راوی داستانهای پنهان کسبوکار
اپیزود یازدهم؛ پیپل - قسمت اول
سلام. من محمد هستم و شما اپیزود یازدهم استارتکست رو میشنوید. جایی که قراره در اون، داستانهای واقعی از استارتاپهای بزرگ دنیا رو مرور کنیم و ببینیم که چطور آدمای معمولی شرکتهای بزرگ رو راهاندازی کردن و موفق شدن.
در این اپیزود قراره بخش دیگهای از زندگی ایلان ماسک رو مرور کنیم، منتهی دیگه تمرکزمون روی شخص ایلان نیست و با شخصیتهای مختلفی همراه می.شیم.
داستان یک شرکت رو از دید چند نفر از کسایی که تو موفقیت، اون شرکت نقش داشتن مرور میکنیم که ایلان فقط یکی از اونهاست.
در هر حال موفقیتهای بزرگ حاصل تلاش یک گروه از آدماست و شما که تا امروز اپیزودهای استارتکست رو شنیدین، مطمئنا به این مسئله ایمان دارین.
داستانی که امروز و اینجا قراره با هم مرور کنیم، نسبت به اپیزودهای قبل جزئیات خیلی بیشتری داره و پر از نکات مهم آموزندست. زمانی که داستانشو مینوشتم، چیزای خیلی زیادی ازش یاد گرفتم و مطمئنم که برای شما هم همینطوره.
نه تنها نکتههای ریز و درشت در دل داستان نهفته است، بلکه سیر کامل داستان هم یک پیام فوقالعاده کاربردی و مهم داره، که من بهش اشاره نمیکنم و مطمئنم که خودتون بعد از شنیدن هر دو اپیزود اون پیام رو دریافت میکنین.
پی پل، شرکتی که داستانشو قراره با هم مرور کنیم، در اون روزا میزبان قویترین و جنگندهترین مردان سیلیکون ولی بوده و همون تیم اولیه، بعدها علاوه بر پی پل، سرویسهای مهمی رو خلق کردن که امروز همون سرویسها بخش قابل توجهی از دنیای اینترنت رو تشکیل میدن. بعدها با اون سرویسها هم آشنا میشیم.
با توجه به جزئیات زیادی که این داستان داشت، مجبور شدم اون رو به دو قسمت تقسیم کنم تا بتونیم بخشی از اون جزئیات و اتفاقات مهم رو با هم مرور کنیم. امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت ببرین.
مقدمه رو بیشتر از این ادامه نمیدم و می ریم که سفر کنیم به قلب تاریخ دنیای فناوری، جایی که گروهی از افراد خوشفکر و خلاق دور هم جمع شدن تا محصولاتی رو خلق کنن تا نه تنها عامل موفقیت خودشون بشه، بلکه زندگی امروز و آیندهی ما رو هم تحت تاثیر قرار بده.
دوباره میریم به آمریکا؟ نه! این بار سفر ما در نقطهی دیگهای از دنیا شروع میشه. میریم به اوکراین، در اتحاد جماهیر شوروی.
در سال ۱۹۸۶ و در شهر کیف اوکراین در اتحاد جماهیر شوروی هستیم. اینجا یک اتاق خواب کوچیکه که در و دیوارش پر شده از پوسترهای قرمز رنگ از فضانوردها.
یک پسر بچهی کوچیک در گوشهای از اون اتاق نشسته و کاغذی مقابلش قرار داره و داره چیزایی مینویسه. اون نوشته در نگاه اول معنا و مفهومی نداره. البته اگه با دقت بیشتری نگاه کنیم میبینیم که پسربچه روی اون تکه کاغذ متون معمولی نمینویسه، بلکه داره برنامهنویسی میکنه. برای همین اون نوشته در نگاه اول بیمعنا به نظر میرسه.
هرازگاهی به فکر فرو میره و بخشهایی از متن رو پاک میکنه و دوباره مینویسه. در همین حین با خود زمزمه میکنه؛ "نه اینطوری ارور میده. این نمیشه. باید یه جور دیگه بنویسمش."
صحنهی عجیبیه! برنامه نویسی روی کاغذ به جای کامپیوتر... فقط کسی میتونه این کار رو بکنه که واقعا شیفتهی کامپیوتر و دنیای فناوریه. یعنی یه خورهی تکنولوژی، یا در زبان بچههای کامپیوتر، یه نرد واقعی.
شاید براتون سوال پیش بیاد که نرد چیه؟ به صورت خلاصه میتونم بگم که نرد یک اصطلاحه و عموما برای کسانی به کار برده میشه که عموما تو رشتههای علوم کامپیوتر مثل برنامه نویسی، به صورت جدی از روی علاقهی قلبی فعالیت میکنن.
نردها زمانی که به اون حرفهای خاص مشغولن، حسابی لذت میبرن و تفریح و کار و زندگیشون همون کاریه که انجام میدن.
دقیقا مثل همین پسر بچهی کوچیک داستان ما که زمان استراحتش در بعدازظهر رو یک گوشه از اتاق نشسته و روی یک کاغذ به جای تمرین مدرسه کدنویسی میکنه.
پسرک در همان حال بود که مادرش وارد اتاق شد. "مکس من فردا میرم آزمایشگاه و اونجا کلی کار داریم. با من میای؟" پسرک بدون تامل گفت "آره. حتما میام. اتفاقا کلی کد نوشتم و میخوام همشو اونجا تست کنم."
به این ترتیب مکس لوچین، نرد کوچک داستان ما، کدایی که نوشته بود رو توی کامپیوتر واقعی تست و بررسی میکرد. این بخش کوچکی از زندگی مکس بود. یک برنامهنویس قوی، که در آینده قراره کارهای بزرگی انجام بده.
همانطور که دیدین، در چه شرایطی برنامهنویسی رو شروع کرد و البته هیچ وقت این کارو رها نکرد. در اون زمان داشتن یک کامپیوتر خونگی، اونم در کشوری مثل اوکراین سخت بود. به همین دلیل مکس باید کدارو روی کاغذ یادداشت میکرد و در روزهای خاص به همراه مادرش به آزمایشگاه محل کارش میرفت و اونا رو روی کامپیوتری که در اختیار مادرش بود تست میکرد.
هنوز در اتاق هستیم و حالا ساعت از نیمه شب گذشته. مکس کوچولو در کنار کاغذای شلوغ و یادداشتهای ریز و درشت خوابش برده.
عقربههای ساعت 1 و 23 دقیقه صبح رو نشون میدن. در همین لحظه کیلومترها دورتر از مکس و اتاقش، در شهر چرنوبیل اوکراین، یک انفجار مهیب رخ میده…
انفجار نیروگاه چرنوبیل، زمینه ساز یک اتفاق بزرگ در زندگی مکس شد.
مادرش که به شدت از عوارض تشعشعات میترسید و نگران بود که اون تشعشعات برای خانوادهی اونا مشکلاتی رو به وجود بیارن، تموم تلاشش رو کرد تا هر چه سریعتر اوکراینو ترک کنن. اونا تصمیم گرفتن به آمریکا مهاجرت کنن و این تصمیم هم به سادگی اجرا نشد.
پروسهی سخت مهاجرت به آمریکا و خروج از اوکراین، چالشهای زیادی رو به همراه داشت و بدترین چالش مربوط به آخرین لحظات حضورشون در اوکراین بود.
زمانی که قصد خروج از کشور رو داشتن با یه گیت امنیتی روبرو شدن که در اون گیت با حسگرهای مخصوص بدن افراد از نظر تشعشعات هستهای مورد بررسی قرار میگرفت.
مادر و پدر مکس از گیت عبور کردن و دستگاه هیچ هشداری نداد، اما زمانی که نوبت مکس شد زنگ هشدار دستگاه روشن شد.
مکس در حالی که ترسیده بود به پدر و مادرش نگاه میکرد و ماموری که دستگاه رو در دست داشت گفت این پسر نمیتونه خارج بشه, پاش آلودهست. من احتمال میدم آلودگی تا مغز استخوان پاش نفوذ کرده باشه و خب معلوم نیست که بشه براش کاری کرد. باید سریعتر به مرکز درمانی که برای این کار اختصاص پیدا کرده مراجعه کنین.
پسر بچهی کوچیک داستان ما، حالا با رنگ و روی پدیده ایستاده و ملتمسانه پدر مادرش رو نگاه میکنه که اون سمت گیت ایستادن. عرق سرد روی پیشونیش نشسته و چیزایی که میشنوه رو نمیتونه هضم و درک کنه. فقط میدونه توی دردسر افتاده.
مادر مکس در حالی که سعی میکنه به خودش مسلط باشه میگه مکس پسرم کفشاتو دربیار. مکس در حالی که از ترس به خودش میلرزه ایستاده و متوجه حرفایی که میشنوه نمیشه.
مادرش دوباره با صدایی که حالا کمی میلرزه تکرار میکنه، پسرم گفتم کفشات رو دربیار و این بار به آرومی پاهاشو از کفش بیرون میاره و روی سنگهای سرد کف ایستگاه میذاره. مادرش دوباره به مامور گیت میگه حالا دوباره اسکن کنید لطفا.
