی از اونا رو اصلا نمی‌شناسه.

نمی‌دونه که کی هستن و اونجا چیکار می‌کنن و این نشون میده که تیم لینک اکسچنج خیلی بزرگتر از قبل شده. این ورود گسترده‌ی نیروی کار جدید به شرکت باعث شد تا کم‌کم فرهنگ هم تحت تاثیر قرار بگیره و کنترل این مسئله از دست اونا خارج بشه.

این مسئله به مرور برای اون آزاردهنده هم شد اما در مجموع تلاش کردند تا این پروژه هرطور که هست به سرانجام برسه و همین‌طور هم شد. همزمان با رشد لینک اکسچنج توجه شرکت‌های بزرگ به این محصول جلب شده بود و بعضیاشون به این جمع‌بندی رسیده بودند که زمان خوبی برای خریدش.

مایکروسافت یکی از اون خریدارها بود و تنها خریدار هم نبود اما در نهایت موفق شد لینک اکسچنج رو بخره و رقم پیشنهادیش هم باورنکردنیه. دویست و شصت و پنج میلیون دلار. این یک اتفاق فوق‌العاده بود و می‌دونیم که محصول تلاش و فعالیت سه جوان خوش فکر و موفقه.

شرط مایکروسافت برای این خرید این بود که تیم بنیان‌گذار سه نفره، تا یک سال بعد از معامله در شرکت بمونن. اگه قبل از یک سال خارج می‌شدند چند درصد از مبلغ دریافتیشون رو از دست می‌دادن.

تونی این ریسک رو پذیرفت و حاضر شد با وجود این که بخشی از دریافتیش از قرارداد کم میشه، خیلی زودتر از موعد از لینک اکسچنج خارج بشه. چرا انقدر برای این کار عجله داشت؟

همین چند دقیقه پیش به صورت خیلی گذرا به این مسئله اشاره کردم که به مرور با اضافه شدن آدمای جدید فرهنگ شرکت تحت تاثیر قرار گرفته بود و فضایی که قبلا در اون شرکت حاکم بود، به مرور در حال محو و نابود شدن بود. تونی با این مسئله کنار نمیومد.

شاید دغدغه‌ی اصلیش فقط این نبود که یه کسب و کار مستقل و موفق داشته باشه بلکه دنبال این بود که فضای کاریش رو تبدیل به جایی کنه که دوست داره برای همیشه در اون زندگی کنه. مطمئنا زمانی که چنین تعریفی از یک محیط کار داریم، روی جزئیات اون از جمله رفتار و فرهنگ داخلیش به صورت جدی متمرکز می‌شیم.

تونی در دوره‌ای که در لینک اکسچنج کار می‌کرد در تلاش بود تا یک فضای رفاقتی واقعی ایجاد کنه و سلسله مراتب سازمانی رو متفاوت‌تر از چیزی که ما می‌شناسیم پیاده‌سازی کنه. این هدف در تصمیم و رفتار روزمره‌ی تونی، علی و سانجای مشهود بود.

مثلا زمانی که علی تصمیم داشت تیم پشتیبانی مشتری رو توسعه بده و از طرفی از نظر مالی هم زیر فشار بودن، تونی بهش گفت می‌تونی به جای استخدام نیروی جدید، حقوق نیروهای فعلی رو افزایش بدی. مطمئنم که اینطوری به جذب نیروی جدید هم احتیاج نداریم.

این قبیل رفتارها بود که با افزایش همدلی در محیط کار، باعث می‌شد اونجا تبدیل به یک محیط دوست داشتنی و جذاب باشه. چه برای بنیان‌گذارانش و چه برای کارمنداش اما خب در هر حال گسترش سریع مجموعه و جذب افراد جدید حفظ این فرهنگ رو کمی سخت می‌کرد.

برگردیم به داستان. جایی که سه بنیان‌گذار یک پول قابل توجه به دست آوردن و پروژه رو با موفقیت به ثمر رسوندن. حالا تونی تقریبا چیزی که در ذهنش بوده رو به دست آورده اما قرار نیست اینجا متوقف بشه و دست از کار بکشه.

