اپیزود دوم؛ شرکت نت‌فلیکس( بخش اول)

داستان موفقیت نت‌فلیکس
داستان موفقیت نت‌فلیکس

سلام. من محمد هستم. و اپیزود دوم استارت‌کست رو می‌شنوید. جایی که قراره در اون داستان‌های واقعی، از استارتاپ‌های بزرگ دنیا رو مرور کنیم و ببینیم که چطور آدمای معمولی شرکت‌های بزرگ و راه‌اندازی کردند و موفق شدن.




این قسمت، قراره بریم سراغ نتفلیکس. یک استارت آپ خیلی موفق، که الان داره به یکی از غول‌های رسانه‌ای دنیا تبدیل میشه. شاید مشترکش نباشیم، اما همه میشناسیمشون از محتواش استفاده کردیم.

نتفلیکس، حدود بیست و چهار سال پیش راه‌اندازی شد و کارش با کرایه‌ی نسخه‌ی فیزیکی فیلم‌ها در قالب دی‌وی‌دی شروع کرد. نمونه‌اش تو ایران خودمونم بود. شاید یادتون باشه سال‌ها پیش تو محله‌ها کلوپ‌های ویدیویی وجود داشتند که وی‌اچ‌اس، و بعدها سی‌دی و دی‌وی‌دی کرایه می‌دادن. نت فلیکس هم همین کار می‌کرد منتها با این تفاوت، که به صورت اینترنتی سفارش کار ثبت می‌کرد و با پست برای افراد مفرستاد. باورش سخته اما باید بدونید که بنیانگذارش یک کارمند میانسال و ساده بود.

در این اپیزود، قراره ببینیم که این کارمند ساده، چطور نتفلیکس را راه‌اندازی کرد و از پس مشکلات و چالش‌های که تو مسیر داشت براومد. قبل از شروع داستان، باید بگم که حتما پیج اینستاگرام استارت‌کست دنبال کنید. اونجا یه سری محتوای تصویری، در رابطه با اپیزودها منتشر می‌کنم، که مربوط به گذشته‌ست. و بهتون کمک می‌کنه یک تصویر دقیق‌تر از گذشته‌‌ی نتفلیکس و روند رشدش داشته باشین. خب یه داستان طولانی در پیش داریم پس بهتره سریع‌تر شروع کنیم بریم تا ببینیم نتفلیکس چطور متولد شد و به موفقیت رسید.

در یک صبح بهاری، در سال هزارو نهصد و نود و هفت هستیم. داخل یک اتومبیل تویوتا، که فقط دو تا سرنشین داره. جاده‌های مارپیچ سرسبز کالیفرنیا رو طی می‌کنه، تا برسه به سیلیکون ولی یا همون دره پادشاهان تکنولوژی. سرنشین‌ها، دو مرد هستند که هر دو سکوت کردن. راننده مردی آروم، تیزبین و منضبط، به نام رید هاستینگه. یک سرمایه‌گذار و یک مدیر. رید اخیرا چندین استارتاپ ریز و درشت و خریده و همش در یک شرکت به اسم پیرآتریا ادغام کرده و مردی که کنار دست نشسته، مارک راندولفه که با حرارت داره دفترچه یادداشت کوچیکش ورق می‌زنه. مارک کارمند یکی از همون استارتاپ‌‌ها است که در پیرآتریا شده و به خاطر هوش و تخصصش به عنوان یکی از کارمندان ارشد انتخاب شده و حالا همیشه همراه ریده. تا اینجا رابطه این دو نفر فهمیدیم. ریتک مدیر یک شرکته و مارک هم کارمندش.

مارک شرایط خوبی نداره در حقیقت یک بازمانده‌ست. بازمانده یک استارتاپ شانس آورده که رید اخراجش نکرده. چون خیلی از دوستان و همکارای قدیمیش در اون استارت آپ، بلافاصله بعد از ادغام اخراج شدن و حالا بیکارن. البته که هنوز سایه‌ی اخراج روی سر مارک می‌چرخه. چون شرکت پیرآتریا قرارداد فروشش امضا شده و احتمالا یکی دو ماه دیگه، به طور کامل به فرد دیگه‌ای واگذار میشه. معلوم نیست صاحب بعدی شرکت تمایلی داشته باشه که مارک و نگه داره، یا نه. موقعیت سختیه و مدت‌هاست که ذهن مارک مشغول شده. البته دغدغه‌ی این روزهاش این نیست که در آینده اخراج میشه یا می‌مونه؛ بلکه داره به یه چالش عمیق‌تر فکر می‌کنه.

