اپیزود دهم؛ ایلان ماسک- شرکت زیپ2

سلام من محمد هستم و شما اپیزود دهم استارت کستو می‌شنوید. جایی که قراره در اون داستان‌های واقعی از استارتاپ‌های بزرگ دنیا رو مرور کنیم و ببینیم که چطور آدم‌های معمولی شرکت‌های بزرگ و راه‌اندازی کردند و موفق شدن.


بله. ایلان ماسک، کارآفرین و مرد موفق این روزها که به خاطر کارهای جنجالی و بزرگی که انجام میده؛ اسمش زیاد می‌شنویم. چشم‌انداز عجیبی برای آینده داره و دائم سعی می‌کنه این چشم‌اندازو اجرایی کنه. از محصولات عجیب و غریب مبتنی بر هوش مصنوعی گرفته تا زندگی روی مریخ. همه‌ی تلاش می‌کنه تا این ایده‌ها را عملی و اجرایی کنه و البته دیدیم که به بعضی از اهدافش هر روز نزدیک و نزدیک‌تر میشه. مرور مسیر زندگی چنین فردی برای من خیلی جذاب و آموزندست. می‌دونم که این موفقیتاش شانسی سر راهش قرار نگرفتن و برای کسب دونه دونه اون تلاش کرده و چه بسا بارها شکست خورده و احتمالا نادیده گرفته شده. خودم همیشه دوست داشتم داستان زندگیش مرور کنم یا حداقل ببینم این مرد شگفت‌انگیز، روزایی که هنوز ابتدای راه بود شهرت نداشت؛ چطور تلاش کرد و از موانعی که در مسیرش قرار گرفت با موفقیت عبورکرد.


همونطور که می‌دونید اینجا من زندگی افراد به طور کامل مرور نمی‌کنم و فقط مسیر رشد یا شکست شرکت‌ها را نقل می‌کنم. اما خب این اپیزود ویژه است؛ به دو دلیل: اول اینکه ایلان ماسک نقش پررنگی در شرکت‌هایی که پایه‌گذاری کرده یا حضور داشته؛ ایفاکرده و لازمه که کمی دقیق‌تر زندگیش مرور کنیم و ببینیم در سنین کودکی تحت تاثیر چه چیزهای چه تفکری بوده و دوم، این اپیزود ویژه است به مناسبت یک ساله شدن استارتکست منتشر میشه. دقیقا یک سال پیش همین روزا بود که بعد از یک وقفه‌ی طولانی با تشویق و همراهی دوستای خوبم، تصمیم گرفتم این پادکست منتشر کنم. به جرات می‌تونم بگم که این یک سال، یکی از بهترین سال‌های عمرم بود. چون در طول این مدت به واسطه‌ی استارتکست دوستای خیلی خوبی پیدا کردم و امروز جامعه‌ی دوستا و همراهی من در استارتکست، از مرز دو هزار و دویست نفر گذشته. این آمار فقط مربوط به نرم‌افزار کسب باکسه. درسته که با تمام شما دوستای خوبم که این پادکست می‌شنوید ارتباط مستقیم ندارم. اما همین که می‌دونم همراه هستید برام خیلی با ارزشه. بعضی از شما در این مدت در کستباکس و اینستاگرام کامنت‌های انرژی بخشی برام نوشتین. خوندن این کامنت‌ها برای من خیلی لذت بخشه و سعی کردم به همه پاسخ بدم و ازتون تشکر کنم. می‌دونم که همتون دغدغه‌ی رشد و پیشرفت دارید و مطمینم که هر روز برای اهدافتون می‌جنگید و تلاش می‌کنید. منم این‌جا سعی می‌کنم داستان‌هایی نقل کنم که مفید و آموزنده باشه تا بتونید از این محتوا و نکاتی که توش در قالب داستان نقل میشه؛ در طول مسیری که در پیش دارید استفاده کنید. از طرف دیگه با تاریخ فناوری هم آشنا بشید و بدونید محصولاتی که امروز یا گذشته ازشون استفاده کردیم؛ چطور خلق‌شدن.


از مقدمه بگذریم و بریم سراغ داستان امروز. ایلان ماسک، مرد شگفت‌انگیز پرحاشیه‌ی این روزهای ما. امیدوارم از شنیدن این پادکست لذت ببرید.




در سال هزار و نهصد و پنجاه و چهار هستیم و صدایی که می‌شنوید مربوط به یک هواپیمای کوچک تک موتوره قرمزه که تازه از زمین بلند شده و داره بر فراز آسمان آفتابی اوج می‌گیره. شور و شوق وصف نشدنی در چهره‌ی خلبان جوان و همسرش که کنارش نشسته موج می‌زنه. خلبان با آرامی مسیر هواپیما را به سمت دریای دوردست تغییر میده و هر لحظه از زمین و جمعیت کوچکی از آدما که با تعجب به ترس نگاهشون می‌کنند دور میشن. بعد از چند دقیقه هواپیمای کوچک بر فراز دریا قرار می‌گیره و از دید مردم و خبرنگارانی که اون پایین در فرودگاه ایستادن، تبدیل به یک نقطه‌ی قرمز کمرنگ میشه. در اون سال‌ها، سفر از آفریقای جنوبی به استرالیا با یک هواپیمای تک موتوره کوچولو، اونم از روی دریا یه کار پر هیجان و پر خطر به حساب میومد و کمتر کسی حاضر می‌شد که چنین کاری انجام بده. اما جاش ایلان و همسرش از این کار ترسی نداشتن و به سادگی انجام دادن. اون زوج جوان که با اون هواپیمای ملخی قرمز این مسیر پرخطر و طولانی رو رفتن؛ کسی نبودن جز پدربزرگ و مادربزرگ ایلان ماسک. در حقیقت ایلان ماسک اسمش یعنی ایلانه و از همین مرد ماجراجو یعنی جاش ایلان به ارث برده. البته غیر از اسمش احتمالا بعضی از ویژگی‌های اخلاقی، از جمله جسارت و تلاش رو هم به ارث برده. این زوج سرشناس در طول عمرشون کارهای هیجان انگیز زیادی انجام دادن. از سفر به مناطق خطرناک در آفریقا گرفته؛ تا ثبت رکوردهای پرواز. در اکثر این ماجراجویی هاشونم بچه‌هاشون از جمله مادر ایلان ماسک همراهشون بوده.


سال‌ها بعد زمانی که پدربزرگ ماجراجوی ایلان ماسک، به سنین بالاتر رسید؛ همچنان به این کارهای خطرناک ادامه داد و در نهایت در یک سانحه هوایی جون خودش و از دست داد. اما اینجا نقطه پایان این ماجراجویی نبود. هنوز در این دنیا مردی زنده‌ست دنبال ماجراجویی است؛ منتها نه برای سفر روی اقیانوس، بلکه برای سفر در طول کهکشان‌ها و فتح سیاره‌های دیگر از جمله مریخ.


در راهروی یک مدرسه هستیم. پسر بچه‌ای رو میبینی که کیف مدرسه رو روی دوشش انداخته و یه کتاب بزرگ و قطور به دست گرفته. همونطور که قدم می‌زنه؛ صفحاتی از کتابو مطالعه می‌کنه. در همان حال به آرومی یه مداد کوچیک از جیبش بیرون میاره و روی یکی از صفحات کتاب علامت می‌زنه. در همین حال گروهی از بچه‌های شرور از دور خودشون به این پسر می‌رسونن. و یکی از اونا که قامت بزرگتری داره، کتاب می‌گیره به گوشه‌ای پرت می‌کنه. حالا اونا پسر بچه رو دوره می‌کنن و بلندبلند بهش می‌خندن. بعد از چند دقیقه که خنده‌ها و تمسخر تمام شد و گروه شرور دور شدن؛ پسرک در همان گوشه از راه راه نشست. از تمسخر همکلاسی‌ها و این اتفاقی که هر روز براش تکرار می‌شد خسته شده بود. از پنجره‌های باز راهرو، به آرومی باد به داخل می‌وزید. کتابی که گوشه‌ی راهرو افتاده بود، کمی ورق خورد و روی یک صفحه ایستاد. جایی که یک جمله‌ی کوتاه با مداد علامت خورده‌بود. جمله این بود: خشونت آخرین مرجع آدم‌های ناتوانست. ایلان ماسک کوچولو که حالا خودش به کتاب رسونده بود؛ اون بست و برداشت. حالا می‌تونیم اسم اون کتاب ببینیم. کتاب بنیاد، اثر آیزاک آسیمو. ایلان در حالی که لباسش و مرتب می‌کرد؛ کتاب زیر بغلش گرفت و از راهروی سرد و خلوت مدرسه گذشت.


همونطور که دیدید ایران اون روزها، به شدت تحت فشار همکلاسی‌ها بود. بیشتر وقتش صرف خوندن کتاب‌های علمی تخیلی میشه. این کتاب‌ها تاثیر چشمگیری روی رشد فکری و شخصیتش داشتن. همون سال کتابی به دستش رسید به اسم راهنمای کهکشان برای هیچ هایکرا. خب هیچهایکر تقریبا به فردی گفته میشه که علاقه‌ی زیادی به ماجراجویی داره و در سفر به جای قطار و هواپیما و اتوبوس بین شهری، از ماشین‌های عبوری استفاده می‌کنه. تو ایران کمتر چنین چیزی دیدیم؛ اما تو کشورهای اروپایی و آمریکایی بیشتر دیده میشه. کنار جاده ی آدم تنها با کوله پشتی بزرگ ایستاده و برای ماشین‌های عبوری دست تکون میده و اون براش می‌ایستند تا همونجایی که هم مسیرن با هم میرن و از این مسافر پولی هم گرفته نمیشه. بعضیا بهش میگن مرامی‌سوار. این اصطلاح جالبه که تو وبلاگ حسین عبداللهی دیدم که خب خیلی نزدیک به معنای واقعی هیچهایک هم هست.