البته که تصمیم نداره با شدت فشار قبل کار کنه پس با پولی که بدست آورده یه خونه و یک فضای بزرگ می‌گیره و با آلفرد همون شریک پیتزافروش دوره‌ی دانشگاه، یک شرکت سرمایه‌گذاری به اسم ونچر فراگز (venture frogs) تاسیس می‌کنه.

اونا برای مدتی روی استارتاپ‌ها سرمایه‌گذاری می‌کنند و به مرور فضای شرکت رو در اختیار استارتاپ‌هایی قرار میدن که تحت پوشش دارن. در ادبیات تخصصی به چنین فضایی incubator یا شتاب‌دهنده گفته میشه.

در چنین مرکزی یک سری امکانات اولیه مثل فضای کاری، اینترنت، تلفن و چیزایی از این قبیل در اختیار یک استارتاپ نوپا قرار می‌گیره تا دغدغه‌ای برای تامین این موارد نداشته باشه و تمرکزش رو روی کارش بذاره. حضور استارتاپ‌ها در مراکز رشد یا incubatorها موقت و نسبتا کوتاه مدته.

تونی تقریبا چنین چیزی ایجاد کرد و سعی کردن از این طریق به استارتاپ‌های تحت پوشش خودشون کمک کنن. یک دفتر کوچک ایجاد کردند و با امکانات اولیه کارشون شروع شد. تونی روزها تماس‌های مختلفی دریافت می‌کرد از افرادی که ایده‌های جدید داشتند و دنبال سرمایه‌گذار می‌گشتن. در همون روزا بود که یک تماس ذهن تونی رو مشغول کرد.

ژانویه سال 2000 میلادی، دی ماه 1378 شمسی، کالیفرنیا آمریکا. در یک اتاق کوچک و کم‌نور هستیم که دو میز اداری در دو گوشه‌ی اون قرار گرفته. هر میز یه کامپیوتر و تلفن داره و هیچ‌کس در اتاق نیست.

نور بی‌رمقی از پنجره‌های کوچک به داخل اتاق تابیده میشه و مشخصه که هوای بیرون سرد و ابریه. در همین حال در اتاق باز میشه و یک مرد جوان در حالی که پالتوی زمستونی به تن داره و با یک شال پشمی صورتش رو پوشونده وارد اتاق میشه.

با گام‌های بلند سراغ یکی از میز‌ها میره‌ و دکمه‌ی پیام‌های صوتی تلفن رو فشار میده. به سمت جالباسی فلزی کوچکی که در گوشه‌ی اتاق هست قدم برمی‌داره و پالتو و شال‌گردنش رو درمیاره. در همین حال یک پیام صوتی پخش میشه.

سلام من با ونچر فراگز تماس گرفتم. امیدوارم درست باشه. نیک سویین‌مورن هستم و برای یک ایده جدید و فوق‌العاده باهاتون تماس گرفتم. به نظرم رسید شاید براتون جالب باشه و بخواید روش سرمایه‌گذاری کنید. من دارم روی فروشگاه اینترنتی مخصوص کفش کار می‌کنم و در حال حاضر سایتش ایجاد شده. آدرسش هست شوسایت دات‌کام.

مرد جوان برای اینکه با دقت بیشتری صحبت رو بشنوه همون جایی که هست ایستاد و وقتی آدرس سایت رو می‌شنوه برمی‌گرده و سریع خودش رو به میز می‌رسونه. شعاع نور روی چهره‌ش میفته و حالا می‌تونیم بشناسیمش. اون تونیه و اینجا همون شرکت سرمایه‌گذاری تازه تاسیسش به ونچر فراگزه.

تونی با ناامیدی سری تکون میده و با خودش زمزمه میکنه آخه کی اینترنتی کفش می‌خره. تصمیم می‌گیره پیام رو حذف کنه اما قبل از این که کلید حذف زو فشار بده یک بخش از پیام توجهش رو جلب می‌کنه.

من خیلی راجع به این بازار تحقیق کردم و فهمیدم در حال حاضر کفش‌ها در آمریکا یک صنعت چهل میلیارد دلارین. همین الانشم حدود پنج درصد از کل این بازار داره به صورت کاتالوگی خرید و فروش میشه.