مارک در آستانه‌ی میانسالیه و یک خانواده و چند تا بچه داره. تا کی قراره کارمند دیگران باشه؟ تا کی قراره دیگران براش تصمیم بگیرن که بهش حقوق بدن یا نه؟ تا امروز برای دیگران کار کرد. افراد دیگه مدیرش بودن اما چی می‌شه اگه از امروز به بعد خودش مدیر خودش، یا حتی دیگران بشه؟ پاسخ همه‌ی این سوالا رو، تو اون دفترچه‌ی کوچیک و کهنه نوشته. همون دفترچه‌ای که امروز صبح، تو ماشین با حرارت داره ورق می‌زنه و پاسخشم چیزی نیست جز ایده‌هایی که مدت‌ها تو ذهنش بوده. ایده‌های جدید برای کسب و کاری که فقط متعلق به خودش باشه. مسیرهایی که بهش کمک کنه، تا خودش رییس خودش بشه. اون دفترچه، یک نقشه‌ی گنجه البته نه برای دیگران، فقط برای خود مارک. توش چیزی حدود صد تا ایده نوشته و البته لازمه بگم که هیچکدوم به نظر هیچ‌کس جالب نبوده.

همچنان به جاده‌ی روبرو خیره شده و حواسش هست که از سرعت مطمئنه خارج نشه. مارک ورق زدن و متوقف می‌کنه و با تمرکز به یادداشت ریزش خیره میشه. صداش و صاف می‌کنه و از روی نوشته‌ها می‌خونه:(( ایده‌ی شماره نود و پنج فروش اینترنتی غذای شخصی‌سازی شده سگ. مثلا بهشون بگیم برای سگشون یه مخلوط از غذایی درست می‌کنیم که دوست داره، و می‌فرستیم. به نظرم خیلی می‌گیره. می‌دونی، الان همه دنبال شخصی‌سازی‌ان.)) رید بدون اینکه چشمش و از جاده برداره میگه:((اگه سگشون مرد چی؟ بعد تکلیف ما چی میشه؟ میان سراغمون پوستمون می‌کندن. هر چی بشه میندازن تقصیرما. اصلا بهش فکر نکن.))

مارک دوباره یه کم فکر می‌کنه و میگه:((شامپو. چطوره مثلا شامپوی اینترنتی بفروشیم. مناسب پوست و موی هر فرد. یه جوری شخصی سازیش کنیم.))

رید میگه:(( ببین مارک، تو همه‌اش داری تو این ایده‌ها می‌چرخی. قبلا هم بهت گفتم. اینا بی‌فایده‌ست. دنبال ایده‌هایی باش، که هر روز با مشتری سر و کار داشته باشیم. شامپو، چوب بیسبال یا تخته موج سواری شخصی سازی شده، چیزی نیست که هر روز برای تو پولسازی کنه. هر فرد نهایتش، هر دو ماه یه دونه شامپو می‌خره، و تو کل عمرش شاید یه تخته موج‌سواری. دنبال چیزایی باش که مصرف روزانه داره، و دردسرش هم کمه.)) مارک آروم زمزمه کرد: ولی شامپو... بلافاصله رید با تحکم گفت:(( دیگه حرف شامپو رو نزن.))

مارک خسته و کلافه بیرون نگاه کرد. دشت‌ها و جنگل‌های سبز و دید. به شب قبل فکر کرد. که نصف شب پسر کوچکش از خواب پریده، و مجبور شدن براش تنها نوار ویدیویی تکراری که تو خونه داشتن، یعنی علائدین رو بذارن تا دوباره بخوابه. حین مرور خاطره‌ی شب قبل، با خودش زمزمه کرد"کرایه‌ی اینترنتی نوارهای ویدیویی" رید دوباره کلافه شد و گفت:((نه یادم نیار. همین تازگی بود که چهل دلار به بلاک‌باستر، به خاطر تاخیر فیلمی که ازش اجاره کردم دادم.))

این و که گفت، یه کم ذهنش مشغول شد. انگار یه جرقه تو ذهنش روشن شده باشه. همینطور که به جاده خیره شده بود، آروم گفت:((شاید ایده‌ی خوبی باشه.))