مامور سراغ مکس میاد و دستگاه رو به پاهاش نزدیک میکنه. دیگه هیچ علائمی نیست و دستگاه هشدار نمیده.
از گیت عبور میکنه و دست پدر و مادرش رو محکم میگیره. به آرومی سرش رو برمیگردونه و به کفشها نگاه میکنه و میبینه که یک مامور با لباس مخصوص به کفشها نزدیک میشه و اونا رو از زمین برمیداره.
این تقریبا آخرین تصویری بود که مکس از اوکراین دید و از اون کشور خارج شد.
اونا تصمیم گرفتن به آمریکا مهاجرت کنن و خب راه سختی رو طی کردن. بعد از مهاجرت مکس به شکل فشرده سعی کرد زبان انگلیسی و از همه مهمتر فرهنگ زندگی در آمریکا رو یاد بگیره تا بتونه اونجا با آدمای دیگه ارتباط موثر برقرار کنه.
کار خیلی سختی بود و براش سخت میگذشت… به خصوص روزهای اول؛ زمانی که مکس و خانوادش پاشون به آمریکا رسید، فقط هفتصد دلار پول نقد به همراه داشتن و میدونیم که این پول خیلی کمه.
با این شرایط سخت، سعی کرد تحصیلش رو ادامه بده و بعد از اتمام دبیرستان، وارد دانشگاه دولتی ایلینوی شد. اونجا تقریبا به چیزی که دوست داشت رسید و در رشتهی علوم کامپیوتر تحصیلش رو ادامه داد.
سال ۱۹۹۷ در حالی که اینترنت به روزهای اوج خود میرسید، از دانشگاه فارغالتحصیل شد و هزاران هزار ایدهی سرگردان در ذهنش داشت و دوست داشت اون ایدهها رو به محصولات واقعی تبدیل کنه.
البته که این کار رو هم کرد. اولین ایدهاش مربوط به یک سایت با خدمات تبلیغات اینترنتی بود به اسم اسپانسرنت. یه جورایی استارت آپ به حساب میومد و به کسب و کارها کمک میکرد تا در اینترنت بنرهای تبلیغاتی اجاره کنن و محصولاتشون رو بفروشن.
از این مدل ایدههای ریز و درشت رو چند بار اجرا کرد و اکثرشون شکست خوردن. درسته که اونروزا اینترنت در حال انفجار بود و خیلیها از جمله ایلان ماسک، میلیونها دلار پول ازش به دست میوردن، اما در همون شرایطم هر ایدهای موفق نمیشد.
این تجربیات شکست خورده مانع مکس نشدن. قرار نبود به خاطر چند تا تجربهی ناموفق، از کل مسیر کنار بکشه. البته همهی پروژه هاشم شکست نخوردن. بعضیاش توسط شرکتهای دیگه از جمله مایکروسافت با قیمت خوبی خریداری شدن، اما در مجموع، اون موفقیتی که تو ذهنش بود به دست نیومد.
پس سعی کرد در مسیرهای متفاوتی، استعداد و توانایی خودش امتحان کنه؛ برنامه نویسی و ریاضی. به این دو تا فیلد خیلی علاقه داشت و خب از ترکیب این دو تا، چیزای مختلفی مثل علوم رمزنگاری حاصل میشه. مکس هم به همین نتیجه رسید و فیلد رمزنگاری اطلاعات رو به شکل جدی دنبال کرد.
اون روزا در آمریکا استفاده از دیوایسهای کوچیکی به اسم پیدیای رواج پیدا کرده بود. پیدیای مخفف پرسنل دیجیتال استانس هست که معنیش میشه دستیار شخصی دیجیتال.
این ابزارهای جیبی چیزی شبیه موبایلهای امروزی بودن و کارایی مشابهی هم داشتن. تقریبا یه کامپیوترهمراه به حساب میومدن و میشد باهاشون بعضی از کارها رو پیگیری کرد و انجام داد.
تقریبا در سال ۱۹۹۸ بود که این پیدیایها به اوج بلوغ خودشون رسیده بودن و به اینترنت هم وصل میشدن. اتصال اونا به اینترنت یک ویژگی عالی بود، اما یه مشکلی وجود داشت، اونم امنیت اطلاعات بود.
پایلوت پر (pilot par)، یکی از برندهای مطرح اون دوران در حوزهی دستیارهای شخصی دیجیتال بود و امکانات فوقالعادهای هم داشت، اما اونم از همین مسئله یعنی امنیت اطلاعات، رنج میبرد. قابل اعتماد نبود و اگر گم میشد اطلاعات داخلش در اختیار دیگران قرار میگرفت.
مکس سعی کرد این مسئله رو حل کنه و با توسعه یک الگوی رمزنگاری دادهها و محافظت از اونا روی پایلوت پرها، از نگرانی کاربران رو کم کنه.
به مرور فعالیتش جدیتر شد و محصول این تلاش شد یک استارت آپ نوپا به اسم سه کیوپل (sequpal)
همون روزا بود که لوک ناسک دوست و همکلاسی دورهی دانشجوییش، باهاش تماس گرفت و ازش خواست خودشو به سیلیکونولی برسونه.
مکس هنوز در ایلینوی زندگی میکرد و لوک به تازگی به سیلیکونولی مهاجرت کرده بود و از این سفر هم حسابی راضی بود. اونجا با یه سرمایهگذار به اسم پیتر تیل آشنا شده بود و برای پروژه خودشم سرمایهی خوبی گرفته بود. به مکس گفت میتونه با این سرمایه گذار صحبت کنه و برای پروژه بعدی سرمایه بگیره.
مکس قبول کرد و به کالیفرنیا رفت. لوک بهش خبر داد که یه روز مشخص، پیتر در یک دانشگاه یک کنفرانس کوچیک داره و اونجا موقعیت خوبیه که مکس باهاش روبرو بشه و این اتفاق هم افتاد.
اونجا بود که مکس با پیتر آشنا شد. این دیدار و آشنایی یکی از مهمترین اتفاقات در دنیای وب و اینترنت به شمار میره.
پیتر علاقهی شدیدی به دنیای استارتاپ و کارهای خلاقانه داشت و تلاش میکرد به صورت جدی وارد این عرصه بشه. در همون کنفرانس زمانی که مکس از تجربهی کاری خودش برای پیتر صحبت کرد، بلافاصله یه قرار گذاشتن و تصمیم گرفتن بیشتر با هم آشنا بشن.
پیتر در همون گفتگوی اولیه، متوجه شد که مکس یکی از اون شخصیتهای قوی و پرتلاشه که احتمالا میتونه کارای بزرگی انجام بده. مکس تمام تجربیات شکست خوردهاش رو برای پیتر تعریف کرد.
نکته اینجا بود که؛ مکس بعد از هر تلاش ناامید نشده بود و همچنان روی ایدههای جدیدش هم صحبت میکرد. این ویژگی از نظر پیتر خیلی ارزش داشت.
در همون مکالمه بود که پیتر از مکس پرسید بهترین ایدهی الان و امروزت چیه؟ و مکس از دغدغهی اون روزاش صحبت کرد؛ از تخصصش در زمینه امنیت اطلاعات گفت و ایده و محصول جدیدش یعنی سکیوپل رو معرفی کرد.
دقیقا همون جا بود که پیتر تصمیمشو گرفت و قرار شد از اینجا به بعد راهشون رو با هم ادامه بدن.
امنیت اطلاعات و توسعه نرمافزارهای پایلوت پر، برای استفادهی کاربردیتر دقیقا چیزی بود که میتونست اون روزا یک ایدهی انقلابی به حساب بیاد. همون روز پیتر به مکس گفت که میتونه روی اون ایده چیزی حدود ۲۵۰ هزار دلار سرمایهگذاری کنه. چی از این بهتر؟
مکس حالا میتونست با قدرت و سرعت بیشتری محصولشو توسعه بده و ایدههایی که تو ذهنش بود رو به محصولات واقعی تبدیل کنه.
در قدم اول اونا اسم محصول رو به فیلدینگ (filding) تغییر دادن که این تغییر با نظر پیتر اتفاق افتاد. استدلالش هم این بود که این محصولیه که در محیطهای عملیاتی فعالیت میکنه و میتونه محیطهای مختلف رو به هم متصل کنه. بر همین مبنا شد فیلدینگ.
در قدم دوم؛ یه نفر جدید به تیمشون اضافه کردن؛ مردی به اسم مارتین هلمن که دکترای علوم کامپیوتر داشت و در زمینه رمزنگاری اطلاعات هم فعالیت میکرد.
با وجود مکس که خودش اسطورهی رمزنگاری به حساب میومد، دیگه نیاز به متخصص دیگهای تو این زمینه نبود، اما پیتر به یک دلیل مارتینو به تیم اضافه کرد.
اونا قرار بود روی هستههای نرمافزاری به صورت گسترده، تغییراتی اعمال کنن و محصولات بنیادی تولید کنن. بنابراین برای این کار به مجوز شرکتهای بزرگ اون دوره مثل مایکروسافت نیاز داشتن.
مارتین یک شخصیت دانشگاهی و برجسته بود و میتونست تو این مذاکرات به اونا کمک کنه. در هر حال در اون دوره، شرکتها برای مدارک دانشگاهی اعتبار بیشتری قائل بودن.