برگردیم به کتاب راهنمای کهکشان برای هیچهایکرا یا همون مرامی سوارا. این یه رمان علمی تخیلیه. داستانش از این قراره که زمین داره نابود می‌شه و دو نفر موفق میشن قبل از نابودی کامل زمین به سمت کهکشان‌های دیگه فرارکنن. در طول این سفر اتفاقات جالبی براشون پیش میاد و با هم سفرهای مختلف عجیبی همراه میشن. این یکی از کتاب‌های مورد علاقه‌ی ایلان نوجوان بود و به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. بعدها به این کتاب اشاره کرد و گفت من از کتاب راهنمای کهکشان یاد گرفتم که چطور باید سوال بپرسم و از همه مهم‌تر این که چه سوالی ارزش پرسیدن داره. این نکته‌ی خیلی مهمیه. پرسیدن سوال‌های درست، یکی از الزامات اصلی برای برقراری ارتباط با انسان‌های دیگه‌اس. همینطور زمانی که حین کار مشکلی پیش میاد، پرسیدن سوال‌های درست باعث می‌شه بتونی راحت‌تر راه‌حل پیدا کنید. اگه دوست دارید بیشتر راجع به اهمیت پرسشگری بدونید، می‌تونم بهتون پیشنهاد کنم که ویدیوی سخنرانی سایمون سید در رویداد تد به عنوان دایره طلایی رو ببینید. کتاب با چرا را شروع کنید که نوشته‌ی ایشون هست رو بخونید تا بدونید چرا ایلا،ن بعدها از اهمیت این نکته صحبت کرد و چقدر از موفقیت‌هاشو مدیون این ویژگی شخصیتیش بود.


برگردیم به داستان و سیر مطالعاتی ایلان در سال‌های کودکی و نوجوانی. البته که اون زمان مطالعه‌اش به رمان علمی تخیلی خلاصه نمی‌شد. تقریبا هر چیزی که به دستش می‌رسید می‌خوند. حتی یه زمانی شروع کرد کتاب‌های سنگین دایره‌المعارف خوند. اینطوری هر روز اطلاعات بیشتر و بیشتر می‌شد. به نحوی که نسبت به هم سن و سال‌هاش خیلی چیزای بیشتری می‌دونست. همین دانایی بیش از حد باعث میشه توی جمع دوستاش منزوی بشه. چون همیشه تلاش می‌کرد به دیگران اشتباهشون یاداوری کنه و قوانین فیزیک و طبیعی که پشت رویدادها و اتفاقات هست برای بچه‌های کوچیک هم سن و سال خودش توضیح بده. البته که این انزوا براش بد نبود و باعث می‌شد زمان کافی برای مطالعه بیشتر داشته دشته.


تقریبا ده ساله بود که برای اولین بار یک کامپیوتر از نزدیک دید. ایلان تا قبل از ورود به دوره‌ی جوانی، در آفریقای جنوبی زندگی می‌کرد و فناوری‌های جدید با تاخیر و به صورت محدود به اونجا می‌رسیدن. اما اون محدودیت‌ها مانع دسترسی به این فناوری نمی‌شد. زمانی که کامپیوتر جدید پشت ویترین مغازه دید، تا تونست به پدرش اصرار کرد که یکی براش بخره. پدر ایلان با اینکه خودش رشته‌ی مهندسی خونده بود و کارش هم تو همین زمینه بود؛ اما به فناوری‌های جدید به خصوص کامپیوتر اعتقادی نداشت. می‌گفت اینا فقط اسباب بازی هستند و هیچ وقت نمیشه با کامپیوتر کار جدی انجام‌داد. اما خب در نهایت پافشاری‌های ایلان نتیجه داد و چند وقت بعد یک دستگاه کمودور وی‌آی‌سی بیست، قدم به اتاق ایلان گذاش. یک دفترچه راهنما همراه کامپیوتر بود و قرار بر این بود که ایلان در کلاس‌های برنامه‌نویسی کامپیوتر شرکت کنه تا بتونه هم کار با اون رو یاد بگیره هم باهاش چیزایی که دوست داره رو خلق کنه. بماند که ایلان نوجوان، خیلی سریع‌تر از چیزی که انتظار می‌رفت، تونست کار با اون کامپیوتر و البته برنامه نویسی رو یاد بگیره و البته خیلی زود تونست دانسته‌های خودش و نقد کنه. علاقه‌ی شدید ایلان به بازی‌های کامپیوتری و داستان‌های علمی تخیلی باعث شد تا اون بتونه در همون سال‌ها اولین بازی کامپیوتر خودش رو بنویسه و تولید کنه.

اون بازی با زبان بیسیک نوشته شد و در مجموع شامل صد و شصت و هفت خط کد می‌شد. یک داستانم داشت. در اون بازی شما باید به عنوان کسی که قراره زمین نجات بده با دشمنان فضایی که تصمیم داشتند زمین و با بمب‌های هیدروژنی نابود کنند مبارزه کنید. تصور کنید یک بازی کوچیک یه همچین داستانی پشتش بود. در همون زمان یک مجله به اسم پی‌سین آفیس تکنولوژی، این بازی را خریداری کرد و سورس کد اون رو منتشر کرد. بچه‌های دیگه می‌تونستن با درج این سورس کد در کامپیوترشون، اونو تجربه کنن. به همین سادگی، این بازی و داستان عجیب و غریبش توجه یه عده رو به سمت ایران ماسک کوچولو جلب کرده بود. انجام چنین کاری توسط یک بچه‌ی دوازده ساله کار خارق العاده‌ای به حساب میاد.


البته این‌ها تنها دستاوردهای ایلان در سنین نوجوانی نبود. علاوه بر گیم و کامپیوتر، به مواد منفجره و ساخت موشک‌های دست‌ساز و البته تجارت و پول درآوردن علاقه‌ی زیادی داشت. در اون سال‌ها در آفریقای جنوبی ساخت موشک دست‌ساز کار ساده‌ای نبود. کیت‌های آماده و مطمئن وجود نداشتند و باید خودشون به صورت دستی مواد محترقه رو با هم مخلوط می‌کردند و سوخت انفجار می‌ساختن. کار به شدت خطرناکی بود. ایلان و دوستاش خیلی شانس آوردن که در اون دوره از زندگیشون اتفاق بدی براشون نیفتاده وگرنه الان معلوم نیست چه سرنوشتی داشتن و چیکار می‌کردن. اصلا زنده بودن یا نه؟ همونطور که دیدی آفریقای جنوبی برای ایلان کوچیک به نظر می‌رسید. حتی از سنین پایین دنبال این بود تا در نقطه‌ی دیگه‌ای از دنیا البته که آمریکا زندگی کنه. اون روزا داستان موفقیت افراد مطرح حوزه تکنولوژی رو می‌خوند و تحت تاثیرشان قرار می‌گرفت. روزها به پدرش اصرار می‌کرد که به یک کشور دیگه از جمله آمریکا مهاجرت کنند. به این آمریکا خیلی اصرار می‌کرد و البته که هربار با مخالفت پدر مواجه می‌شد.

یک روز زمانی که همچنان اصرار می‌کرد، پدرش برگشت و گفت قراره بازی کنیم بچه‌ها. اسم بازیمون هست زندگی آمریکایی. اون روز همه‌ی خدمتکارا مرخص کرد و گفت بچه‌ها باید خودشون تمام کارها رو انجام بدن. از نظافت گرفته تا هر کار دیگه‌ای که مربوط به خونه می‌شد. در جواب اعتراض بچه‌ها گفت زندگی تو آمریکا این شکلیه. کسی حمایتتون نمی‌کنه و کاراتون خودبه‌خود انجام نمیشه. اونجا باید روی پای خودشون بایستن و این اولین کاری که باید انجام بدید. روزهای خوب و بد آفریقای جنوبی به سرعت گذشت. ایلان به سن هفده سالگی رسید و همچنان کشور محل زندگیش نسبت به آرزوها و رویاهایی که تو سرش داشت کوچک و محدود می‌دید. مادرش اصالت کانادایی داشت و این همون چیزی بود که تونست به کمکش از آفریقا خارج بشه. به کانادا رفت و اونجا با ارائه مدارک مادرش، سعی کرد اقامت بگیره و خب از اینجا به بعد، سفر هیجان انگیزی را شروع کرد. زمینه‌ساز خیلی از موفقیت‌ها و دستاوردهاش شد.


این سفر نقطه‌ی ماجراجویی‌های ایلان بود و البته سختی‌ها و مشکلات قابل توجهی داشت. مهاجرت از آفریقای جنوبی، به کانادا. یک کشور دیگه، فرهنگ دیگه، یک سبک زندگی دیگه. تمام اینا به کنار، اونجا کار و درآمدی نداشت. هزینه‌ی زندگی تو کانادا به مراتب بالاتر از آفریقای جنوبی بود و پیدا کردن کار مناسبم برای کسی که تازه داره وارد بازار کار میشه؛ احتمالا سخت به نظر می‌رسید. ایلان تا حدی سعی کرد قبل از سفر به کانادا فکری به حال جای خوابش بکنه و تصمیم گرفت به خونه‌ی یکی از اقوام بره. زمانی که به کانادا رسید؛ در کمال تعجب دید خبری از اون قوم و خویش نیست و اونا سالهاست که به آمریکا مهاجرت کردن. دوباره دنبال یه دوست و آشنای دیگه گشت؛ تا زمانی که یکی دیگه از اقوام پیدا کرد که یک مزرعه داشتن. مزرعه اونا در یک شهر کوچیک به اسم سوییف کارن در استان ساسکاچوان کانادا بود. بهشون سر زد و ازشون خواست که اجازه بدن یه مدت پیششون بمونه و اونا هم پذیرفتن.

قرار شد ایلان در کارهای مزرعه کمکشون کنه و خب همین‌طور هم شد. به مدت چند هفته، کار ایلان این بود که به اوضاع مزرعه رسیدگی کنه مثلا مراقب سبزیجات باشه و کارهایی از این دست. یک مدت به همین روال گذشت و زمانی که ایلان کمی با محیط کانادا بیشتر آشنا شد؛ تصمیم گرفت کاری رو شروع کنه که کمی براش درآمد داشته باشه. به این ترتیب به بریتیش کلمبیا نقل مکان کرد و در یک کارخانه چوب مشغول به کار شد. این تجربه‌ی کاری وحشتناک بود. کار خیلی سخت و طاقت‌فرسا و البته با ریسک بالا. از طرفی پس انداز قابل توجهی نداشت و مجبور بود برنامه‌ی تغذیه و هزینه‌های جاری روزانشو حسابی مدیریت کنه. تا مبادا پس‌اندازش تموم بشه و از برنامه‌ی تحصیلش عقب بمونه.


روزهای سخت ایلان در کانادا گذشت تا به سال هزار و نهصد و هشتاد و نه رسیدیم. دقیقا زمانی که در رشته‌ی فیزیک وارد دانشگاه کویینز در انتاریو شد. در همان روز کیم با، برادر ایلام بهش در کانادا ملحق شد و هر دو در حالی که رویاهای بزرگی تو سرشون داشتن تلاش می‌کردند با افراد کله‌گنده اون شهر، به هر نحوی که شده ارتباط بگیرن.