حالا مارک کلی انرژی گرفته و ایده‌ی طلاییش پیدا کرده. وقتی به شرکت رسید، بلافاصله همکارای قدیمیش رو خبر کرد. ته اسمیت و کریستین کیش. این دو نفر، قرار بود اخراج بشن اما مارک، به هر سختی که بود نگهشون داشت. می‌دونست استعدادهای زیادی دارن و می‌تونه تو کسب و کار مستقلش ازشون کمک بگیره. کریستین یه مدیر پروژه و ته متخصص روابط عمومی بود. راجع‌ به ایده‌های جدیدش از این دو نفر خیلی کمک می‌گرفت. بلافاصله مکالمه‌ی صبح با رید و براشون تعریف کرد. وقتی حرفش تموم شد، کریستا رفت سراغ تخته وایت‌بورد گوشه‌ی اتاق. تمام ایده‌هایی که طی چند روز گذشته روش نوشته بودن و پاک کرد و خیلی بزرگ نوشت "اجاره آنلاین وی‌اچ‌اس".


مارک گفت:((من داشتم به این فکر می‌کردم که مردم هر وی‌اچ‌اس و یه بار بیشتر نگاه نمی‌کنن. خیلی علاقه‌ای ندارن که صاحب اون باشن. حتی راضین که اجاره کنند تا با هزینه‌ی کمتر، فیلمهای بیشتری ببینن. ما می‌تونیم وی‌اچ‌اس اجاره بدیم. مثل بلاک باستر، که داره از این راه پول درمیاره.)) کریستین یکم اخماش تو هم کشید و گفت:((خب پس باید اینطوری تصور کنیم که یکی میاد تو سایتمون، یک دی وی دی اجاره می‌کنه. ما با پست براش می‌فرستیم و وقتی دید، برامون برمی‌گردونه. نکته‌اش اینه که این وسط فقط می‌تونیم هزینه‌ی اجارش و بگیریم. ولی قطعا ارسال و دریافت با خودمونه. چون هیشکی این هزینه اضافی رو قبول نمی‌کنه.))

یکم مکث کرد و حرفش و اینطوری ادامه داد:(( این ایده ی خیلی گرونیه. اصلا حتی قیمتش رو هم در نظر نگیریم. تصور کن الان یه فیلم جدید اومده. تا وقتی ما بگیریم و تو انبارمون موجود بشه و به دست اولین مشتری برسه، حداقل یک هفته طول می‌کشه. کی حاضره برای دیدن فیلم مورد علاقه‌اش یک هفته صبر کنه؟)) مارک حرفش و قطع کرد و گفت:(( من شخصا صبر می‌کنم.)) کریستین فورا گفت:(( همه مثل تو نیستن.))

حالا که اسم بلاک باستر اومد، باید کمی راجبش توضیح بدم. این شرکت‌، مدت‌ها در زمینه‌ی اجاره فیلم فعالیت می‌کرد، تو اکثر نقاط آمریکا شعبه داشت. چیزی نزدیک به چندین هزار شعبه. و تو هر شعبه‌اش یک مجموعه کامل از فیلم‌ها وجود داشت. اون روزا بلاک باستر انقدر بزرگ و وسیع بود، که بنیانگذاران نتفلیکس حتی فکرشم نمی‌کردن که بخوان باهاش رقابت کنن. اما خب جریان طور دیگه‌ای پیش رفت. بعدها نه تنها رقیبش شدن که، بذارید این بخش تو دل داستان تعریف کنم.

این اولین بازخورد منفی بود که مارک گرفت. ته و کریستین هر دو مخالف این ایده بودن. البته که رید یه مقدار تمایل نشان داده بود. اون شب مارک زودتر از همیشه به خونه‌اش رفت. همسر مارک، لورین یک خانم خانه‌دار و خیلی محاسبه‌گر بود. خیلی وقتا به ما برای شروع کارهای جدید انرژی میداد. اما واقع‌نگر بود. یعنی اگه به نظرش می‌رسید که ایده‌ی مارک به درد نمی‌خوره، خیلی صادقانه بهش می‌گفت.

موقع شام شد و ذهن مارک همچنان مشغول اجاره‌ی وی‌اچ‌اس آنلاین بود. به قفسه‌ی وی‌اچ‌اس خونه‌اش نگاه کرد. تعدادشون خیلی کم بود. یه کارتون برای بچه‌ها، یکی دو تا فیلم سینمایی. مارک سعی کرد ایده‌ی جدیدش رو برای لورین توضیح بده اما کار سختی بود. لورین همزمان داشت لباس مورگان، دختر سه سالشون رو تمیز میکرد که پر از سس شده بود. خود مارک هم درگیر این مسئله بود که همزمان، شیوه‌ی درست ماکارونی خوردن رو، به پسرش لوگان یاد بده. در نهایت موفق نشد اصل حرفش و برسونه. آخرش اینطوری حرفش تموم کرد که ببین لورین، تصور کن چقدر سخته با این بچه‌ها بخوایم بریم بلاک‌باستر فیلم اجاره کنیم. برای همین من میگم به صورت آنلاین اجاره بدیم. تا مردم راحت‌تر تو خونه فیلم اجاره کنند و تحویل بگیرن.