با این استدلال، مکس و پیتر با ارائهی یک راه حل برای پایلوت پرها، برای شروع فعالیتشون دنبال شرکتهای مختلف برای کسب مجوز رفتن. البته اونطور که فکر میکردن اوضاع پیش نرفت. تقریبا هیچ شرکتی باهاشون همکاری نکرد و هیچ مجوزی دریافت نکردن. چیز خاصی هم نتونستن توسعه بدن و کارشون بینتیجه موند.
ولی آیا این یک شکست دیگه برای مکس به حساب میومد؟ یا پیتر روی یک ایدهی اشتباه سرمایهگذاری کرده بود؟ اصلا این سوالا اهمیت نداشت، چون ما با شخصیتهای متفاوتی سر و کار داریم.
مکس به تواناییهاش ایمان داشت و پیتر دنبال حل مسئله و پیدا کردن راهی بود که به نتیجه برسه. اینکه کسی محصولشون رو جدی نگیره، چیزی نبود که بخواد متوقفشون کنه.
اونا دوباره به ایده و محصولشون فکر کردن و بزرگترین مانعی که پیش پاشون قرار داشت رو بررسی کردن؛ یعنی مجوز شرکتها. متقاعد کردن شرکتی مثل مایکروسافت، اونم توسط یک تیم سه نفره کار سختی بود و خب تا الان هم نتیجه نداده.
شاید باید محصول رو طوری توسعه میدادن که اصلا نیاز به مجوز، همکاری و تعامل دیگران نداشته باشه و مستقیما با مردم، یعنی کاربران سروکار داشته باشه.
در این نقطه بود که پیتر پیشنهاد استفاده از این فناوری، برای ذخیرهسازی و جابهجایی اطلاعات مالی رو مطرح کرد.
اونا به بازوی قدرتمند امنیت مجهز بودن و این بزرگترین پیشنیاز توسعهی سیستمهای مالی_کامپیوتری بود. مکس از این ایده استقبال کرد و خیلی سریع با پیادهسازی الگوی نقل و انتقال پول، در قالب نرمافزار، اونو توسعه داد. به این ترتیب اگه دو نفر پایلت پر برمیداشتن، میتونستن بین دو ابزار واحدهای دیجیتالی پول جابهجا کنن.
این یه ایدهی خیلی خوب بود. پایلوت پرها به کیف پول دیجیتال تبدیل میشدن. اینجا بود که اونا تصمیم گرفتن با یک هویت قوی کارشون رو ادامه بدن و شرکت کانفینیتی رو تاسیس کردن. این اسم متشکل از دو بخش بود؛ کانفیدنس و ایفینیتی، کانفینیتی. تقریبا معنیش میشه اطمینان بینهایت و انتخاب این اسم، ایدهی مکس بود. چون معتقد بود امنیت نرمافزارها میتونه اطمینان خاطر کاربرا رو به همراه داشته باشه و اونا رو ترغیب کنه تا کارهای جدیتری روی کامپیوتر انجام بدن.
لوک ناست، همون دوست مکس که بهش پیشنهاد داد تا سراغ پیتر بره و ازش سرمایه بگیره هم، وارد تیم اولیهی شرکت شد.
کانفینیتی کارش رو شروع کرد و روی یک محصول خیلی کلیدی متمرکز بود. اون محصول هم سیستم انتقال پول آنلاین بود که به کاربران اجازه میداد برای هم با کمک ابزارهای پایلوت پر پول ارسال کنن.
ساختن چنین نرمافزاری برای مکث کار پیچیدهای نبود. نسخهی اولیه رو توسعه داد و همزمان پیتر یک فضای کاری برای شرکت پیدا کرد. جایی که نزدیک دانشگاه استنفورد بود و البته پیشینهی خوبی هم داشت؛ پلاک ۱۶۵ خیابان دانشگاه در پالوآلتو کالیفرنیا. یه ساختمون کوچیک دو طبقه که طبقهی پایین به دو تا فروشگاه اجاره داده شده بود و بین دو تا فروشگاه یک در و راهپله باریک قرار داشت. راه ورود به اون واحد، همون راهپله کوچک و باریک بود.
اولین روزایی که در این ساختمان مستقر شدن، مکس تونست نسخهی اولیه رو اجرا کنه و به صورت آزمایشی هم فعالش کنه. اسم این سیستم پرداخت شد پیپل (pay pal). پل از اسم پایلوت پل قرض گرفته شده و پی هم که به معنای پرداخت هست.
به این مسئله اشاره داره که با پایل پایلوتتون میتونید پرداخت کنید که برای اون دوره خیلی جذاب بود. توسعهی پیپل ادامه پیدا کرد تا اینکه یه نکتهی خیلی کلیدی کشف کردن:
این نرم افزار فقط محدود به سختافزاری پایلوت پر ها نبود. در هر سیستمی که به اینترنت متصل میشد، میتونستن از اون استفاده کنن. این ویژگی کارایی اون نرمافزار 10 برابر میکرد. همینجا بود که تصمیم گرفتند پیپل رو از اون ابزار بیرون بیارن و به طور کامل روی اینترنت پیادهسازی کنن.
مدل فعالیتشم اینطوری بود که هر کاربر در اون سایت ثبت نام میکرد و یک حساب مجازی بهش اختصاص پیدا میکرد، میتونست اون حسابو شارژ کنه و برای کاربرهای دیگه پول ارسال کنه. اینطوری بود که نسخهی اول پیپل پیادهسازی و اجرا شد.
البته که در مرحله اجرای آزمایشی بود و به صورت محدود مورد استفاده قرار میگرفت.
همون روزا بود که… مکس یک ایمیل عجیب دریافت کرد. یه نفر از طریق اون ایمیل، ازشون خواسته بود که یه لوگو از پیپل در اختیارش قرار بدن. دلیلش رو هم این طوری توضیح داده بود که یه فروشنده در ایبی میخواد درگاه پیپ به عنوان درگاه وارد پول خودش معرفی کنه. تا خریدارای محصولاتش از اون طریق براش پول واریز کنن.
چیز عجیبی به نظر میرسید. اون روزا ایبی میدرخشید و بازارش حسابی گرم بود. کاربران در این سایت به شکل فعال و خرید و فروش اجناس نو و دسته دوم میپرداختن. مکس پیش خودش گفت این کاربران احتمالا دارن از سرویس پیپل سواستفاده میکنن و احتمالا دستاوردی ندارن.
به این ترتیب نه تنها به اون ایمیل پاسخ نداد، بلکه سعی کرد کاربرهایی که سعی میکنن از پیپل در ایبی استفاده میکنن هم محدود کنه.
در هر حال، این احتمال قوی بود که عدهای از اون سایت به عنوان یک سرویس دهندهی خدمات مالی سواستفاده کنن و مکس تصمیم داشت از این سو استفادهها جلوگیری کنه. هرچند که شاید بعضی از این موارد سواستفاده نبود و باید جدی میگرفتن، اما خب در هر حال مکس یک متخصص امنیتی بود.
روزها به سرعت میگذشت و هر روز حجم بیشتری کار برای انجام دادن داشتن.
یکی از همون روزای شلوغ مکس در حالی که با دقت روی برنامهنویسی تمرکز کرده بود، حضور یک مهمون جدید تمرکزشو بهم ریخت. در اتاقش باز بود و فضای ورودی شرکت دیده میشد.
مردی از در شرکت وارد شد که از نظر پوشش و ظاهر با اعضای فعلی شرکت کاملا متفاوت به نظر میرسید. اون روزا در پیپل، همه با لباسهای اسپرت و رنگارنگ رفت و آمد میکردن و فضا اینطوری بود که هر کی هر لباسی که باهاش راحتتر بود رو میپوشید، اما اون مرد تازهوارد برخلاف تمام اعضای پیپل، با یک پوشش رسمی اتو کشیده و یک کیف چرم وارد شرکت شده بود.
در نگاه اول بهش میخورد که مامور مالیات یا چیزی شبیه به این باشه، اما نه. کمی دستپاچه بود و با هیجان اطراف رو برانداز میکرد. مکس کمی به صحبت دقت کرد و صدای مرد رو شنید که به منشی شرکت میگفت: "من اریک جکسون هستم و قراره از امروز کارمو اینجا شروع کنم." اریک جکسون؟ باید بیشتر بشناسیمش. پس به چند روز قبل برمیگردیم و داستان رو در جایی دورتر دنبال میکنیم.
در اواخر نوامبر ۱۹۹۹ هستیم و اینجا یکی از اتاقهای اداری شرکت آرتو اندرسونه. چند میز به شکل مرتب در کنار هم قرار گرفتن و روی هر میز کامپیوتر و انبوهی از کاغذ و پروندهها با نظم مشخصی چیده شدن.
اتاق ساکته و هرکی به کار خودش مشغوله. هر از گاهی زنگ یکی از تلفنها به صدا در میاد و بلافاصله یه نفر پاسخ میده. مکالمات خیلی کوتاه و البته خیلی رسمیه.