اینجا یکی از اتاق‌های بخش اداری بانک اسکوشا در کاناداست. عقربه‌های ساعت نشون میدن که نزدیک به اواسط روز هستیم. نور خورشید از لابه‌لای پرده کرکره به داخل اتاق می‌تابه. یک مرد میانسال پشت میز نشسته و با آروم یک روزنامه رو ورق می‌زنه و مطالعه می‌کنه. در همین حال زنگ تلفن به صدا در میاد. مرد در حالی که چشم به صفحه‌ی روزنامه دوخته؛ تلفنو برمی‌داره. سلام من دنبال آقای پیتر نیکلسون هستم. این صدای یک پسر نوجوان بود که با هیجان صحبت می‌کرد. مرد به آرامی گفت: سلام درسته خودم هستم. پسر جوان دوباره ادامه داد: قربان من ایلان ماسک، دانشجوی رشته‌ی فیزیک، در دانشگاه کویین هستم. اخیرا یکی از مقالات شما رو خوندم و خیلی مشتاق که با یک صحبتی کوتاه داشته باشم. مرد در حالی که کم مردد بود و نمی‌دونست چه پاسخی بده گفت؛ خب. ایلان دوباره با سرعت اضافه کرد: قربان فقط یک ناهار دوستانه هست. خیلی وقتتون نمی‌گیرم. پیتر بدون هیچ حرف و پرسش دیگه‌ای این دعوت پذیرفت. بله شما شاهد یکی از تلاش‌های ایلان ماسک برای پیدا کردن کار یا موقعیت شغلی بودید. اونا یعنی ایلان و برادرش کیمبا،ل روزها با خوندن روزنامه‌ها سعی می‌کردند آدمای پرنفوذو شناسایی کنن و باهاشون یه قرار ملاقات تنظیم کنن. این قرار ملاقات بیشتر با هدف پیدا کردن شغلی خوب تنظیم می‌شدن و البته از بین صدها تماس و شنیدن پاسخ‌های منفی مکرر، یه نفر بهشون جواب مثبت داد. همون طور که دیدیم اون تماس با مردی به نام پیتر نیکلسون بود.

پیتر مدیر بازاریابی تیم بیسبال ترانتوبلو، نویسنده‌ی یک مجله تجاری و از همه مهمتر، یکی از مدیران ارشد اسکوشابانک بود. این بانک به عنوان سومین بانک بزرگ کانادا شناخته میشه و در شهر نواسکوشا قرار داره که خب به انداریکا هم نزدیکه. ایلان و کیمبال هر دو ملاقات پیتر رفتن. اتفاق عجیبی بود. احتمالا اصرار بیش از حد این دو برادر مردی مثل پیتر وادار کرده بود که در این قرار ملاقات حاضر بشه. چون در هر حال اونا کار و سرمایه مشخصی نداشتند و خب شناخته شده هم نبودن. اما پیتر همانطور که دیدید در این شهر به عنوان یک شخص مطرح شناخته می‌شد. در اون قرار، هر دو برادر از رویاها و اهدافشون صحبت کردن. از تحصیلاتشون گفتن و اینکه دوست دارن موقعیتی به دست بیارن تا بتونن اون اهداف عملی و اجرایی کنن. پیتر تحت تاثیر قرار گرفته اونجا بود که به ماسک پیشنهاد داد که یک دوره کارآموزی در اسکوشابانک طی کنه و خب ایلان این پیشنهادو پذیرفت. چی بهتر از این؟ دوره‌های کارآموزی برای افرادی که تجربه‌ی سابقه کاری ندارن خیلی خوب و کاربردین. هم با محیط کار آشنا میشن و هم چیزهای عملی و حرفه‌ای یاد می‌گیرند. به این ترتیب اولین فعالیت تخصصی و حرفه‌ای ایلان در کانادا در اون بانک شروع شد.


در اون دوره کارآموزی چیزهای زیادی یاد گرفت. با فرایند مبادلات پول به طور کامل آشنا شد و اصطلاحات مالی و اقتصادی یادگرفت. البته که ذهن فعال ایلان، فرصت‌های موجود در بانک هم شناسایی کرد و همین شناسایی فرصت‌ها باعث شد تا یک ایده‌ی سودآور و خیلی عالی به ذهنش برسه. اون ایده رو در قالب یک طرح پیشنهادی نوشت و به مدیر واحد خودش تحویل داد. مدیر اون طرح پسندید؛ اما در نهایت مدیر کل بانک با اجرای اون ایده مخالفت کرد. اینطوری اولین رگه‌های خلاقیت ایلان که در اون روزها بروز کرد؛ بی‌نتیجه‌ موند وبه کار گرفته‌نشد. مرد جوان داستان ما در اون روزها سعی می‌کرد از هر مسیری برای کسب درآمد استفاده کنه. مطالعه‌ی درس‌ها وقت زیادی ازش نمی‌گرفت. چون می‌تونست خیلی سریع مطالعه کنه و کتاب‌های درسی رو به طور کامل یاد بگیره. پس عصرها و وقت‌های خالی خودش رو صرف کارهای دیگه، از جمله تعمیر کامپیوتر خراب دانشجوها می‌کرد. در حقیقت ایلان از هر فرصتی برای درآمدزایی استفاده می‌کرد. هر تخصصی که داشت و تبدیل به پول نقد می‌کرد. این روحیه تحسین‌برانگیزه. اینجای داستان، یاد نقل قول جوکر در فیلم بتمن کریستوفر نولان میوفتم که می‌گفت اگه تو یک تخصص داری؛ هیچ وقت اونو مجانی انجام نده.


روزها به همین منوال گذشت تا به سال هزار و نهصد و نود و دو رسیدیم. دقیقا زمانی که ایلان تونست یک بورسیه تحصیلی از دانشگاه پنسیلوانیا بگیره و برای ادامه تحصیل به آمریکا سفر کنه. اونجا اصلا احساس تنهایی نمی‌کرد. چون دقیقا کنار افرادی قرار گرفته بود که از نظر فکری مثل خودش بودن. همه غرق در رمز و رازهای فیزیک بودن و ساعت‌ها می‌تونستن با هم حرف بزنند. بدون این که خسته بشن. در همین دوره از زندگیش بود که یک دوست صمیمی به اسم اده اورسی پیداکرد و اده علاقه‌ی شدید به کارآفرینی و کسب درآمد داشت و این مهم‌ترین وجه اشتراکی با ایلان بود. به این ترتیب هر دو هر روز با هم می‌گشتند و از دغدغه‎های مشترکشون صحبت می‌کردند. یکی از چیزایی که روش اتفاق نظر داشتند این بود که اصلا به خوابگاه دانشجویی علاقه ندارن. اونجا فضای بسته‌ای داشت و اونا دنبال یه فضای بازتر و آزادتر برای زندگی می‌گشتن. به این ترتیب هر دو تصمیم گرفتن یه خونه‌ی شخصی و بزرگتر بگیرن و از شر خوابگاه و حواشی و محدودیت‌هاش رها بشن. گشتن و گشتند تا اینکه یه خونه‌ی بزرگ با چیزی حدود ده تا اتاق خواب پیداکردن. این ایده به ذهنشون رسید که علاوه بر اسکان توی خونه‌ی قدیمی و بزرگ، می‌تونن از اون برای کسب درآمد استفاده کنن. پس اون خونه رو مرتب کردن و برای مهمونی و مناسبت‌ها اجاره دادن. به این ترتیب هم توی خونه‌ی بزرگتر زندگی می‌کردند و هم یه مسیر کسب درآمد جدید پیدا کرده بودن که می‌تونست بخشی از هزینه‌های زندگی در آمریکا رو براشون تامین کنه.


ایلان در دانشگاه حسابی می‌درخشید. منتهی نه برای نمره‌های خوب، بلکه برای طرح و تحقیقاتی که انجام می‌داد. روی مسایلی مثل انرژی‌های خورشیدی و ذخیره‌سازی انرژی کار می‌کرد و چیزهایی که به دست می‌آورد در قالب مقالات تحقیقاتی منتشر می‌کرد. اساتیدم از نبوغ این دانشجوی جوان متحیر بودن.


تقریبا اواخر سال هزار و نهصد و نود و چهار بود که تحصیلات ایلان در دانشگاه پنسیلوانیا به پایان رسید و برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا به دانشگاه استنفورد رفت. فکر می‌کنم اسم این دانشگاه براتون آشناست. در اپیزودهای قبل، بازم بهش سر زدیم. حالا هم به واسطه‌ی تحصیلات ایلان دوباره قراره بریم به کالیفرنیا و دانشگاه محبوبش یعنی استنفورد. ایلان قرار بود اونجا در رشته‌ی فیزیک انرژی تحصیلاتش ادامه بده؛ اما خب اون روزها چیزهای زیادی ذهنش مشغول کرده بودند. شاید کمترین چیزی که براش اهمیت داشت درسش بود. درسته که برای تحصیل در مقطع دکترا اقدام کرد؛ اما هدف اصلی از اون تحصیلات هم استفاده از آزمایشگاه‌های پیشرفته‌ای بود که در اختیارش قرار می‌دادن. همونطور که باهم دیدیم ایلان از ابتدا تحت تاثیر رمان‌هایی تخیلی و کتاب‌های مرجع علمی بود. نقطه‌ی اشتراک خیلی از این کتابا، این نکته است که سوخت‌های فسیلی روزی به پایان می‌رسن. درسته که اون روزها و حتی الان خیلی چنین دغدغه‌ای ندارند؛ اما ذهن ایلان دنبال راه حلی بود که این مسئله رو حل کنه؛ چون معتقد بود روزی چنین اتفاقی خواهدافتاد و منابع سوخت فسیلی به اتمام می‌رسن. تقریبا به همین دلیل بود که به ساخت ماشین تماما الکتریکی علاقه داشت.

خب ساختن چنین ماشین‌هایی چالش‌های متفاوتی به همراه داره و یکی از مهم‌ترین این چالش‌ها، نگهداری انرژی اون ماشیناست. بله باتری‌ها. ایلان در حقیقت دنبال خلق نوعی از باتری بود تا بتونه انرژی کافی برای راهبری یا خودروی برقی برای طولانی مدت تامین کنه. پس کجا بهتر از آزمایشگاه‌های پیشرفته استنفورد؟ البته قبل از ورود به دانشگاه استنفورد و پذیرش دکترا؛ ایلان تونست دو تا دوره کارآموزی جذاب و هیجان‌انگیز و البته همزمان تجربه کنه. روزا در یک شرکت تحقیقاتی به اسم پیناکر فعالیت می‌کرد. در اون شرکت، روی روش‌های ذخیره‌سازی انرژی مطالعه می‌کردن و البته کارهای جذابی در این زمینه انجام می‌دادند و شب‌ها در یک شرکت طراحی و توسعه بازی به اسم راکت ساینز مشغول بود. بله ایلان ماسک در اون سال‌ها به عنوان یک برنامه‌نویس و توسعه‌دهنده بازی کامپیوتری در یک شرکت خیلی معتبر و پیشرو مشغول به کار بود. البته به عنوان یک کارآموز، نه یک متخصص.