بعد از شام مارک همچنان با هیجان منتظر شنیدن نظر لوریان بود. بهش خیره شد و پرسید:((خب؟)) لورین بدون مقدمه گفت:((واقعیتش به نظر من این ایده اصلا جواب نمیده.)) لورین در ادامه، به همون دلایل کریستین اشاره کرد و گفت هزینه‌ی اجارش بالاست و به سود نمی‌رسه. روزهای بعد، کریستین و ته وقت گذاشتن تا مدل‌های تجاری مربوط به بلاک‌باست ور هالیوود ویدیو، که یه چیزی شبیه به بلاک باستر بود رو بررسی کنن. اول اینکه قیمت وی‌اچ‌اس خیلی بالا بود. چیزی نزدیک به هشتاد دلار. بعدشم اینکه بلاک ‌باستر چیزی با پست ارسال نمی‌کرد. تو هر شهر چندین شعبه داشت، و هر کی می‌تونست از نزدیک‌ترین شعبه، به صورت حضوری فیلم کرایه کنه.

اما ایده‌ی مارک اجاره‌ی اینترنتی فیلم بود. یعنی یه سایت داشته باشن که توش مردم فیلم و انتخاب کنند و با پست تحویل بگیرن. خب با توجه به وزن بالای فیلمهای وی‌اچ‌اس، هزینه‌ی پستی خیلی بالایی داشت. مقاومت اطرافیان، مارک و دلسرد کرد. طوری که دیگه حرفی از این ایده نزد. البته حرفشون هم درست بود. در اون زمان، وی‌اچ‌اس یه کالای قیمتی به حساب میومد و خیلی انحصاری بود. مثلا دیزنی، فقط اون دسته از انیمیشن‌هاش رو روی وی‌اچ‌اس می‌فروخت، که مدت‌ها از اکرانش گذشته باشه. یعنی مردم رو به نوعی مجبور می‌کرد که حتما به سینما برن. خب شرکت‌های سینمایی در اون زمان قدرت زیادی داشتند. هم تعدادشون کم بود، هم رقابت زیادی نداشتن. مدتی از این قضیه و ناامیدی مارک گذشت.

تا اینکه یه روز، کریستین با هیجان خودش با مارک رسوند و گفت که یه فرمت جدید برای توزیع فیلم پیداکرده. به یه مقاله‌ی تبلیغاتی توی مجله اشاره کرد که در اون، راجع به دی‌وی‌دی و سی‌دی چیزهایی نوشته شده بود. بله. دیسک‌ها تازه معرفی شده بودن و قرار بود هزینه‌ی انتقال و جابجایی فیلم، یا هر اطلاعات دیجیتالی دیگه‌ای رو حسابی کم کنن.

دی‌وی‌دی یک روزنه‌ی امید بود. وزن خیلی سبک، جابجایی خیلی راحت، و ارسال از طریق پست به عنوان یک نامه و از همه مهمتر، قیمت خیلی پایینش. همه‌ی اینا باعث شد تا دوباره مارک و کریستین، ایده‌ی کرایه ویدیو رو دنبال کنن. کریستین یه مدت در این رابطه تحقیق کرد و نتایج خیلی جالبی به دست آورد. شرکت‌های فیلمسازی، از دی وی دی‌ها استقبال می‌کردند و دلیلشم روشن بود. قیمت بالای وی‌اچ‌اس، باعث شکل گیری بازار داغ کرایه فیلم شده بود. فیلم‌سازها، از این بازار سهمی نداشتن. چهارتا وی‌اچ‌اس از یک فیلمشون رو، شاید صدها نفر می‌تونستن ببینن. و درآمد حاصل از گرایش به جیب شرکتهایی مثل بلاک باستر میرفت. بلاک‌باستری که حالا انقد بزرگ شده، که دیگه هیچکس نمی‌تونه باهاش رقابت کنه.


شرکت‌های فیلم‌سازی رویای این داشتند که دی‌وی‌دی‌های ارزون، خیلی سریع راهشون به خونه‌ی مردم باز کنن. مثلا هر نفر تو خونه‌اش، یه قفسه‌ی دی‌وی‌دی داشته باشه و صدها فیلم و برای خودش نگه داره. اینطوری دیگه حباب اجاره‌ی فیلم هم میترکه.