دقیقا مثل پوشش مرداییه که توی این اتاق حضور دارن؛ یعنی کت و شلوار اتو کشیده و صاف و مرتب. خب اینجا دقیقا ویژگیهای یک محیط اداری رو داره. از پنجرههای اتاق، محیط و فضای باز بیرون شرکت دیده میشه.
با اینکه در اواسط روز هستیم، اما هوا گرفته و ابری و تاریکه. هر از گاهی شعاعی از نور خورشید از لابهلای ابرهای در هم تنیده تابیده میشه و فضای اتاق و محوطهی بیرونی روشن میشه، اما بلافاصله ابرها شعاع نور رو قطع میکنن و دوباره تاریکی به فضا حاکم میشه.
داخل اتاق، همه ساکنین به دقت به کارشون مشغولن جز یک نفر که از چهره و نگاهش مشخصه که غرق در افکارشه. درسته اونجا توی اون اتاق نشسته، اما فکر و ذهنش کیلومترها دورتر از اتاق سیر میکنه و بیهدف فقط به صفحهی مانیتور صفحهی اینباکس ایمیلش خیره شده؛ به روزهای قبل فکر میکنه. یکی دو هفته قبل و یک دیدار دوستانه با پیتر تیل؛ سرمایهگذار و بنیانگذار شرکت کانفینیتی.
دقیقا همون روزی که پیتر بهش گفت تو از امروز میتونی با ما کار کنی و دنیا و زندگی خودتو تغییر بدی. جملات پیتر مو به مو در ذهنش حک شده. به خصوص اونجایی که گفت هر هفته تاخیر تو در ورود به کسب و کار من چیزی حدود چهار ۴۰۰۰ دلار بهت ضرر میزنه.
چطور چنین چیزی ممکنه؟ پیتر اون روز راجب چی صحبت میکرد؟ اون روزا همه میدونستن که کسب و کارهای اینترنتی، دروازه ورود به دنیای میلیونر شدنه، اما خب همهی اون کسب و کارا موفق نمیشدن.
اریک جکسون، مرد داستان ما، برای به دست آوردن اون کار اداری و محیط کاری امروزش تلاش کرده بود. چطور میتونست به طور ناگهانی از این کار استعفا بده و بره سراغ یه کسب و کار نوپا؟… که ظاهرا تا امروز چندین بار تغییر جهت داده.
از طرفی محیط اداری خشک جایی برای پیشرفت نداشت. اونجا چیزی که اریک تصور میکرد نبود و نمیتونست به این سادگی رشد کنه.
در حالی که این افکار در ذهنش مرور میشدن، بیهدف در مرورگر کامپیوترش تب ایمیلو هر چند دقیقه یه بار رفرش میکرد.
در همین حال بود که رسیدن یک ایمیل جدید رشتهی افکارشو به هم ریخت. به خودش اومد و با دقت به عنوان اون ایمیل نگاه کرد. نوشته بود یک کاربر پی پل برای شما پول واریز کرده. این عنوان بیشتر شبیه ایمیلهای اسپمی بود که هر روز دریافت میکرد، اما کمی عجیب به نظر میرسید، چون از واریز مستقیم پول صحبت میکرد.
اریک ایمیل رو باز کرد. متن ایمیل خیلی خلاصه بود. "کاربری به نام کن هاروی، اخیرا برای شما در پی پل یک دلار واریز کرده است. هم اکنون میتوانید با ورود به حساب کاربری خود در پی پل از موجودی خود مطلع شوید."
اریک حدس میزد که این سرویس همون چیزیه که پیتر ازش صحبت میکرد. همون استارتاپ انقلابی که قراره دنیا رو متحول کنه.
دقیقا مشکل اون روزا نقل و انتقال پول در فضای وب بود. اصلا چنین امکانی فراهم نبود و مردم برای نقل و انتقال پول برای هم مشکلات جدی داشتن. اینترنت هنوز نوپا بود و بانکداری اینترنتی به شکل امروزی که ما میبینیم اجرا نشده بود، اما در اون دوره پیپل قرار بود این مسئله رو حل کنه و اریک میدونست که این ایده، احتمالا حسابی بدرخشه.
کم کم ساعت کار اداری تموم شد و اریک از پشت میز بلند شد. از پنجره اتاق به چشمانداز شهر نگاه کرد. دیگه تقریبا هیچ اثری از خورشید نبود و ابرها تمام شهر رو پوشیده بودن. از حرکت آروم درختهای دوردست، مشخص بود که وزش باد هم شروع شده.
بعد از چند دقیقه خودشو به ماشینش رسوند. باد سرد به شدت میوزه و برگهای زرد و خشک رو به هر سمتی میبره. اریک بعد از بستن در ماشین، دوباره به فکر فرو می.ره. به وعدهی ۴۰۰۰ دلاری پیتر برای یک هفته کار. به وضعیت امروز آیندش در شغل فعلیش.
رگههایی از باد سرد به داخل ماشین میوزه و اریک این سرمارو احساس میکنه. به اتومبیل قدیمی و رنگ و رو رفتهی خودش نگاه میکنه و تقریبا همون لحظههاست که تصمیمشو میگیره. این شرایط شغل فعلی چیزی نیست که بخواد زندگی اون رو تامین کنه و آیندشو بسازه.
ایدهی پیتر و تیمش فوقالعادس و ارزش جنگیدن داره. اریک هم میتونه بخشی از این تیم باشه و چه زمانی بهتر از امروز؟
حالا همه دارن سهم خودشون رو از اینترنت برمیدارن و اریک هم میتونه بخشی از این جریان باشه. دیگه دو دل نیست. نگران و آشفته نیست. حالا میدونه که باید چیکار کنه و برنامهی زندگیش از امروز به بعد چه شکلی خواهد بود.
فردای اون روز یه قرار با پیتر میذاره و وقتی همو میبینن پیتر بهش میگه: "اریک، تو از امروز میتونی بخشی از تیم ما باشی." بلافاصله یه جلسه هماهنگ میکنن و به این ترتیب اریک به تیم پیپل میپیونده، اما شرح شغلش چیه؟ مشخص نیست.
اینجا خیابون دانشگاه در پالوآلتو کالیفرنیاست. اوایل صبحه و مه سنگینی سرتاسر خیابونو گرفته، به نحوی که فقط یک تصویر سفید از فواصل دورتر دیده میشه. اریک با یک پوشش رسمی و کیف چرمی در دست، در سمتی از خیابون ایستاده و به ساختمان روبهرو، یعنی شمارهی ۱۶۵نگاه میکنه.
یک ساختمون سفید دو طبقه که در طبقه همکف تا فروشگاه و یک درب کوچیکه که وسط اونا قرار گرفته. آدرسو درست اومده دقیقا همینجاست؛ محل کار جدیدش. جایی که قراره کار متفاوتی انجام بده و زندگی جدیدی رو شروع کنه. ساختمون کوچک و محقریه.
در همین حال که اریک کمی مکث کرده و به محل کار جدیدش نگاه میکنه، یک اتومبیل زیبا و خاص از مقابلش رد میشه. یک مکلارن ان فایو (mac laren n 5) که یک سرنشین داره و کسی نیست جز ایلان ماسک جوان.
اون روزا به لطف درآمدهای سنگین ایلان ماسک از فروش استارت آپ اولش به اسم زیپتو، چهرش رسانهای شده و تقریبا اهالی دنیای فناوری همه میشناسنش.
اون اتومبیل زیبا و خاص، کمی پایینتر توقف میکنه و پارک میکنه و ایلان به سرعت پیاده میشه و وارد یک ساختمون در همون اطراف میشه.
دیدن چنین صحنههایی اونم تو این منطقه طبیعیه. اریک به سایهی ایلان که در مه گم میشد نگاه میکرد. دوباره به ساختمون روبرو خیره شد و به سمت اون قدم برداشت. کمتر از چند دقیقه بعد وارد شرکت کانفینیتی یا همون پیپل و در محیط جدید کاملا احساس غریبگی داشت.
خودشو به منشی شرکت معرفی کرد و انتظار داشت برای شروع کار راهنماییش کنه، اما منشی اصلا اریک رو نمیشناخت و گفت چنین چیزی هماهنگ نشده. اریک با صدای بلندتر گفت اریک جکسون هستم. برای کار اینجا اومدم و خود آقای پیتر تیل شخصا منو به کار دعوت کردن.
منشی بازم پاسخ نداد و اریک که سردرگم بود، اطرافو نگاه کرد. درب اتاقها باز بود و در یکی از اتاقها یک مرد جوان با کنجکاوی اریک رو نگاه میکرد. البته که اریک نمیشناختش و بیشتر دنبال پیدا کردن یک چهرهی آشنا بود. دوباره از منشی پرسید پیتر کی برمیگرده؟ و منشی در پاسخ گفت که برای یک کار غیر منتظره بیرون رفته و معلوم نیست که کی میاد.
اریک همینطور که گیج و سردرگم به اطراف نگاه میکرد، یک چهرهی تقریبا آشنا دید. یکی از دوستای قدیمیش به اسم دیو والاس. تا جایی که میدونست دیو یه روزنامهنگاره و تعجب کرد که اینجا دیدش.