می‌دونید که چی میگم. یعنی مردم از طریق کاتالوگ‌های پستی بدون این که کفش رو ببینن و تست کنند، می‌خرن. تونی دستش رو از روی دکمه‌ی تلفن کشید و سریع با خودش محاسبه کرد.

پنج درصد از چهل میلیارد دلار میشه چیزی حدود دو میلیارد دلار. این رقم خیلی بالاست. اونم در حالی چنین شرایطی پیش اومده که از مدل‌های سنتی مثل کاتالوگ‌های چاپی استفاده میشه. اگر روند و فناوری تغییر کنه احتمالا این درصد هم افزایش پیدا می‌کنه هر چند که همین الانشم فروش غیرحضوری کفش گردش مالی قابل توجهی داره.

حتما می‌دونید که اینجا و در این مکالمه چه اتفاقی افتاد. نکته‌ی مهمی داشت که برای درک بهترش دوباره مرورش می‌کنم. نیک به عنوان فردی که ایده‌ای داره با تونی تماس می‌گیره تا ازش بخواد روی اون ایده سرمایه‌گذاری کنه.

نیک اول ایده‌ی خودش رو مطرح میکنه و میگه که یک نسخه اولیه از اون ایده هم پیاده‌سازی کرده. به این نسخه‌ی اولیه mvp گفته میشه و معنیش میشه حداقل محصول قابل ارائه.

به عنوان مثال شما ایده‌ی ساخت یک محصول نرم‌افزاری رو در ذهن دارید. سخته که برای دیگران توضیح بدید که این نرم‌افزار چی هست و چیکار می‌کنه. پس می‌تونید یک نسخه‌ی اولیه و خیلی ساده از اون بسازید و به دیگران نشون بدید.

این نسخه قرار نیست کامل و بدون ایراد باشه بلکه همین که بخشی از عملکرد مورد نیاز رو انجام بده کافیه. در حقیقت باید اینطوری باشه که مردم بفهمن شما قراره چه کاری رو انجام بدید و محصولشون چه مشکلی رو حل کنه.

یادتون نره که ام‌وی‌پی باید در یک مدت زمان کوتاه ساخته بشه. سرمایه‌گذار با دیدن ام‌وی‌پی می‌تونه با محصول شما و خدماتش آشنا بشه و راحت‌تر تصمیم بگیره که روی اون سرمایه‌گذاری کنه یا نه.

تا اینجای کار دیدیم که نیک یک نسخه‌ی ام‌وی‌پی هم داره و ازش صحبت می‌کنه و آدرسش رو در اختیار تونی قرار میده اما این کافی نیست. تونی اصلا تحت تاثیر قرار نگرفته و بر اساس یک پیش داوری ذهنی این ایده رو مردود می‌دونه.

تصمیم می‌گیره پیام صوتی رو پاک کنه اما یک بخش از صحبت‌های نیک در آخرین لحظات تونی رو تحت تاثیر قرار میده. اونجایی که به حجم بازار و وضعیت فعلی بازار اشاره می‌کنه.

این یک نکته خیلی مهمه که باید همیشه مد نظر داشت. زمانی که قراره در خصوص یک ایده‌ی کسب و کار، محصول یا استارت آپ صحبت کنیم مهمه که بدونیم اون ایده دقیقا بازار هدفش کجاست و در حال حاضر این بازار چه وضعیتی داره.

حجم پولی که تو این بازار تبادل میشه چقدره و سهم احتمالی محصول ما چقدر خواهد بود. نیک به این مسئله اشاره می‌کنه و صحبتش با اشاره به حجم کلی بازار کفش شروع میشه و اوج تاثیرگذاریش اونجاست که به درصد فروش کاتالوگی کفش اشاره می‌کنه.

اون در حقیقت یک خلاء رو در این بازار شناسایی کرده. مردم با کاتالوگ‌های کاغذی یا پستی کفش میخرن و این یک فرصت استثنائیه که این کاتالوگ‌ها تبدیل به وب‌سایت‌های تعاملی پر زرق و برق بشن. اینجاست که تونی تحت تاثیر قرار می‌گیره و به طور کلی پیش‌داوری خودش رو نادیده می‌گیره.