اینجا یک اتاق کوچک اما شلوغه که در اون چند کامپیوتر قرار داره. روی دیوار اتاق پوسترهای گرافیکی از چند بازی کامپیوتری به چشم می‌خوره و روی یکی از پوسترهای لوگوی خیلی بزرگ درج شده. تصویر لوگو یک موشک سفیده و اطرافش نوشته شده راکت ساینز. ایلان جوان در حالی که پشت یکی از کامپیوترها نشسته؛ داره با دقت به صفحه‌ی مانیتور نگاه می‌کنه و چیزایی رو تایپ می‌کنه. عقربه‌های ساعت نیمه شب و نشون میدن؛ اما هیچ علامتی از خستگی در چهره‌ی ایلان دیده نمیشه. علاوه بر اون صدای رفت و آمد، صحبت‌ها خنده‌های گاه و بیگاه موسیقیایی که از اتاقای دیگه به گوش می‌رسه؛ نشون میده که کلا تو اون فضا خبری از نیمه شب نیست. تقریبا با دیدن این نشانه‌ها ممکنه فکر کنیم که اوایل یا نیمه‌های روز هستیم؛ اما نه دقیقا الان نیمه شبه. این صدای صحبت موسیقی داره از کامپیوتر ایلان به گوش می‌رسه. در صفحه‌ی مانیتورش یک بازی کامپیوتری اجرا شده و داره با دقت اون بازیو نگاه می‌کنه. لواستار این اسماون بازیه. و بعد از چند ثانیه ایلان وارد محیط بازی میشه. بعد از یک تست کوتاه، دوباره صفحه‌ی بازی می‌بنده. به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کنه. تقریبا زمان کارش تموم شده و کارش هم انجام داده. تمام پنجره‌ها و صفحاتی که روی کامپیوتر باز هستند و می‌بنده.


قبل از اینکه کامپیوتر و خاموش کنه مکث می‌کنه. روی صفحه‌ی دسکتاپ، یک آیکون سبز رنگ قرار داره که روش یک حرف ان درج‌شده. مرورگرنت اسکیپ. چند لحظه بهش نگاه می‌کنه. اون مرورگرو باز می‌کنه. یک صفحه‌ی سفید و خالی مقابلش باز میشه. در بالای مرورگر زیر نوار آدرس یک دکمه‌ی کوچیک قرار داره که روش نوشته دایرکتوری. روی اون دکمه کلیک می‌کنه و بعد از یک مدت زمان کوتاه سایت پر زرق و برق یاهو براش باز میشه. ایلان با این سایت مرورگرنت اسکیپ، غریبه نیست؛ اما الان این وقت شب چیزی در مورد اونا ذهنش مشغول کرده. اون وبسایت یعنی یاهو در همون روزا توسط دو تا دانشجوی استنفورد به اسم جریان و دیوید فیلو راه‌اندازی شده بود. اون دو نفر با یک سرعت باور نکردنی در حال رشد بودن و هر روز به تعداد کاربران سایتشون اضافه می‌شد. ایلان به صفحه‌ی یاهو خیره شده بود و فکر می‌کرد. مرورگر نت‌اسکیپ یک پروژه‌ی قوی در حال رشد بود. اون روزا حسابی می‌درخشید. اینترنت معجزه‌ی جدید دنیای فناوری بود. یاهو، نت اسکیپ و تمام پروژه‌های مشابه که با سرعت باور نکردنی رشد می‌کردند؛ همه در بستر اینترنت قرار داشتن. احتمالا ترند بعدی دنیای فناوری همین اینترنت بود و کسایی توش موفق می‌شدند که زودتر از همه کارشون رو شروع کردن. حالا مرد جوان داستان ما، ذهنش درگیر همین سرزمین مجازی و لبریز از فرصت شده. باید به هر نحوی که شده یک محصول کاربردی بر بستر اینترنت تولید می‌کرد؛ اما چی و چطور؟ مشخص نبود.



از چند روز پیش یادش اومد. زمانی که در شرکت تحقیقاتی نشسته بود و یک پسر جوان در حالی که کمی دستپاچه به نظر می‌رسید وارد محیط شرکت شد. اون پسر سعی داشت ایدشو در رابطه با راه‌اندازی یک فهرست آنلاین مشاغل برای اونا مطرح کنه و البته احتمالا اون ایده رو به اون‌ها بفروشه. ایلان با کنجکاوی در رابطه با اون وب سایت و ایده ازش پرسید؛ اما اون پسر تقریبا هیچی نمی‌دونست و خب نمی‌تونست کامل توضیح بده که منظورش چیه و دقیقا چی می‌خواد؟ فضای اون روزهای اینترنت، کاملا به همین شکل بود. حتی خیلی از افرادی که واردش شده بودند و سایت داشتن، نمی‌دونستن که دقیقا قراره چیکار کنن و محصولشون چه دردی از مردم دوا می‌کنه. فقط دغدغه داشتن هرطور که شده یک وب سایت راه‌اندازی کنن. ایلان پنجره مرورگرو بست و کامپیوتر خاموش کرد. به پوستر سیاه و سفید راکت ساینرز روی دیوار نگاه کرد. هنوز صدای جنب و جوش دیگران از اتاقای دیگه به گوش می‌رسه. دنیای بازیا براش جذاب بود. از سنین کودکی دوست داشت بازیهای کامپیوتری خلق کنه و دنیای خودش و تو اون بسازه؛ اما بازیا کافی نبودن. ایلان دوست داشت تا دنیایی که در ذهنش داره نه در بازی‌ها بلکه در واقعیت خلق کنه. طوری که زندگی همه یا بخش قابل توجهی از مردم دنیا را تحت تاثیر خودش قرار بده. از پنجره‌ی بلند اتاق، به بیرون نگاه کرد آسمان تاریک و ساختمان‌هایی در دوردست دیده می‌شدند که چراغ اتاقاشون روشن بود. احتمالا در اون ساختمون افرادی هستن که دارن به خلق چیزهای بزرگ فکر می‌کنن و براش تلاش می‌کنن. که می‌دونه؟ شاید از دل همون چراغ‌های روشن و نورهای دوری که سوسو می‌زنن؛ همین روزها محصولات بزرگ و خارق‌العاده‌ای خلق میشه.


اینجا دره سیلیکونه و زندگی و کار حتی برای یک لحظه هم متوقف نمیشه. اینجا اصلا توقف معنا نداره. اگه قراره نقش موثری در دنیای آینده ایفا کنه، امروز و الان وقتشه. اینترنت بهترین فرصته و قبل از اینکه به طور کامل شکل بگیره و به بلوغ برسه، ایلان باید با تمام قدرت بهترین ایده‌ی خودش روی اون اجرا کنه یا روی بهترین ایده‌ی موجود کار کنه و تبدیل بشه به یکی از اعضای موثر فناوری در این شرکت‌ها وتا بیشترین سهم سود در اختیار قرار بگیره؛ اما اون ایده چیه و چطور باید اجرا بشه؟ با کدوم سرمایه؟ یا برای کار به کدوم شرکت مراجعه کنه؟ هیچی مشخص نیست. همون روزا بود که ایلان تصمیم گرفت شانس خودش امتحان کنه و ببینه می‌تونه بخشی از این جریان پیشرو تکنولوژی باشه یا نه. یک رزومه‌ی مفصل از تحصیلات و تجربیاتش نوشت و برای شرکت نت اسکیپ ارسال کرد. بعد از اون روزها منتظر موند تا ببیند آیا رزومه قبول میشه یا نه؟ هیچ خبری نشد و هیچ کس باهاش تماس نگرفت. این یک معنی بیشتر نداشت. اونا ایلانو نمی‌خواستن. برای همین به مصاحبه دعوت نشد؛ اما ایلان، مملو از انرژی بود می‌خواست هر طور شده وارد این دنیا نوظهور بشه. پس ناامید نشد. با وجود اینکه خیلی اهل تعاملات اجتماعی نبود، اما یه روز رزومه‌اش برداشت و حضورا به شرکت نت اسکیپ رفت. وقتی وارد شرکت شد؛ تصمیم داشت مستقیم سراغ منشی بره و با ارائه‌ی رزومه‎‌اش درخواست کنه تا با مسئول سرمایه انسانی اون شرکت یک گپ کوتاه داشته باشه؛ اما زمانی که وارد شرکت شد اوضاع تغییر کرد. براش سخت بود که بخواد چنین کاری انجام بده. اونا یک بار به درخواست پاسخ منفی داده بودن و احتمال اینکه الان دوباره با همون پاسخ مواجه بشه خیلی بالا بود. اگه اینطوری می‌شد ایلان چه واکنشی باید نشون می‌داد؟ اصلا چرا باید خودش در معرض این بازخورد منفی قرار می‌داد؟ که دیگران و خودش بخوان سرزنشش کنن؟

از طرف دیگه انقد اجتماعی نبود که بتونه وارد چنین مذاکره سخت و حساسی بشه و احتمال این که توی اون صحبت تپق بزنه رو هم خیلی بالا می‌دونست. کمی توی لابی شرکت نشست و فضای پر جنب و جوش شرکت نت‌اسکیپ و نگاه کرد. مهندسای جوان و پرانرژی در حال رفت و آمدبودن. اونجا انگار زمان با سرعت بیشتری سپری می‌شد. بالاخره مرز تکنولوژی بود دیگه. میل به حضور در چنین فضایی در وجود اینا شعله می‌کشید و می‌دونست که در چنین جایی می‌تونه خودش بروز بده. ایده‌های بزرگش اجرایی کنه و دنیا رو اونطور که می‌خواد تغییر بده؛ اما نه، اون آدمش نبود که وارد این مذاکره بشه. پس بدون اینکه حرفی بزنه از اون شرکت خارج شد. احتمالا اون روز، هیچ کدوم از اعضای نت اسکیپ که ایلان ماسک وارد اونجا شده و چه تصمیمی داشته؟ شاید اگه ایلان کمی اجتماعی‌تر بود می‌تونست به اونا وارد مذاکره بشه و قانعشون کنه که برای یک دوره کوتاه بپذیرنش؛ اما خب اینطور نبود. دقیقا چیزی که اینجا ایلان بهش نیاز داشت، تسلطش روی مهارت‌های نرم یا سافت اسکیل‌ها بود.