رفت سراغش و با هم کمی صحبت کردن. اریک ازش پرسید اینجا چیکار میکنی دیو؟ با لبخند گفت شدم مسئول خدمات مشتریان پیپل. اریک با خودش تعجب کرد. یه روزنامهنگار چطور میتونه بشه مسئول خدمات مشتریان یه شرکت؟
در حالی که تعجب کرده بود، از دیو فاصله گرفت و کمی دورتر ایستاد. رفتار دیو رو زیر نظر گرفت. اتفاقا دیو خیلی پرهیجان و با جنب و جوش تلفنها رو جواب میداد و همهی مشتریها رو راهنمایی میکرد.
اون روزا پیتر تیل، استراتژی خاصی برای استخدام داشت. اصلا به رزومه و تحصیلات افراد دقت نمیکرد. اون با استعداد افراد سر و کار داشت. اون فهمیده بود که دیو میتونه تو این سمت کار کنه و احتمالا میتونه موفق بشه. برای همین استخدامش کرده بود و حالا از برخورد دیو با مشتریها مشخص بود که داره فرایند کاریش رو به خوبی پیش میبره.
اریک دوباره به اطراف نگاه کرد. هنوز خبری از پیتر نبود و نمیدونست که کی برمیگرده. این مسئله نشونهی خوبی نیست و اریک رو نگران میکنه. از این بابت که شاید قولی که پیتر بهش داده صرفا یک حرف گذرا بوده و روش حسابی باز نشده.
مدتی از حضور اریک در پیپل گذشت تا اینکه لوک ناسک از راه رسید. لوک میدونست اریک کیه و قرار بود باهاش به طور مستقیم کار کنه. این برای اریک یه نقطهی امید بود و تونست به کمک لوک بخشی از شرح شغلشو بفهمه. البته که شرح شغل مشخصی نداشت.
اون روزا تو پیپل انواع و اقسام کارهای مختلف وجود داشت و هر کس هر کاری که از دستش بر میومد رو انجام میداد. ممکن بود بعضی از کارهایی که انجام میدن، هیچ ارتباطی به شغل و تخصصشون نداشته باشه، اما برای پیشبرد پروژه باید انجام میدادن.
اریک و لوک قرار گذاشتن تا چند روز دیگه به شکل جدی همکاری خودشون شروع کنن. وقتی موعد شروع همکاری رسید، اریک براساس عادت همیشگی لباس مرتب خودشو پوشید و محل کار جدیدش یعنی واحد شماره ۶۵ خیابان دانشگاه رفت.
ساعت حدود ۱۰ صبح بود و تصور میکرد الان وارد یک محیط شلوغ و پر هیاهو میشه و احتمالا همکارای جدید با برخوردهای متنوعی داشته باشن، اما وقتی وارد شرکت شد، تصویر کاملا متفاوتی دید. به محض اینکه در شرکت رو باز کرد، ۲ نفر از شرکت با چشمای خسته و پفکرده و پوشش کاملا غیر رسمی شامل شلوار جین و تیشرتای رنگارنگ از کنارش عبور کردن و از شرکت خارج شدن.
تو محیط شرکت جز چند نفر هیچکس نبود. یعنی تقریبا نصف محیط شرکت خالی بود. افرادیم که حضور داشتن، همه پوششهای اسپرت و غیررسمی داشتن و کارهای متفاوتی انجام میدادن؛ بعضیا روی زمین در گوشه و کنار نشسته بودن، یه عده هم که پشت میزشون بودن، حالت نشستنشون خیلی جالب نبود.
روی میزا جعبههای پیتزای خالی به چشم میخورد و هرکس به سلیقهی خودش میز خودشو چیده بود. چه فضای عجیب و غریبی!
اریک یادش میومد از همین چند روز پیش که تو شرکت اندرسن، با محیط فوقالعاده تمیز پشت یک میز اداری با امکانات کامل نشسته بود. چطور میتونست تو این محیط شلوغ و بهم ریخته کار کنه؟
اصلا یک سوال جدیتر براش پیش اومد. این شرکت چطور قرار با این حجم از بی نظمی و بهم ریختگی یه پروژهی دقیق و خفنو ارائه کنه؟ هیچ پاسخی برای این پرسش نداشت. سعی کرد ذهنشو روی کارش متمرکز کنه و به این حواشی فکر نکنه.
در هر حال پیپل همین الانشم موفق حساب میشد و با دور جدید سرمایهگذاری که قرار بود روش انجام بشه، میلیونها دلار پول در اختیارش قرار میگرفت، تا دنیا رو تحت تاثیر خودش قرار بده.
با توجه به اینکه اون ساختمون دیگه اتاق خالی نداشت، اتاق ورزشو براش خالی کردن و یک میز چوبی و قدیمی و یک کامپیوتر در اختیارش قرار دادن. اون اتاق تاریک بود و پنجره هم نداشت. یه میز پینگ پنگ هم در گوشهای از اتاق قرار داشت و مشخصا اون اتاق اصلا مناسب فضای کار و اداری نبود.
اریک در حالی که برای شروع کارش پشت میزش مینشست به فکر فرو رفت. همین چند روز پیش در یکی از بزرگترین شرکتها و در یک محیط کاملا عالی و مرتب کار میکرد.
تصورش از پیپل چیز دیگهای بود. میدونست که پیتر و مکس دارن روی یک پروژهی خیلی قوی و آیندهدار کار میکنن. شاید انتظار داشت پیپل در یک ساختمان بزرگتر و بهتر و البته مرتبتر مستقر شده باشه.
در اون زمان شرکتهای فناوری، تصاویر پر زرق و برقی از محیط داخل شرکتشون تو رسانهها نشون میدادن، اما اینجا، این استارتاپ قوی، تو یک محیط چنین کوچیک و شلوغی داشت فعالیت میکرد.
به نظر میرسید اریک کمی نسبت به تصمیمی که گرفته مردد شده. آخرین روز کاریش تو شرکت اندرسن اتفاق خوبی براش نیفتاد.
مدیر ارشدش زمانی که فهمید اریک داره اون شرکت رو ترک میکنه تا توی یک استارتاپ نوپا کار کنه، به شدت عصبی شد. با صدای بلند سرش فریاد کشید و گفت: "گوش کن اریک! با این تصمیم، تمام پلای پشت سرتو خراب کردی! یه روزی پشیمون میشی، اما دیگه راهی برای بازگشت نخواهیداشت!
هنوز صدای اون فریاد توی گوششه و نمیتونه به خودش دروغ بگه. واقعا از آیندهی شغلیش اینجا نگرانه و نمیدونه که چه چیزی در انتظارشه.
بعد از چند دقیقه به خودش میاد. این تصمیمیه که گرفته و راه برگشتی نیست. باید تلاش کنه و حالا که این مسیرو انتخاب کرده با تمام قدرت و وجودش براش بجنگه. اریک انتخاب کرده که سبک زندگی متفاوتی رو در پیش بگیره و در یک محیط فعال و پویا کارشو ادامه بده. در هر حال آینده اینجاست و محصولی داره ساخته میشه که قراره دنیا رو متحول کنه. پس تلاششو میکنه که از افکار منفی عبور کنه و تمرکزشو روی کار و پروژه بذاره.
اریک از اون روز به بعد در تیم بازاریابی پیپل مشغول به کار شد و وظایفش هم این بود که با سایتها و رسانههای پربازدید ارتباط بگیره و برای تبلیغ پیپل در اون رسانهها مذاکره کنه. بودجهی خوبی هم در اختیارش قرار دادن و البته قرار شده بود اون بودجه چند برابر بشه.
دور جدید سرمایهگذاری روی این استارتاپ بهشون این اجازه رو میداد که به طور کامل روی تبلیغات گستردهی محصولشون متمرکز بشن و حجم قابل توجهی پول تو این راه خرج کنن.
همون یکی دو روز اول، پیتر یک جلسهی بزرگ تشکیل داد و از همهی اعضای شرکت خواست که در اون جلسه حضور داشته باشن. اتاقهای کوچک شرکت بهشون اجازه نمیداد که همه داخل یه اتاق بشینن. بنابراین بعضی از اعضا تو اتاقای دیگه ایستادن تا حرفارو بشنون و پیتر هم سعی کرد بلندتر صحبت کنه تا صداش به گوش همه برسه.
اون سخنرانی با یه مقدمهی خیلی جذاب شروع شد. اول پیتر از اعضای تازه وارد خواست تا خودشونو معرفی کنن. اریک به همراه چند عضو جدید با معرفی خودشون و توضیح سابقه و رزومهی کاریشون، این بخشو پیش بردن.
بعد از این معرفی کوتاه، پیتر صحبت خودشو اینطوری شروع کرد: "دوستای خوبم! همونطور که میدونید؛ ما داریم وارد دور جدید سرمایهگذاری میشیم و به زودی پول قابل توجهی در اختیارمون قرار میگیره. این پول قرار بود همین روزا آزاد بشه، ولی به خاطر بعضی مسائل فنی تحویلش به تعویق افتاده. اما جای نگرانی نیست. در نهایت این پول طی همین روزا به حساب ما واریز میشه و من مطمئنم که این اتفاق میفته.