به زودی در اپیزودهای بعدی و البته پیج اینستاگرام استارت‌کست، در رابطه با مفاهیمی مثل ام‌وی‌پی، شیوه‌ی ارائه و نکته‌های مهم دیگه‌ای که در دنیای کسب و کار دونستنش به ما کمک می‌کنه بیشتر صحبت می‌کنیم.

داستانی که اینجا و امروز با هم مرور کردیم، نکته‌های مهمی داشت که در زندگی روزمره و به خصوص زندگی شغلی برامون مفید و کاربردیه.

تونی و تیم توانمندش در اوایل کار از تجملات دوری کردن و با استفاده از کمترین امکانات یک شرکت میلیون دلاری رو راه‌اندازی کردن و البته که در مقابل رقم‌های اولیه که بهشون پیشنهاد می‌شد مقاومت کردن.

این مسئله رو در خیلی از اپیزودهای استارت کست دیدیم و شنیدیم که شرکت‌های بزرگ از جاهای کوچک و محدود کارشون رو شروع کردند و این بزرگترین درسیه که می‌تونیم بگیریم.

مهم نیست کجا هستیم و محیط کاری ما چه محدودیت‌هایی داره اما این مهمه که چه محصولی خلق می‌کنیم، چقدر بهش ایمان داریم و چقدر حاضریم به خاطرش از خودگذشتگی به خرج بدیم.

تیم همیشه حرف اول رو می‌زنه و دیدیم که تیم اولیه‌ی لینک اکسچنج شامل علی، تونی و سانجای چقدر منسجم و با اراده بودن و با کمبود و محدودیت‌ها کنار اومدن. همین اراده و انسجام تیم بود که موفقیت رو براشون به همراه داشت‌.

این شرکت امروز دیگه وجود خارجی نداره اما بخشی از تاریخ دنیای فناوری رد تشکیل داده و می‌تونیم از این تجربه‌ی ارزشمند استفاده کنیم البته که کار ما با تونی اینجا و در این اپیزود تموم نمیشه.

در اپیزود بعدی استارت‌کست ادامه‌ی این داستان رو می‌شنویم. تونی در مسیر جدیدی قرار می‌گیره و اونجاست که با چالش‌هایی به مراتب جدی‌تر و سخت‌تر روبرو میشه.

این اپیزود در حقیقت پیش درآمدی بود از داستانی که در اپیزود بعدی خواهیم شنید و اونجاست که مسائل و مشکلات اصلی خودشون رو نشون میدن.

لینک اکسچنج یک مسیر نسبتا هموار رو طی کرد. شاید این فقط یه شانس بود برای تونی و تیمش که در موقعیت مناسب، یک ایده‌ی خوب رو اجرا کردن. شما هم فکر می‌کنید شانسی بود؟ تصمیم در این رابطه رو موکول کنید به بعد از شنیدن اپیزود بعدی که در هفته‌ی آینده منتشر میشه.

تونی شی مرد جوان داستان ما جایی در صحبتاش گفته هیچ وقت یادگیری رو متوقف نکنید. کتاب‌ها منابع خوبی هستن اما کافی نیستند. یادگیری واقعی در عمل انجام میشه پس خودتون رو در دل پروژه‌های واقعی قرار بدین و همیشه کنار انسان‌های پرتلاش و با انگیزه باشید تا رشد کنید.

یک بار دیگه از شما که تا این‌جا همراهم بودید و زیبال حامی مالی این اپیزود تشکر می‌کنم. اگه تصمیم دارید از استارت‌کست حمایت کنید، می‌تونید به صفحه‌ی حامی باش ما مراجعه کنید.

همچنین برام در کست‌باکس و اینستاگرام کامنت‌های انرژی‌بخش بنویسید. از خوندن کامنت‌های شما بی‌نهایت انرژی می‌گیرم. همین طور می‌تونید استارت کست رو از طریق استوری اینستاگرام یا از روش‌های دیگه به دوستاتون معرفی کنید که این کار برای من بی‌نهایت ارزشمنده.



بقیه قسمت‌های پادکست استارت کست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/اپیزود-سیزدهم؛-لینک‌اکسچنج-id3660994-id490108714?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B3%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85%D8%9B%20%D9%84%DB%8C%D9%86%DA%A9%E2%80%8C%D8%A7%DA%A9%D8%B3%DA%86%D9%86%D8%AC-CastBox_FM