اینجا باید یه توضیح کوتاه در رابطه با این دسته از مهارت‌ها بدم. تا دلیل تعلل ایلان و اینکه اون موقعیت رو نتونست به خوبی پیش ببره آشنا بشیم. وقتی اسم مهارت میاد، ذهن ما عموما میره سمت کارها و تخصص‌های فنی که بلدیم. مثلا من برنامه‌نویس، تولید کننده‌ی محتوا یا مدیر محصول هستم. برای هر کدوم از این فیلدهای تخصصی، لازمه که به چند ابزار، زبان برنامه‌نویسی یا مواردی از این دست آشنا باشم. مثلا یک برنامه‌نویس ممکن به چند زبان برنامه‌نویسی، اصول فرهنگ وب هاپز، گیت و سایر ابزارهایی که در کار لازم داره مسلط باشه. به این میگیم مهارت‌های سخت یا هارد اسکیل. مطمئنا فردی که از چنین مهارت‌هایی برخورداره می‌تونه در کار و اجرای پروژه هم موفق باشه، اما اینا کافی نیستن. در کنار مهارت‌های سخت، هر متخصص باید یک سری مهارت‌های ارتباطی و اجتماعی هم داشته باشه. تا بتونه با دیگران یک ارتباط درست و سازنده برقرارکنن و صد البته خودش و توانایی‌اشو بروز بده. به این دسته از مهارت‌های ارتباطی، مهارت‌های نرم یا سافت اسکیل گفته میشه که در حد و اندازه‌ی هارداسکیل‌ها اهمیت دارن. کم نیستند افرادی که تبحر بالایی در زمینه‌های فنی دارند؛ اما به دلیل اینکه مهارت‌های نرم خودشون و تقویت نکردن، نتونستن در شرکت‌های بزرگ مشغول به کار بشن یا به درآمدهای خوب برسن. خب دوباره برگردیم به داستان. ببینیم که ایلان، چطور با وجود تمام محدودیت‌ها راهشو پیدا می‌کنه.


اون تابستون شلوغ و پر ماجرا تمام شد و به پاییز رسیدیم. ایلان به عنوان دانشجوی دکترا پذیرفته شده و کم کم باید به دانشگاه برگرده؛ اما دیگه میل و رغبتی به ادامه تحصیل نداره. نه اینکه از تحصیلات زده شده باشه؛ بله همونطور که دیدیم چیزای دیگه‌ای ذهنش مشغول کردن. اینترنت نوپا، سرزمین فرصت‌هاست و ایلان اینو فهمیده. پس یک تصمیم می‌گیره. با خودش میگه باید وارد اینترنت بشم و از این فرصت استفاده کنم. یا موفق می‌شم و رشد می‌کنم یا همین که اینترنت یک سرابه و بدون اینکه ازش نتیجه‌ای بگیرم خارج میشم. طبق محاسباتی که انجام میده، می‌فهمه که شیش ماه زمان نیاز داره تا بتونه اینترنت محک بزنه. یعنی یک ایده رو اجرا کنه و خروجیشو ارزیابی کنه. پس از دانشگاه مرخصی شیش ماهه می‌گیره و میره سراغ خلق محصول اینترنتیش. درسته! حالا دیگه قرار نیست ایران برای دیگران کار کنه. قرار نیست وارد شرکت‌های بزرگ بشه و از فرصتی که دیگران در اختیارش قرار میدن استفاده کننه؛ بلکه می‌خواد خودش یک فرصت ایجاد کنه و محصول شرکتی که در ذهنش داره رو خلق کنه. البته که قطعا کار آسونی نیست.



حالا قراره و چه ایده یا محصول کار کنه؟ همین چند دقیقه پیش بود که از اون پسر جوانی صحبت کردیم که سعی می‌کرد ایده‌ی وبسایت بروشور آنلاین خودش رو توی شرکتی که ایلان ماسک کارآموزی می‌کردو بفروشه. ایلان تصمیم داشت چیزی شبیه به اون وب سایت راه‌اندازی کنه. می‌خواست یه وبسایت ایجاد کنه و در اون تمام مکان‌ها و مشاغلی که در شهر وجود دارند و معرفی کنه. به این ترتیب هر کس وارد اون وبسایت میشد، می‌تونست جستجو کنه و فروشگاه و مکان مورد نیازش را پیدا کنه. لازمه یادآوری کنم که در اون سال‌ها موتورهای جستجو مثل امروز فعال و قوی نبودن. گوگل تقریبا وجود خارجی نداشت. توسعه‌ی چنین وب‌سایت‌هایی که شکل و شمایل دایرکتوری بودن کار ویژه و ارزشمندی به شمار میومد. ایده‌ی ایلانم همین بود. یک وب‌سایت جامع و کامل. مملو از اطلاعات مورد نیاز شهری به خصوص مشاغل. البته این نکته رو اضافه کنم این ایده متعلق به ایلان بود و از اون مرد جوانی که وارد شرکت شده بود الگوبرداری نکرده‌بود. ایلان زمانی که در کانادا بود به این ایده فکر کرده بود و خب توی آمریکا زمانش رسیده بود که اونو اجرا کنه.


با برادرش یعنی کیمبال صحبت کرد. البته که اون دو نفر مدت‌ها بود تصمیم داشتند تا با هم به هر نحوی که شده وارد فضای اینترنت و وب بشن. برادرش حالا به آمریکا اومده بود و هر دو مصمم‌تر از قبل بودن. ایلان ایده‌ی خودش مطرح کرد و قرار شد با هم کار شروع کنن؛ اما از همون ابتدای مسیر، مشکلات زیادی سر راهشون قرار داشت. تامین سرمایه اولین چالش بود. ایلان تقریبا دو هزار دلار داشت و تنها پس‌اندازش بود. با همون کار رو شروع کردن؛ البته بعضی از دوستای قدیمیش از جمله گری کوری هم حاضر شدند مبالغ محدودی روی اون پروژه سرمایه‌گذاری کنن و از سرمایه اونا هم بهره‌مند شد؛ اما خب رقم چشمگیر نبود. بعضی جاها نقل شده که پدر ایلان مبلغ رو در اختیارش قرار داد که راجب رقم دقیق اون سرمایه اطلاعات زیادی در دسترس نیست.


اونا یه دفتر کوچیک تو طبقه‌ی سوم یک ساختمون خیلی قدیمی در خیابان شرمن در پل اتو کالیفرنیا اجاره کردن. در ابتدای کار، تجهیزات زیادی در اختیار نداشتن. ایلان کامپیوتر شخصی خودش اونجا قرار داد و به اینترنت متصل کرد. اون کامپیوتر تبدیل به سرور اصلی وبسایتشان شد. همونطور که می‌دونید، در اون سال‌ها یعنی هزار و نهصد و نود و پنج استفاده از سرورهای اشتراکی مرسوم نبود. و خیلی از وب سایت‌ها روی سرورهای محلی به همین شکل میزبانی می‌شدن. اگه یادتون باشه در اپیزود نتفلیکس هم دیدیم که وب سایت اولیه روی چنین سروری لانچ شد. یه تقسیم کار اولیه صورت گرفت. ایلان مباحث توسعه‌ی فناوری، مثل برنامه نویسی سایت و نگهداری سرور یا همون کامپیوتر شخصی را به عهده گرفت. و کیم بالم رفت دنبال بازاریابی.


روی انتخاب اسم زمان زیادی نذاشتن و اولین چیزی که به ذهنشون رسیده روی اون وبسایت قرار دادن. نمی‌شه بهش بگیم اسم. تقریبا یک جمله‌ی کوتاه بود که خدمات اون سایت شرح میداد. اون اسم یا جمله این بود گلوبال لینک اینفورمیشن نتورک. همون طور که می‌بینید یک اسم خاص نبود و از نظر معنایی به کاری که انجام می‌دادند اشاره داشت. کیمبال در اون روزهای اولیه، تونست یک پایگاه اطلاعاتی کوچک از مشاغلی که در همون اطراف بودن و با یه قیمت خیلی پایین خریداری کنه. این پایگاه داده، شامل اسم، اطلاعات تماس، آدرس شهر فعالیت فروشگاه‌ها و مشاغل بود. تقریبا همون چیزی که بهش نیاز داشتن.


از طرف دیگه در اون روزها یک استارت آپ قدرتمند به اسم نفتک در حال طراحی نقشه‌های شهری تحت وب بود. اون استارت آپ نقشه‌های خوب و با کیفیت طراحی می‌کرد و قرار بود که اون نقشه‌ها در مسیریاب‌های جی‌پی‌اس استفاده بشن. برادران ماسک تونستن با این استارت آپ به توافق برسند تا از نقشه‌هاش استفاده کنن. بدون اینکه پولی پرداخت کنن. بعد از این توافق، ایلان تلاش کرد تا اطلاعات اون پایگاه داده روی نقشه‌های نفتک علامت‌گذاری کنه تا کاربرا بتونن از روی نقشه‌ها مکان مورد نظر خودشون رو پیدا کنن. اونا در حقیقت داشتن یک سرویس توسعه می‌دادند مثل گوگل مپ امروزی. در اون سال‌ها وب هنوز نوپا بود و چنین چیزی وجود نداشت و واقعا ایده‌ی نابی به نظر می‌رسید.


روزهای اول به سختی می‌گذشتن. اونا با کمترین سرمایه کار و شروع کردن و این به این معنا بود که خیلی از امکانات اولیه که نیاز داشتن در اختیارشون نبود. اون واحد کوچیک و نمور که به عنوان دفتر کار انتخاب شده بود مشکلات زیادی داشت و برای زندگی و کار نمی‌شد روش حساب کرد؛ اما خب از جایی که دیگه پول برای اجاره خونه نداشتن مجبور بودن در همون واحد زندگی کنن و شب تا صبح صبح تا شب همونجا سرکنن. اون کامپیوتر معمولی شخصی، بیست و چهار ساعت روشن بود. دو دست مبل فوتون خریدن و روزگارشون از مهمونا پذیرایی کردن و شب‌ها از اونا به عنوان تخت خواب استفاده کردن. بله همونطور که می‌بینید، ایلان و برادرش کیمبال، با کمترین امکانات کارشونو شروع کردن.