اطمینان من نه به خاطر شناختم از سرمایهگذار، بلکه به خاطر محصولیه که تولید کردیم. پیپل یه تکنولوژی انقلابیه و قراره دنیا رو متحول کنه و این رو همهی ما میدونیم. دوران استفاده از پول کاغذی سر اومده و ما داریم نسل جدیدی از پولهای دیجیتال رو میسازیم که محدودیتهای پولهای کاغذی کثیف رو نداره، انتقالش راحته و از همه مهمتر، در تمام دنیا قابل استفادهست.
من دارم روزی رو میبینم که پیپل تبدیل به یک سامانهی جهانی نقل و انتقال پول میشه. مردم در هر جای دنیا که باشن، میتونن هر مبلغی که میخوان رو، به هر نقطهی دیگه از دنیا منتقل کنن و این چیزیه که ما اینجا به خاطر دور هم جمع شدیم. من مطمئنم که پیپل روزی به عنوان مایکروسافت پرداخت شناخته میشه و ما قدرتمندترین سیستم عامل مالی جهان رو میسازیم."
عجب سخنرانی قویای! همه تحت تاثیرش قرار گرفتن و همون کلمات آخر یعنی سیستم عامل مالی جهان، همهی اعضای شرکت رو به وجد آورد. همه با شوق و احساسات شدید پیتر رو تشویق کردن.
پیتر صحبتهای دیگهای هم کرد و راجب نفوذ پیپل در سرتاسر دنیا توضیحات بیشتری گفت. اما نقطهی عطف صحبتش استعارههایی بود که به کار برد؛ مایکروسافت دنیای پرداخت و سیستم عامل مالی جهان. این استعارهها نشون میده که اون تا چه حد به محصولش ایمان داشت و البته چه هدف بزرگی در ذهنش داشت.
این حرفا تاثیر چشمگیری در عملکرد تیم داره. پیتر خیلی خوب میتونست چشمانداز خودش رو به اعضای شرکت نشون بده و تیم رو به سمت دستیابی به اون تشویق کنه و البته که اون تیم هم کاملا تحت تاثیر این هدف بود.
اونا ایمان داشتن کاری که قراره انجام بدن دنیا رو تحت تاثیر خودش قرار میده. اعضای تیم پیپل فرای تعهد شغلی و کاری خودشون، برای اون پروژه وقت و انرژی میذاشتن و این فقط به این دلیل بود که هدف داشتن و اون هدف معنادار و الهامبخش بود.
اریک در روزهای اولی که در پی پل مشغول به کار شد، این مسئله رو به طور کامل احساس کرد. میدید که حرفهای پیتر در قالب گفتگوهای روزمره بین اعضای شرکت نقل میشه.
مثلا یه روز دید یکی از اعضای شرکت برای سفارش پیتزا، اصرار میکرد که فقط حاضره به صورت الکترونیکی پرداخت کنه و فروشنده پشت تلفن میگفت که دورهی پولهای کاغذی سر اومده و بهتره اونا رو کنار بذاره. حتی برای نقل و انتقال پول بین خودشون هم به طور کامل از پیپل استفاده میکردن.
اینجاست که میتونیم بگیم هستهی اولیه پیپل، یک فرهنگ سازمانی قوی داشت و همین فرهنگ باعث شده بود کارمندان اون شرکت با اشتیاق زیاد در رابطه با محصولی که خلق میکردن صحبت کنن و به شکل جدی ترویجش بدن.
حالا اریک به عنوان بخشی از تیم پیپل با انرژی و قدرت بیشتری کارشو ادامه میداد. اون مسائلی که در ابتدای راه ذهنشو کمی مشغول کرده بود؛ از جمله شلوغی و بیبرنامگی شرکت، حالا دیگه براش دغدغه نبود. در همین محیط محقر و کوچیک، جریانی از انرژی در گردش بود و این جریان در رفتار و عملکرد تمام اعضای تیم دیده میشد.
این سخنرانی و اعلام ورود سرمایهگذار جدید، یه معنی دیگه هم داشت؛ نگاه جاهطلبانه پیپل به حاکمیت دنیای پرداخت الکترونیک، میطلبید که بیشتر و بهتر از قبل کار کنن و هر روز مشتریای جدید به پروژه اضافه بشن.
ورود هر مشتری جدید، معنیش اینه که کار پشتیبانی سخت و سختتر میشه و البته که جذب مشتری جدید به معنای فعالیتهای جدی تبلیغاتی و بازاریابیه.
با توجه به اینکه تیم پیپل برای رسیدن به همون نقطه هم مسیر سختی رو طی کرده بود، پیتر تصمیم داشت با ترتیب دادن یک مهمونی، به دور از فضای کار شرکت، کمی از خستگی اعضا رو بگیره و اونا رو برای یک نبرد نفسگیر آماده کنه. برنامهریزی انجام شده و مهمونی در یک رستوران در جاده سنت هیل برگزار شد.
اون روز همهی کارمندها و اعضای پیپل، به اون مهمونی اومدن و فضای کاملا صمیمانه و غیر رسمی بود. زمانی که تمام مهمونا رسیدن، پیتر صحبتشو شروع کرد.
قرار بود این جلسه به شکل دوستانهای برگزار بشه و مجددا اعضای جدیدی که اضافه شدن معارفه بشن تا تمام تیم یک شناخت کلی نسبت به هم داشته باشن.
پیتر بعد از یه مقدمهی کوتاه ایستاد و خودشو اعضای جدیدو به ترتیب معرفی کرد. هر از گاهی بین صحبتها با اعضای جدید شوخیم میکرد. در همون حین معرفیا بود که رسید به مردی تنومند، که در گوشهای از جمع نشسته بود. مرد عینک به چشم داشت و با لبخند گرمی به افراد نگاه میکرد.
پیتر گفت: "خب و آخرین نفری که امروز قراره معرفی کنم. احتمالا بعضی از شما میشناسیدش؛ رید هافمن بنیانگذار شبکهی اجتماعی سوشال نت، از امروز به ما پیوسته و قراره به عنوان مدیر ارشد عملیاتی ما، یا سی او او کار خودشو شروع کنه.
مطمئنا من زمان کافی برای رسیدگی به تمام مسائل ندارم و باید تمرکزم روی ابعاد مالی و جذب سرمایهگذار باشه. رید از امروز بخشی از کارهای داخلی شرکتو مدیریت میکنه و مستقیم با من در تماسه."
اینجا برای شفاف شدن داستان و نقش رید، باید دربارهی نقشش در اون دوره یک توضیح کوتاه بگم. در اون دوره پیتر به عنوان مدیر عامل پیپل فعالیت میکرد که به صورت مخفف ما این عنوان به شکل سی ای او میشناسیم.
مدیر عامل باید روی چشمانداز کلان سازمان یا کسب و کار تمرکز کنه و علاوه بر اینکه نگاهی به فعالیتهای داخلی داره و مسائل بیرونی شرکت بذاره؛ از جمله پیدا کردن شرکای تجاری. دقیقا مثل کاری که پیتر انجام میداد. یعنی دنبال سرمایهگذار جدید بود. باهاشون به نحو موثری ارتباط میگرفت.
خب در این صورت مدیر عامل نمیتونه روی مسائل داخلی و چالشهای داخلی شرکت تمرکز کنه. این چالشها به نحوی زمان و تمرکز مدیرعاملو میگیرن.
اینجاست که نقشهای مختلف دیگهای مثل مدیر ارشد عملیات یا سی او او مطرح میشه. نقش مدیر ارشد عملیات اینه که به فرایندهای داخلی شرکت نظارت داشته باشه و مسائلی که جنبهی درونی دارن رو حل و فصل کنه. در چنین جایگاهی عموما فردی قرار میگیره که تجربه و شناخت کافی از بخشهای مختلف شرکت داره و میتونه تیما رو کنار هم منسجم نگه داره. خب در اون دوره رید از چنین ویژگیای برخوردار بود و برای همین به این سمت منصوب شد.
برگردیم به داستان. جشن کوچک قبل از جنگ تمام شده و حالا اعضای پیپل به شرکت برگشتن. قراره با تمام قدرت، بازارو قبضه کنن. اونا تنها سرویسی نبودن که روی پرداخت اینترنتی کار میکرد و به مرور پای رقبای ریز و درشت به این صنعت باز میشد. چه بسا که در همون دوره هم نمونههای کوچیکی رو میدیدن که با قدرت و شتاب خیلی کم در حال توسعه محصولات مشابه بودن.
حالا وقتش بود که اریک و تیم بازاریابی، به شکل قدرتمندی پروژههای تبلیغاتی پیپل رو پیش ببرن.
لوک مسئول بازاریابی پیپل، در اولین جلسه با اعضای تیمش از جمله اریک، استراتژی شرکتو در قبال تبلیغات و بازاریابی به طور کامل و شفاف توضیح داد. در اون جلسه گفت که پیپل تمایل داره یکهتاز بازار دنیای پرداخت اینترنتی باشه و میخواد مطمئن بشه که به شکل قابل توجهی از رقبای دیگه جلوتره.
این شرکت میخواد مطمئن بشه رقبای احتمالی فعلی و آینده، تحت هیچ شرایطی نتونن جایگاهشو تصاحب کننوو برای به دست آوردن این جایگاه هر کاری انجام میده.
بخش عمدهای از پولی که توسط سرمایهگذارا در اختیار اونها قرار میگیره، در بخش بازاریابی و تبلیغات صرف میشه و این یعنی استراتژی اونها در این زمینه به شدت تهاجمی و تمامیتخواهانهاس. حالا میدونن که باید از روشهای پرهزینه و پر سر و صدا استفاده کنن.
اونا تصمیم گرفتن برای اولین قدم از یک ترفند شیوهی بازاریابی به اسم اینفلوئنسر مارکتینگ یا بازاریابی به کمک افراد تاثیرگذار، استفاده کنن.
در این روش از افراد معروف مثل بازیگرا، ورزشکاران و شخصیتهای مطرح خواسته میشه که در یک برنامهی تبلیغاتی حاضر بشن و به هر نحوی استفاده از یک محصولو به صورت مستقیم یا غیر مستقیم اشاعه بدن.
اگه دقت کنین، تو ایران هم چنین نمونههایی رو زیاد دیدیم. اینجا بود که با بازیگر معروف این دوران، به اسم جیمز دوهان وارد مذاکره شدن. جیمز در فیلم پیشتازان فضا ایفای نقش کرده بود و حسابی میدرخشید.
اونا قرار بود در یک شوی تبلیغاتی که در یک هتل برگزار میشد، میزبان جیمز دوهان باشن و در این برنامه جوایز ارزشمندی هم بین کاربران توزیع بشه.
قبل از شروع با تمام رسانهها تماس گرفتن و ازشون دعوت کردن در محل مراسم حاضر بشن، اما روز مراسم که شد در کمال تعجب دیدن جز چند خبرنگار معمولی هیچ کس به اون مراسم نیومده.
وقتی مراسم به انتها رسید، همون خبرنگارا هم سالنو ترک کرده بودن و فقط کارمندای شرکت به همراه جیمز دوهان باقی مونده بودن.
این یک شکست تمام عیار در برنامههای تبلیغاتی بود و فشار سنگینی روشون آورد. اون روز وقتی پیتر دید سالن خالی شده و فقط اعضای شرکت موندن، روی سن رفت و کمی با اعضای شرکت صحبت کرد.
البته که سرزنششون نکرد و تلاشش این بود با حرفهای انرژیبخش، بهشون روحیه بده. تا بتونن مسیر سختی که پیش رو دارن رو ادامه بدن. در هر حال شکست در هر مسیری هست، به خصوص زمانی که تصمیم میگیری کار خیلی بزرگی انجام بدی. باید از قبل بدونی که احتمالا شکستهای خیلی بزرگی هم در مسیرت قرار میگیره.
اون تجربهی تلخ گذشت، اما تیم تبلیغات متوقف نشدن و سعی کردن مسیرهای دیگهای رو امتحان کنن.
اونا تصمیم گرفتن در ازای معرفی هر عضو جدید، مبلغی رو به عنوان هدیه به فرد معرف بدن. این برنامه رو اجرا کردن. اریک سعی کرد برنامهی بازاریابی ایمیلی رو به شکل جدی و موثر پیش ببره. اولین کار این بود که یک تصویر از جامعهی کاربرای احتمالی که از پیپل استفاده میکنن، طراحی کنه و ببینه که این جامعه چه ویژگیهایی میتونه داشته باشه. تقریبا تلاش کرد پرسونای مخاطبش رو ترسیم کنه.
در پاسخ به این سوال که پرسونا چیه؟ باید بگم به یک یا چند کاراکتر داستانی گفته میشه که جامعهای از مخاطبای احتمالی شما رو تشکیل میدن. وقتی که یه کسب و کار راه اندازی میکنین، مهمه که بدونین چه کسایی مشتری کسب و کار شما هستن.
خب اون ابتدای کار، احتمالا تصور کاملی ندارین که چه کسایی هستن و رفتارشون به چه شکله. پس سعی میکنین خودتون پیشبینی کنین. مثلا ممکنه به این نتیجه برسین که جامعهی مخاطب شما گروهی از دانشجوها هستن. به این ترتیب میتونین چند کاراکتر دانشجو برای خودتون طراحی بکنین و تصور کنید که نیازهای اونا چیه و چرا باید بیاد سراغ کسب و کار شما؟ به این فرایند میگن طراحی پرسنا. این دقیقا کاری بود که اریک اون روزا انجام میداد.
خب، سرویس پیپل خیلی جدید و فناورانه بود. اولین قشری که احتمالا سراغ این سرویسها میرن، قطعا کسایی هستن که شیفتهی فناوری و ابزارهای مدرنن. احتمالا دانشجوها هم بتونن با این محصول ارتباط برقرار کنن. پس اریک یه لیست ایمیل از چنین افرادی تهیه کرد و ایمیلهای تبلیغاتی براشون ارسال شد.
پیشبینی درست از کار اومد و به مرور دید که به شکل معناداری، تعداد اعضای جدید روزانهی پیپل در حال افزایشه. به این ترتیب اریک و تیم بازاریابی، با قدرت بیشتری روی پیدا کردن جوامعی که پیپل میتونه براشون جذاب باشه، تمرکز کردن. اونا گروههای مختلفو بررسی میکردن تا ببینن چطور میتونن به بهترین جامعه برسن.
ودر همین زمان که در حال بررسی بودن، چیزی به ذهنشون رسید؛ سایتهای مزایدهی کالا. دقیقا در این سایتها کاربران محصولات نو یا دست دوم خودشون رو برای فروش قرار میدادن و کاربرای دیگه از اونا خرید میکردن.
مثال داخلیش برای ما، میشه چیزی شبیه به دیوار که میتونید داخلش محصولات یا لوازمی که دیگه استفاده نمیکنید رو برای فروش قرار بدید.
معروفترین سایتی که در اون دوره چنین سرویسی ارائه میداد؛ ایبی بود که توسط یک کارآفرین ایرانی خلق شده بود و حسابی میدرخشید.
اریک ایبی رو باز کرد و کمی صفحاتشو بررسی کرد. اونجا هر نوع کالایی پیدا میشد و هیچ محدودیتی وجود نداشت. کاربرا صفحاتی رو ایجاد میکردن و محصولات خودشونو میفروختن و هرکس محتوای صفحه خودشو مدیریت میکرد. بعضی از کاربران در صفحاتشون بنرهای مختلف هم قرار داده بودن.
فرایند فروش در ایبی در اون سال کمی سخت بود؛ چون خیلی از فروشگاهها نمیتونستن درگاه پرداخت آنلاین استفاده کنن. بنابراین زمانی که شخصی تصمیم گرفت یک کالا رو بخره، باید یه چک برای فروشنده از طریق پست ارسال میکرد.
وبا دیدن این شرایط اریک فهمید اینجا؛ یعنی ای بی، دقیقا همون نقطهایه که باید روش متمرکز بشن. بعد از مرور چند صفحه متوجه شد که در اون سایت یک فرم انجمن گفتگو هم قرار داره و کاربران اونجا به بحث و تبادل نظر میپردازن.
وقتی وارد اون انجمن گفتگو شد، در کمال تعجب دید که بعضی از کاربرای این سایت پیپل رو میشناسن و راجبش با هم صحبت میکنن.
تیم بازاریابی اصلا از این مسئله اطلاع نداشت. انجمنای گفتگوی ایبی تبدیل شده بود به یک بستر تبلیغاتی خودرو برای پیپل و نکتهی جالبش اینجا بود که اعضای بازاریابی شرکت، اصلا از این مسئله مطلع نبودن. در هر حال اون موقع مثل امروز روشهای سوشیا لیسنینگ مطرح نبود یا اصلا وجود خارجی نداشت.
امروز اگر کسب و کار یا برندی داریم، میتونیم با استفاده از روشهای نرمافزاری، شبکههای اجتماعی و دنیای وب رو بررسی کنیم و ببینیم که چه کسی و کجا از ما و محصولمون صحبت کرده؟
به این فرایند سوشیا لیسنینگ گفته میشه که به صورت نرمافزاری و هوشمند هم انجام میشه، اما وابسته به نرمافزار نیست و میتونید به کمک گوگل یا داخل شبکههای اجتماعی مثل توییتر، با سرچ اسم محصول یا برندتون و بررسی نتایج تا حدی این کار رو انجام بدین. در این صورت اگر کسی از محصول یا برند شما صحبت کرده باشه، ازش مطلع میشین.
در هر حال در اون دوره اریک به صورت اتفاقی تونست این فرایند رو انجام بده و دید که در سایت ایبی، تعداد قابل توجهی از کاربران دارن راجب محصولشون صحبت میکنن. پس بلافاصله در رابطه با ایبی تحقیق رو شروع کردن.
چطور میتونستن به صورت جدیتر با جامعهی مخاطبای اون سایت ارتباط بگیرن؟ ای بی جایگاه تبلیغات نداشت و نمیشد به صورت مستقیم بنرهای تبلیغاتی در اون درج کرد. یکی از اولین روشهایی که میشد اجرا کرد؛ جمع آوری ایمیل فروشندههای ای بی بود که خب این کارو هم انجام دادن.