ساعت از نیمه شب گذشته. بارون شدیدی می‌بارد و چراغ واحد سوم یکی از آپارتمان‌های خیابان شرمان، همچنان روشنه. اینجا همون ساختمون کوچیک و نموره که ایلان و کیمبال با رویاعای بزرگ در اون کارشونو شروع کردن. ایلان پشت تنها کامپیوتر اتاق نشسته و با دقت به صفحه‌ی کامپیوتر خیره شده. هرزگاهی چیزایی تایپ می‌کنه و دوباره مانیتورو نگاه می‌کنه. کیمبال در اون سمت اتاق روی یکی از مبل‌های فوتون تلاش می‌کنه که کمی استراحت کنه یک سطل کوچیک آب در انتهای اتاق دقیقا جایی که سقف چکه می‌کته، قرارگرفته. قطرات آب از سقف به داخل سطل میفتن و صدای افتادن هر قطره در کل فضای اتاق می‌پیچید. کیمبال چشماشو باز می‌کنه و به سقف نگاه می‌کنه. صدای کیبرد، بارون که با شدت به پنجره‌ها می‌کوبه و قطرات آب مانع خوابیدن میشن و البته که افکاری که در ذهنش دارن رژه میرن هم یکی دیگه از دلایلشه.

بعد از چند دقیقه، ایلان دست از کار می‌کشه و از روی صندلی بلند میشه به کیس کوچیک و معمولی کامپیوترش نگاه می‌کنه. به آرومی کیسو بلند می‌کنه و میاره تو فضای باز اتاق. برای چند لحظه اتاق ترک می‌کنه و وقتی برمی‌گرده یه قاب بزرگ و چرخ دار با خودش میاره. کیس را درون قاب بزرگ قرار می‌ده و سعی می‌کنه روی قاب ببنده. کیس معمولی، در قاب یک کیس بزرگتر و حرفه‌ای قرار می‌گیره و مثل یک سرور قدرتمند به نظر میرسه. کیمبال که حالا نشسته، با تعجب می‌پرسه ایلان داری چیکار می‌کنی؟ ایلان در حالی که با خوشحالی به قاب جدید کیس نگاه می‌کنه میگه نیاز داشتیم یکم ظاهرش تغییر بدیم. وقتی سرمایه‌گذار وارد این اتاق می‌شن و براشون توضیح می‌دیم که داریم چیکار می‌کنیم، کارمونو جدی نمی‌گیرن. فکر می‌کنم با یک کیس کامپیوتر معمولی داریم یه چیز ساده درست می‌کنیم. من ظاهر این کیس تغییر دادم و از این به بعد همین کیس به عنوان سرور اصلیمون بهشون نشون میدیم. اینطوری کارمون و دست کم نمی‌گیرن. کیمبال میگه ولی خب اون کیس معمولی و پول نداریم تبدیلش بکنیم به یک سرور درست و حسابی. فقط ظاهرشو تغییر دادیم. ایلان میگه اینو فقط ما می‌دونیم.



از اون روز به بعد، تمام افرادی که برای همکاری و سرمایه‌گذاری وارد اون ساختمون میشن؛ کیس جدید می‌بینن و البته که نسبتا تحت تاثیرش قرار می‌گیرن. حالا ایلان زمانی که داره کار محصول پرزنت می‌کنه با یه اشاره‌ی کوچیک کیسو نشون میده و میگه با این سرور داریم سایتو پشتیبانی می‌کنیم. کیمبالم همچنان دنبال کسب و کارها و شرکای تجاری میره. یه بودجه‌ی محدود برای تبلیغات در نظر می‌گیرند و یکی از پلنای تبلیغاتی، معرفی این وبسایت در قالب زیرنویس در شبکه‌های تلویزیونی بود. به مرور وب سایت مورد استقبال کاربران قرار گرفت و ترافیکش افزایش پیدا کرد. همزمان با افزایش ترافیک وبسایت، کار کیمبال برای بازاریابی و جذب مشتری جدید راحت‌تر میشد. جریان درآمدی وب‌سایت مثبت شد و حالا می‌تونستن به آهستگی فضای کاری و ظرفیت‌ها رو گسترش بدن. یکی از قدم‌های مهم، جذب بازاریابای جدید بود. اونا در ابتدای کار، چند بازاریاب جوان و پرانرژی استخدام کردن و از جایی که نمی‌تونستن حقوق ثابت پرداخت کنن، باهاشون توافق کردند که هر نفر در ازای تعداد قراردادهایی که جذب می‌کنه سود و درصد می‌گیره. بازاریابا اون روزا در خیابان‌های شهر راه می‌افتادن و فروشگاه به فروشگاه، وبسایتی می‌کردن. خیلی از افراد، اصلا اعتقادی به اینترنت نداشتن و فکر می‌کردند که یک ماده زودگذره و تبلیغات در اینترنت چیزی شبیه به هدر دادن پوله. به این ترتیب برخوردهای بدی بین بازاریابان و فروشنده‌ها مغازه‌دارا شکل می‌گرفت. از تحقیر و توهین گرفته تا بی محلی و نادیده گرفتن اونا.


هی پسر؟ چی با خودت فکر کردی؟ به نظرت مردم انقدر احمق که این دفترچه تلفن و رها کنن بیان سراغ سایت تو؟ برای همین منو این همه راه به اینجا کشوندی؟ این صدای فریاد از شرکت ایلان به گوش می‌رسید. یکی از سرمایه‌گذارهای که دعوت شده بود تا بیاد پروژه رو ببینه؛ از شدت ناراحتی دفترچه تلفنش به سمت ایلان پرتاب کرد. ایلان در حالی که با یک حرکت سریع خودشو از برخورد با لبه‌های تیز اون دفترچه‌ی قطور نجات داده بود؛ به حالت اول برگشت و دید که سرمایه‌گذار عصبی اونجا رو ترک کرده. احتمالا اون سرمایه‌گذار انتظار داشته چیز بیشتری ببینه یا محصول قوی‌تری در اختیارش قرار بدن؛ اما خب چون درک درستی از اینترنت نداشت، احساس کرد که این پروژه نه تنها ارزش سرمایه‌گذاری نداره؛ بلکه وقتش هدر شده و شاید اونا می‌خواستن مسخرش کنن.


ایلان، کیمبال و بازاریاب‌ها هر روز چندین مدل از این برخوردها می‌دیدن؛ اما این چیزی نبود که بخواد اونا رو متوقف کنه. رگه‌هایی از موفقیت در اون کسب و کار دیده می‌شد. همه‌ی مشتری‌ها اینطوری باهاشون برخورد نمی‌کردند و بعضی از این طرح استقبال می‌کردند. ایلان تحت هیچ شرایط،ی برخوردهای منفی رو جدی نمی‌گرفت و باز هم از سرمایه‌گذاران دعوت می‌کرد تا به محل شرکتش و بیان پروژه رو از نزدیک ببینند. هر بار جدی‌تر و محکم‌تر از قبل صحبت می‌کرد و البته که خیلیا تحت تاثیر صحبت‌های ایلان قرار می‌گرفتن. با اعتماد به نفس بالا و محکم بهشون می‌گفت این کسب و کار متعلق به منه و البته من بخشی از اون هستم. همون طور که می‌بینید تمام زندگی خود صرف این کار کردم و تفکر من با تفکر بقیه‌ی کارآفرینانی که این اطراف می‌بینیم متفاوته. من مثل یک سامورایی فکرمی‌کنم. ترجیح میدم هاراگیری کنم تا اینکه کسب و کارم شکست بخوره.


مشخصه که ایلان، به ادبیات سامورایی‌ها هم مسلط بود. هاراگیری یک اصطلاح خیلی قدیمیه که اشاره به خودکشی شرافتمندانه‌ی سامورایی‌ها در قدیم داره. توضیحش سخته و از بحث ما خارجه؛ اما در همین حد باید بدونیم که سامورایی‌ها زمانی که شرافت و آبروی خودشونو در خطر می‌دیدند از جون خودشون می‌گذشتند و زندگی خودشونو به پایان می‌رسوندن. یه ترجمه‌ی ساده و خودمونی از این جمله میشه یا بمیر یا موفق شو. عجب اصلاحی! ایلان حالا خودش یک سامورایی در دنیای کسب و کارهای دیجیتال می‌دونه و به سرمایه‌گذاران وعده می‌ده که با تمام وجودش روی پروژه کار کنه. البته که این یک وعده‌ی دروغم نبود. کار مداوم ایلان و کیمبال بود که باعث شد اون پروژه یعنی گلوبال لینک اینفورمیشن نتورک، هر روز رشد کنه و ترافیک کاربران و کاربردپذیری خودش بیشتر بشه.


ایلان هیچ وقت برنامه نویسی را به صورت آکادمیک یاد نگرفته‌بود. اصلا در رشته‌های علوم کامپیوتر تحصیل نکرده بود؛ اما این وب سایت رو به طور کامل خودش کدنویسی طراحی کرد.


تصور کنید در اون زمان که منابع آموزشی خیلی کمی نسبت به الان در اختیار افراد بود؛ یادگیری خودآموز مباحثی مثل برنامه نویسی، واقعا کار سختی به نظر می‌رسیده؛ اما ایلان از پسش ب اومد و احتمالا به همین دلیل بود که خودشو سامورایی معرفی کرد.


همون روزا بود که گرگ کوری رسمی وارد تیم شد. گرک یکی از دوستای قدیمی ایلان بود که در کانادا با هم آشنا شده بودن. اگه یادتون باشه در همون روزهای اول، شیش هزار دلار روی ایده‌ی ایلان سرمایه‌گذاری کرده بود و حالا از کانادا به کالیفرنیا مهاجرت کرده و تصمیم داره به صورت جدی وارد این کسب و کار بشه. گرگ از ایلان، کیمبال و بچه‌های اون تیم از نظر سنی بزرگتر بود و این قابلیت داشت که هیجان‌های سخت اونا رو کنترل کنه و از طرفی مذاکره با شرکای تجاری هم به خوبی پیش ببره. روند روبه رشد همچنان ادامه داشت. درآمدها همچنان امیدوار کننده بودن و تیم به مرور گسترده‌تر می‌شد. وب سایت از نظر زیرساخت نرم‌افزاری به موقعیت خوبی رسیده بود و کاربران ازش رضایت داشتن. از طرفی برنامه‌های بازاریابی هم به خوبی پیش می‌رفت.


کم‌کم سرمایه‌گذاری بزرگتر متوجه این شرکت کوچک و دستاوردها شدن که یکی از اون سرمایه‌گذارا شرکت مرد دیویداف بود. اون شرکت به خوبی روند رو به رشد اون وبسایت و خدماتش درک کرده بود و در سال هزار و نهصد و نود و شیش مبلغ حدود سه میلیون دلار روی این پروژه سرمایه‌گذاری کرد. این یکی از بزرگترین موفقیت‌های اون دوران ایلان بو.د این رقم انقدر زیاد بود که ایلان و تیمش اصلا نمی‌تونستن باورش کنن. حالا سرعت توسعه‌ی سایت و خدمات چند برابر میشه. تقریبا وقتش بود که یک اسم خلاصه و خوب براش انتخاب کنن. تا بتونن روی برندسازی اون برنامه‌ریزی کنن. این وبسایت به مردم کمک می‌کرد تا جاهای مختلفو در شهر پیداکنن و آدرس و مسیریابی اون رو هم ببینن. تمام این ویژگی‌ها رو کنار هم گذاشتن و به اسم زیپتو رسیدن. نوشتنشم اینطوری بود زیپ به همراه دو، به صورت عددی. از نظر لغوی زیپ به عنوان سریع رفتنم ترجمه میشه و احتمالا چیزی که ایلان و تیمش مدنظر داشتن چنین معنی داشته. سریع رفتن به زیپتو؛ البته اینجا بود که کمی اشتباه کردن و ایلان بعدها از انتخاب این اسم ابراز پشیمانی کرد. خب واقعیتش بخواید اسم سختیه. چون با چند مدل مختلف میشه نوشتش. مثلا اگه در همین پادکست بهتون بگم زیپتو، بدون اینکه به املش اشاره کنم و شما قبلا املای اون جایی ندیده باشید، ممکن نگارش‌های مختلفی به ذهنتون برسه. زیپ تو با تی و او، زیپ تو نگارشی یعنی تی دابلیو او، یا هم املای زیپ و دوی عددی.

انتخاب اسم دامنه از این جهت اهمیت زیادی داره؛ چون خیلی وقتا شما نمی‌تونید برای دیگران اون یادداشت کنید تا ببینند املای اون چه شکلیه. البته در اون دوره هنوز نوپا بوده و تجربه‌ی کمی داشتن. احتمالا نمی‌تونستن چنین مشکلی رو پیش‌بینی کنن؛ اما امروز هر کس تصمیم می‌گیره یه دامنه‌ی خاص برای کسب و کارش انتخاب کنه، می‌تونه از یک روش کاربردی به اسم تست رادیویی دامنه، برای جلوگیری از این خطاها استفاده کنه. شیوه‌ی انجام این تست خیلی ساده‌س. زمانی که دامنه رو انتخاب کردید؛ کافیه به یکی از دوستاتون به صورت صوتی تماس بگیرید و اسم دامنه رو بهش بگید و ازش بخواید تا براتون آدرس بنویسه. شما تحت هیچ شرایطی نباید به نحوی نوشتن آدرس اشاره کنید. اگه دوستتون تونست دقیقا همون چیزی که مد نظر شماست و بنویسه، یعنی آدرسی که انتخاب کردید به راحتی و بدون خطا توسط بقیه قابل نوشتن و استفاده هست. احتمالا ایلانم این روزها اگه بخواد یه وبسایت جدید راه‌اندازی کنه، حتما از تست رادیویی دامنه استفاده می‌کنه تا خطای اون روزا براش تکرار نشه.



برگردیم به داستان. جایی که زیپتو در حال رشد و گسترشه. یکی از تصمیمات خیلی خوب راهبردی اونا، این بود که سعی کردند به یک شریک تجاری برای کسب و کارهای بزرگتر مثل روزنامه‌ها تبدیل بشن. اون روزا اینترنت در حال گسترش بود. خیلی از رسانه‌ها به خصوص روزنامه‌ها می‌دونستن که حضور در اینترنت و استفاده از اون بستر، اهمیت داره؛ اما نمی‌دونستن دقیقا چطور باید واردش بشن و تقریبا هیچ ایده‌ای در این زمینه نداشتن. زیپتو در حالی که زیرساخت نرم‌افزاری خودش ساخته بود و با یک حجم قابل قبول ترافیک داشت؛ با بسته‌های خدماتی جذاب و کاربردی سراغ روزنامه‌ها رفت و خدمات سازمانی خودش در اختیار اون‌ها گذاشت. به این ترتیب مشتری‌های بزرگی جذب کردند و این یعنی پول و موقعیت‌های بیشتری در اختیارشون قرار گرفت.


به مرور سرمایه‌گذارای خطرپذیر وارد پروژه شدن و هر روز سرمایه بیشتری در اختیارشون قرار می‌گیره. حالا مقر شرکت به یک ساختمان بزرگتر و البته تمیزتر منتقل شده. ورود سرمایه‌های جدید خوبه؛ اما این باعث میشه همه چیز طبق میل ایلان پیش نره و نظرات سرمایه‌گذاران در پیشبرد پروژه دخیل باشه. یکی از مهم‌ترین چالش‌ها این بود که سرمایه‌گذاران تلاش می‌کردند ایلانو از مدیرعاملی برکنار کنن و البته که موفق شدن. اونا یه مهندس جوان به اسم ریچ سورکینگ به عنوان مدیرعامل جدید زیپتو منسوب کردن و ایلان در جایگاه مدیر فناوری کارش ادامه داد. چقدر سخته که ببینی از جایگاه مدیریت کسب و کاری که خودت بنا گذاشتی؛ برکنار بشی. احتمالا می‌تونیم تصور کنیم که ایلان چقدر از این تصمیم ناراحت و آشفته شده؛ اما خب این اتفاقی بود که افتاد و نمی‌شد کاریش کرد؛ البته که ریچ آدم پر نفوذ و تاثیرگذاری بود. اون تجربه و رزومه‌ی خوبی در سیلیکون‌ولی داشت و با آدم‌های زیادی از جمله سرمایه گذاران و متخصصین هم ارتباطات گسترده‌ای برقرار کرده بود.


همزمان با ورودش، سرمایه‌گذاری بیشتر و متخصصین کارکشته هم به مرور وارد زیپتو شدن که این مسئله در رشد این شرکت نقش خیلی موثری داشت. ورود مهندسان و متخصصان جدید به شرکت، برای ایلان دردسرهایی هم به همراه داشت. وقتی برنامه‌نویسای کارکشته پاشون به شرکت باز شد و اومدن سورس‌کد زیپتو رو دیدن همه به اتفاق گفتن که این سایت از نظر زیر ساخت نرم‌افزاری به هیچ دردی نمی‌خوره و همش باید ری‌فکتور کنی. چند نفر از مهندسای تازه وارد در حالی که سورس‌کدهای ایلانو بررسی می‌کردند؛ زیر لب گفتن این فقط یه اسپاگتیه! کخ شنیدن این حرف‌ها برای ایلان اصلا خوشایند نبود. البته که حرف درستی می‌زدن. ایلان هیچ وقت به صورت تخصصی دوره‌های برنامه‌نویسی رو طی نکرده بود و تمام اطلاعاتش به صورت خودآموز کسب کرد. به این ترتیب احتمالا خیلی از مباحث بنیادی مثل الگوهای استاندارد برنامه نویسی رو نمی‌دونست. در چنین وضعیتی وقتی کدها بدون رعایت اصول استاندارد برنامه نویسی و فقط بر مبنای نیاز و لحظه‌ای نوشته میشن، یه سری مشکلات پیش میاد. مهمترین مشکل این کدا بهم ریخته و شلوغ میشن. دقیقا مثل یک ظرف اسپاگتی که در اون رشته‌های مختلف و در هم تنیده قرار گرفتن. این بهم ریختگی باعث میشه توسعه‌های بعدی به سختی انجام بشه؛ چون خیلی وقتا مشخص نیست معماری دقیق نرم‌افزار به چه شکله و الگوریتم مرتب و سازمان یافته نیستن. به این وضعیت میگن اسپاگتی، که من بهش میگم ماکارونی.


مطمئنا نسخه‌ی اولیه‌ی زیپتو، یعنی همون چیزی که ایلان بر مبنای دانش شخصی خودش نوشت تا اون روز می‌تونست نیاز اونا رو برطرف کنه؛ اما زمانی که تصمیم گرفتند کار توسعه بدن و در مقیاس بزرگتری ازش استفاده کنن؛ نیاز داشتند تا از استانداردهای درست و اصولی الگوهای استاندارد بهره بگیرند. پس برنامه‌نویسای جدید، عملیات ری‌فکتور یا بازنویسی سرس وبسایت رو شروع کردن. البته این وسط یه سری بحثای کوچیکم بین ایلان و اونا رو می‌گرفت که خب وجه جالبی نداشت.


این صدای همهمه و بازی مربوط به یک کلوپ بازی ویدوییه گیم نت نیست. ما در بخش فناوری شرکت زیپتو هستیم. کار تعطیل شده. ایلان ماسک و تیم فناوری شرکت، همه پشت کامپیوتر نشستن و با هیجان دارن بازی می‌کنن. ظاهرا بین اونا، ایلان قوی‌ترین گیمره. خب طبیعیه ایلان از سنین کودکی نه تنها به بازی‌های کامپیوتری علاقه‌مند بود؛ بلکه خودش یک توسعه‌دهنده بازی هم بود. در اون روزا که فشار کار بیشتر و بیشتر می‌شد؛ ایلان تصمیم گرفت تا فضا ور کمی تلطیف و آروم کنه. انجام بازی‌های کامپیوتری بعد از ساعت کاری یکی از روش‌هایی بود که به ذهنش رسید و عملی کرد. بعد از یک مدت اونا یک تیم تشکیل دادند و در مسابقات بازی‌های کامپیوتری که در اون سال‌ها برگزار می‌شد شرکت کردن. تیم اون‌ها در یکی از مسابقات مهم اون سال‌ها تونست به مقام دوم دست پیدا کنه و جایزه‌ی نقدی ارزشمندی هم گرفتن.