با یک کمپین تبلیغاتی ایمیلی از گروهی از فروشندهها دعوت کردن از خدمات پیپل استفاده کنن و نتیجه شگفتانگیز بود. تعداد قابل توجهی عضو جدید وارد سایت شد و این نشون میداد که دقیقا نقطهی درستی رو برای تبلیغات پیدا کردن.
این ظرفیت بالای ایبی باعث شد تا تیم بازاریابی، تصمیم بگیرن که شرایط کلی سرویس خودشون رو کمی تغییر بدن تا فروشندهها بتونن راحتتر باهاشون ارتباط بگیرن و از محصولشون استفاده کنن.
به همین دلیل لوک یه جلسه ترتیب داد و از مدیرای ارشد خواست که در اون جلسه بیان و حرفاشونو بشنون. تو اون جلسه، لوک روی یک تخته سفید چند نقطه کشید و صحبتو اینطوری شروع کرد:
"این چیزی که میبینید اینترنته و این نقاط کاربرای اینترنت هستن. همون طور که میبینید هر کی در جایی قرار گرفته و کاملا غیر متمرکزن. این پراکندگی باعث میشه که ما نتونیم به همهی اونا دسترسی داشته باشیم."
در جایی از تخته، چند نقطه در کنار هم در یک دایره کشید و گفت: "این یک نمونه از سایتهایی که کاربری زیادی دارن؛ مثل ایبی. این سایتها مثل یک درگاه بزرگ عمل میکنن. ما اگه در این درگاههای عمده بتونیم روی کاربرا تاثیر بذاریم، مطمئنا نفوذ قابل توجهی رو تجربه میکنیم و خیلی سریع رشد میکنیم."
لوک از کمپین آزمایشی خودشون رو کاربرای ایبی صحبت کرد و نتایجشو توضیح داد. در نهایت حرفشو اینطوری تموم کرد که این وبسایت موقعیت ویژهای داره برای ما و باید امکاناتمون رو در اختیار کاربران و فروشندههاش قرار بدیم تا بتونیم بیشتر و بهتر رشد کنیم.
فروشندهها نیاز دارن بنرای ما رو در صفحاتشان قرار بدن و الان به صورت دستی این کار رو انجام میدن. ما باید براشون روشهای منطقی و درستی طراحی کنیم تا بتونن راحتتر از امکانات ما استفاده کنن.
مدیرای پیپل که در اون جلسه حضور داشتن، تحت تاثیر حرفهای لوک قرار گرفتن و تصمیم بر این شد که یه سری ویژگیهای کلیدی برای فروشندهها در پیپل تعبیه بشه و این اتفاق هم افتاد.
بعد از اون جلسه و انجام اقداماتی که مصوب شد، هر روز درصد قابل توجهی عضو جدید وارد سایت میشد و از خدمات اونها استفاده میکرد.
اونها یه نقطهی کلیدی پیدا کرده بودن و تصمیمشون برای توسعهی خدمات برای اون جامعهی کاربری، کاملا عاقلانه و درست بود. حالا تعداد قابل توجهی از فروشندههای سایت ایبی از خدمات پیپل استفاده میکردن و حتی لوگوی پیپل رو به صورت داوطلبانه در صفحهی فروشگاه خودشون قرار داده بودن و از بقیه دعوت میکردن تا از این خدمات استفاده کنن.
سیاستهای تبلیغاتی پیپل در قویترین شکل ممکن با بیشترین بودجه در حال انجام بود. هر کاربر جدید، بلافاصله بعد از عضویت، مبلغی حدود 10 دلار پاداش دریافت میکرد و اگه دوستانش رو به این سرویس دعوت میکرد، به ازای هر عضو جدید مبلغی حدود 10 دلار دیگه هم براش واریز میشد.
در روزهای بعد، اریک و تیم بازاریابی با دقت رفتار کاربران رو در ای بی رصد میکردن و صحبتهای اونها در انجمن گفتگو در رابطه با مسائل مالی به خصوص مسائل مربوط به پیپل رو با دقت میخوندن.
علاوه بر اون، برنامهی بازاریابی با قدرت و شدت قابل توجهی در تمام مجلات و رسانههای مربوط به مزایده ادامه پیدا کرد. تبلیغات رنگارنگ پیپل در هر رسانه و درگاه اینترنتی مربوط به مزایده میدرخشید و داشتن تلاش میکردن تا مزایدههای آنلاین رو به سمت خودشون هدایت کنن.
در اون روزها بود که در یک اتفاق نادر، همه با صدای فریاد پیتر از جا پریدن. "این لعنتی دیگه از کجا پیدا شد؟!" این جملهای بود که پیتر گفت و منظورش از لعنتی، سایت دات بانک بود؛ یه رقیب جدید و نوپا که ظاهرا خدمات خیلی کاربردی هم ارائه میداد.
اریک، بلافاصله سایت دات بانک رو باز کرد و دید که بله، یک سایت به شدت خوش ساخت با طراحی تمیز و مرتب که داره خدمات مشابه پیپل ارائه میده.
علاوه بر خدمات مشابه، چند مورد سرویس کاربردی جذاب دیگه هم داره. از جمله این که ظاهرا به کاربران این امکان رو میده که پرداختهای گروهی رو هم انجام بدن. یعنی یه نفر به صورت همزمان برای چند نفر پول واریز کنه.
پیتر تیم توسعه رو به خط کرد و گفت تمام پروژههایی که در دست دارن رو متوقف کنن و تمرکزشون رو بزارن روی توسعه خدماتی مشابه به خدمات دات بانک روی پیپل. گفت ما باید هر سرویس خوبی رو که دات بانک ارائه میکنه رو روی وبسایت خودمون ارائه کنیم و این خیلی مهم و فوریه.
هنوز هیاهوی دات بانک تموم نشده بود که سر و کلهی یک رقیب جدید دیگه پیدا شد. ایکس دات کام.
مواجههی اعضای شرکت با این سایت هم هیجانی بود. چون از نظر فعالیت، دقیقا چیزی مشابه پیپل بود. چه بسا بهتر. ایکس دات کام از نظر عملکردی، شبیه یک بانک آنلاین بود و خدمات متنوعی به کاربران اراده میداد. کاملا هوشمندانه طراحی شده بود و اخیرا سرمایهی قابل توجهی هم جذب کرده بود.
یکی از اعضای شرکت پرسید: "کی اینو راه انداخته؟" و در کمترین زمان ممکن یکی دیگه از اعضای تیم گفت "ایلان ماسک." و اینجا بود که ایلان وارد بازی گردش پول در دنیای اینترنت شد.
چیزی که شنیدید، بخش اول از داستان خلق و موفقیت شرکت پیپل بود.
با چند شخصیت مختلف همراه شدیم. از مکس اوکراینی گرفته تا پیتر که یک مدیر تاثیرگذار و موفق بود و اریک که از زندگی کارمندی خودش عبور کرد تا وارد دنیای پر شتاب استارتآپها بشه.
دیدیم که اونا از یک فضای محقر و کوچیک شروع کردن و چندین تلاش موفق و ناموفق رو پشت سر گذاشتن. تا اینجای کار هیچکدوم خسته و ناامید نشدن و مسیرهای مختلفی رو برای کسب موفقیت امتحان کردن. حالا که یک رقیب جدی هم دارن. میدونین که کیو میگم؟ ایلان ماسک.
در این اپیزود بیشتر مسائل مربوط به راهاندازی شرکت و فعالیتهای اولیه رو شنیدیم. اما در اپیزود بعد، داستانهای متفاوتی رو خواهیم شنید که حول محور نبردهای سنگین پیپل با رقبای بزرگش، از جمله ایلان ماسک میچرخه.
اون اپیزود هم به زودی منتشر میشه و مطمئنم که داستانش براتون شنیدنی و جذاب خواهد بود.
مطمئنا میدونید از خوندن کامنتهای که برام در کست باکس و اینستاگرام مینویسید، خیلی لذت میبرم. پس برام حتما کامنت بنویسید و استارت کست رو به دوستاتون معرفی کنید تا انرژی بگیرم و با قدرت بیشتری به این کار ادامه بدم.
قبل از خداحافظی، این نقل قول کوتاه رو هم براتون بگم. استیو جابز فقید، در جایی گفته: "به نظر من بزرگترین پشیمونی ما در زندگی، مربوط به کارایی هست که هیچ وقت انجام ندادیم." مطمئنا منظورش همون ایدههاییه که روزا در ذهن ما میچرخن و به دلایل مختلف هیچوقت اجراشون نمیکنیم.
در انتهای این اپیزود، براتون آرزو میکنم که انقدر شهامت و جسارت داشته باشید تا اون ایدههایی که بهشون ایمان دارید رو اجرا کنید. مطمئنم که اگه با مطالعه و استراتژی پیش برید در اجرای اون ایدهها هم موفق خواهید بود.
ممنونم که تا انتهای این اپیزود، همراهم بودید.
امیدوارم هرجا که هستید سلامت، موفق و جستجوگر باشید و تا اپیزود بعدی، خدانگهدارتون باشه.
بقیه قسمتهای پادکست استارت کست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود پنجم؛ نینتندو - بخش دوم (تولد سوپرماریو)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سوم؛ نتفلیکس - بخش دوم و پایانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود هشتم؛ اینستاگرام - قسمت اول