روزهای خوش اوج‌گیری داشت به پایان می‌رسید. ترافیک کاربرا کمتر شده بود؟ نه اتفاقا هر روز افراد بیشتری از سایت‌های راهنمایی شهری، مثل زیپتو استفاده می‌کردن و حتی وابسته‌ی اونا شده بودن. داستان مربوط به رقبای زیپتو بود. چند شرکت ریز و درشت سعی کردن با کپی برداری از ایده‌ی زیپتو، یک سایت مشابه با امکانات بیشتر یا همسان توسعه بدن. البته که همشون اون ایده رو ندزدیده بودن. بعضا رو چیزایی کار می‌کردند که به ذهن خودشون رسیده بود. مثل سی‌تی‌سرچ. سی‌تی‌سرچ تقریبا همزمان با زیپتو اندازی شد. خدمات مشابهی داشت و مورد استقبال بود. بعد از چند سال تبدیل به یکی از رقبای بالقوه‌ی زیپتو شد و کاربرای زیادی رو سمت خودش جذب کرد. ازسمت دیگه مایکروسافت که فهمیده بود سایت‌های راهنمایی شهری، یه لقمه‌ی چرب و آماده هستن که پول زیادی داخلشون جابه‌جا میشه دست به کار شده بود و سایتی به نام سایدواک راه‌اندازی کرد.

ورود یک شرکت قدرتمند مثل مایکروسافت، کارو برای زیپو سی‌تی‌سرچ سخت‌تر می‌کرد. اونا تحت هیچ شرایطی توان مقابله با چنین شرکت بزرگی نداشتن. اما خب دست از رقابت نکشیدن. ریچ مدیرعامل زیپتو با خودش فکر کرد اگه سیتی‌سرچو با محصول خودشون اقدام کنن احتمالا توان کافی برای رقابت و مقابله با محصول مایکروسافت خواهندداشت. پس سعی کرد سیتی‌سرچو با یک رقم خیلی بالا خریداری کنه. سرمایه‌گذاران به مرور داشتن راضی می‌شدند؛ اما به طور ناگهانی ایلان یه مخالفت خیلی سخت و علنی علیه این تصمیم اعلام کرد. احتمالا ناراحتی شخصی ایلان به خاطر تصاحب جایگاه مدیریتیش توسط ریچ در این مخالفت بی‌تاثیر نبود. اون موفق شد تا سرمایه‌گذار ور قانع کنه که این یک تصمیم اشتباهه و آسیب زیادی به شرکت می‌زنه و البته اونا هم پذیرفتن. ایلان تصور می‌کرد زمانی که اونا متوجه بشن این تصمیم یک اشتباه بزرگ استراتژیکه ریچ رو کنار می‌ذارن و دوباره ایلان تکه بر صندلی مدیریت زیپتو می‌زنه.


بخشی از نقشه درست پیش رفت. یعنی ریچ برکنارشد؛ اما دوباره فرد دیگه‌ای غیر از ایلان به عنوان مدیر عامل معرفی شد. این اتفاق و درگیری داخلی، هزینه‌ی زیادی به شرکت تحمیل کرد. چون قبلا ادغام این دو تا شرکت با هم دیگه به گوش همه‌ی رسانه‌ها رسیده‌بود و خبرش به طور گسترده منتشر شده بود. به همین دلیل لغو این تصمیم، بار منفی زیادی براشون به همراه داشت. به هر حال حالا می‌دونیم که ایلان یک تصویر درست از خودش معرفی کرده بو.د سامورایی دنیای کسب و کار. برای تصمیماتش می‌جنگید. البته که بعضی وقتا این جنگیدن به ضرر خودش و اطرافیانش بود؛ اما خب ابتدای راه بود و انرژی زیادی داشت. البته لازمه یادآوری کنم که جنگ ایلان و ریچ، صرفا برای کسب جایگاه نبود. ایلان معتقد بود زیپتو باید محصولی باشه که صد در صد در اختیار کاربر نهایی قرار می‌گیره. باید اونا تمرکزشون رو ارائه‌ی خدماتی بذارن که برای کاربرا جذاب و دوست داشتنی باشه؛ اما ریچ معتقد بود اونا باید روی شرکای سازمانی متمرکز بشن و خدماتشون به نحوی توسعه بدن که شرکت‌های بزرگ دیگه مثل روزنامه‌ها باهاشون وارد همکاری بشن و قرار ببندن.


خب در این شرایط وقتی که مدیرعامل رچش هست مطمئنا حرف و نظر ایلان کمرنگ میشه و شرکت با استراتژی و هدفی که ریچ مشخص می‌کنه جلو میره. یکی از دلایلی که ایلان برای تصاحب اون جایگاه می‌جنگید همین مسئله بود. حتی بعدها وقتی ریچ برکنار شد ایلان بازم روی ایده‌ی خودش پافشاری می‌کرد؛ اما مدیرعامل بعدی هم رغبتی برای انجام این کار نداشت. البته که دلایلی هم برای این مخالفت وجود داشت. خبر لغو ادغام زیتو و سیتی‌سرچ همچنان اونا رو زیر فشار قرار داده بود. تردید سرمایه‌گذاران برای ادامه‌ی همراه این پروژه و فشار رسانه‌ها باعث شد این فشار هر روز بیشتر و بیشتر بشه. در حقیقت پایه‌های اون عمارت باشکوه، در حال لرزش سست شدن بود. مدیر عامل جدید اینو می‌دونست و تصمیم داشت با تغییر استراتژی ناگهانی، ضربه‌های بیشتری به این کسب و کار بزنه. از طرف دیگه مایکروسافت، با سایت راهنمای شهری خودش به اسم سایدواک، سعی می‌کرد سهم بیشتری از بازار بگیره. پول سرمایه و ارتباطات زیاد مایکروسافت، باعث شد تا سیتی‌واک در زمان کوتاهی سر زبان‌ها بیفته و این مسئله هم زیپتو رو زیر فشار بیشتری قرار داده بود. در همان روزهای سخت و نفس‌گیر بود که یه اتفاق خیلی عجیب افتاد. شرکتی به اسم کامپگ کامپیوتر، تصمیم گرفت شرکت زیپتو رو با یه مبلغی خیلی خوب یعنی حدود سیصد میلیون دلار خریداری کنه. هیچ کس هیچ تعللی نکرد. بلافاصله زیپتو فروخته شد و هر کسی سهم سود خودش برداشت و رفت. از جمله ایلان و کیمبال. اون دو برادر با اینکه خالق این شرکت محصول بودن؛ اما دیگه رغبتی نداشتند تا اون مسیر رو ادامه بدن. البته که سود خوبی براشون به دست اومد. انقدر پول تو حساب بانکی‌شون بود که بتونن تا آخر عمر استراحت کنند و از زندگیشون لذت ببرند؛ اما همونطور که می‌دونید ایلان چنین کاری نکرد. داستان نبرد سرسختانه‌اش در دنیای کسب و کار و فناوری همچنان تا امروز ادامه داره.


چیزی که شنیدید بخش اول از زندگی پر فراز و نشیب ایلان ماسک بود. من تلاش کردم تا سراغ روزهای نخست زندگیش برم و از اولین تلاشش برای راه‌اندازی کسب و کار صحبت کنم. این روزا آدم معروفیه و خیلی شهرت داره؛ اما اون زمان که ابتدای راه بود و هنوز کسی بهش اعتنا نمی‌کرد مطمئنا خیلی تلاش کرد تا تونست خودش رو اثبات کنه و اعتبار امروزش به دست بیاره. همونطور که دیدید در همان روزهای ابتدای فعالیتش، بارها نادیده گرفته شد و مسیر سختی رو طی کرد. شرکت‌های بزرگ اون دوران مثل نت اسکیپ، به رزومه و درخواست کارش هیچ اعتنایی نکردن و حتی زمانی که مستقلا کارشو شروع کرد، از مدیر عامل شرکت خودشان برکنارشد. تحمل این ناکامی‌ها و اتفاقات سخته؛ اما به هر نحوی که بود ازشون عبورکرد. هوش تجاری و اقتصادی بهش کمک کرد تا بتونه در هر موقعیتی که قرار می‌گیره کسب درآمد کنه و مطمئنا متوجه شدید که در انتهای داستان، تبدیل به مرد متفاوتی شده‌بود. مصرانه برای اهدافش می‌جنگید و از دنیای درونی خودش خارج شده بود. مشخصا مهارت‌های نرم خودش و تقویت کرده بود و حالا می‌تونست با سرمایه‌گذاران و شرکای تجاری، خیلی راحت بدون ترس و نگرانی مذاکره کنه و از همه مهم‌تر به یک مبارز و به قول خودش سامورایی در دنیای کسب و کار تبدیل شد. البته که بعضی جاها همین تندروی‌ها باعث شد تا با همکارانش به مشکل بخورن. اما در نهایت روحیه‌ی قوی و اراده‌ی جدی به کمکش آمد تا از گردنه‌های سخت و مسیر پر پیچ و خمی که مقابلش بود با موفقیت عبور کنه.


ایلان در جایی در صحبت‌هاش میگه از نظر من این امکان وجود داره که آدمای معمولی انتخاب کنند که یک زندگی خارق‌العاده داشته باشن و زندگی خودش مصداق و نمونه‌ی کاملی از همین صحبته. یک پسر بچه تنها و گوشه گیر در آفریقای جنوبی امروز دنیا رو تحت تاثیر خودش قرار داده. احتمالا داستان ایلان ماسک اینجا تموم نمیشه و من سعی می‌کنم بخش‌های دیگه‌ای از زندگی در اپیزودهای بعدی نقل کنم. اما اپیزودها به شکل سریال‌های به هم پیوسته نخواهند بود. شاید همین داستانو همینجا به پایان برسونم و سراغ شرکت‌ها و افراد دیگه برم.


به طور کل این اپیزود نکات آموزنده زیادی برای من داشت. امیدوارم برای شما هم همین‌طور باشه و البته از شنیدنش لذت برده باشید. در استارتکست تمام تلاش من بر اینه که داستان‌های واقعی از رشد، موفقیت و شکست شرکت‌ها و افراد با جزییات کاربردی براتون نقل کنم تا اگر روزی تصمیم گرفتید یک کسب و کار راه اندازی کنید از این تجربیات استفاده کنید و براتون الهام‌بخش باشه. اگه این داستان و اپیزود رو پسندیدید می‌تونید به دوستاتون معرفی کنید و برای من در کست باکس و اینستاگرام کامنت بنویسید. امیدوارم هرجا که هستید حالتون خوب باشه و تا اپیزود بعدی خدانگهدار.



بقیه قسمت‌های پادکست استارت کست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%AF%D9%87%D9%85%D8%9B-%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%B3%DA%A9---%D8%B4%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%D8%B2%DB%8C%D9%BE2-id3660994-id453913905?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%AF%D9%87%D9%85%D8%9B%20%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%A7%D9%86%20%D9%85%D8%A7%D8%B3%DA%A9%20-%20%D8%B4%D8%B1%DA%A9%D8%AA%20%D8%B2%DB%8C%D9%BE2-CastBox_FM