اما نظر کریستین و مارک چیز دیگه‌ای بود. اونا دنبال این بودن که بازار کرایه ویدیو رو به کمک دی‌وی‌دی بیشتر از قبل گسترش بدن و سود خیلی بیشتری هم نصیبشون بشه. باید ببینیم آخر این داستان کی برنده میشه. فیلمسازا، یا مارک و دارودسته‌اش ؟


مارک کریستین و تصمیم گرفتند یک آزمایش کوچیک انجام بدن. قرار شد یک سی‌دی بخرن و از طریق پست ارسال کنن. اگر سی‌دی به سلامت و بدون شکستگی به مقصد می‌رسید، یعنی ایده‌ی اونا قابلیت اجرایی شدن داشت. چون قرار بود اونا رو، از طریق پست به مشتریا برسونن.

مارک خیلی سریع یک سی‌دی خرید. یکی از آلبوم‌های پتسی کلاین. پاکت نامه هم گرفت و برای اینکه مرسوله پستی طبیعی‌تر به نظر برسه، یه کارت تبریک هم داخلش قرار داد. آدرس خونه‌ی رید برای گیرنده نوشت و ارسالش کرد. فردای اون روز، مارک رید و در حالی دید که بسته‌ی پستی و سی دی به همراه داشت. رید گفت:(( به دستم رسید. سالم.)) مارک حسابی ذوق کرد. حالا وقتش رسید که این ایده رو اجرایی کنن. نیاز به یک سرمایه‌گذار بود. پیدا کردنش سخت نبود. سرمایه‌گذار اصلی، اونجا کنار مارک ایستاده بود. آره. رید هاستینگ. مردی که از ابتدای داستان همراه ماست. اگه یادتون باشه، همون اوایل توی ماشین، مارک داشت ایده‌هاش رو برای رید تعریف می‌کرد. دلیلش همین بود. مارک می‌دونست که رید روی یک ایده‌ی خیلی خوب حتما سرمایه‌گذاری می‌کنه.

رید که حالا بیشتر متقاعد شده، اول سعی کرد تیم سر و سامون بده و بعد قول تزریق دو میلیون دلار سرمایه اولیه به این پروژه رو داد. با استفاده از ارتباطاتش توی سیلیون‌ولی، یک برنامه نویس خبره ر برای طراحی سایت دعوت کرد تا در جلسات اولیه کنارشون حضور داشته باشه. از طرفی هم توافق کردند که یه مدیر مالی جذب کنن. جیم کوک به عنوان مدیر مالی و عملیاتی، و اریک میر، به عنوان معاون فناوری و طراح سایت به تیم اضافه شدن. البته هنوز کار اجرایی شروع نشده بود و نمی‌دونستن که دقیقا چطور باید ایده رو اجرایی کنن. همه چیز در حد جلسات هم‌اندیشی، در یک رستوران محقر معمولی به اسم باکس پیش می‌رفت. البته این رستوران ظاهرش معمولیه. خیلی از استارتاپ‌های گنده دنیا، خروجی یه عصرانه‌ی دوستانه تو همین کافه بودن. چون تو قلب سیلیکون ولی قرار گرفته بود. حالا دیگه فقط مارکو کریستین و ته نبودن. تو همه‌ی جلسات، دوتا عضو جدید حضور داشتن. بحث‌های نرم‌افزاری و مالی به صورت تخصصی پیگیری می‌شد. نتفلیکس داشت جون می‌گرفت و جدی می‌شد. البته لازمه بگم که هنوز اسم نداشت.

تو همون روزا بود که نمایشگاه و کنفرانس سالانه فروشندگان نرم‌افزارهای ویدیویی برگزارشد. اسم جالبی داشت. احتمالا راه حل یکی از مشکلات عمده نتفلیکس اونجا پیدا می‌شد. یعنی نرم‌افزار کرایه‌ی فیلم. البته مارک امید چندانی به این نمایشگاه نداشت. روز افتتاحیه نمایشگاه رسید و مارک به موقع خودش به اونجا رسوند. چیزی که دید فرای تصورش بود. یک نمایشگاه پرشور و رنگارنگ. غرفه‌های شلوغ و افراد معروفی که لابلای جمعیت دیده می‌شدند و مردم تلاش می‌کردند باهاشون عکس یادگاری بگیرن. ماکتهای بزرگ و غول‌آسا، از شخصیت‌های کارتونی. عروسک‌های متحرک والیس وگرومیت. مارک انتظار چنین نمایشگاه شلوغی رو نداشت. استقبال از این نمایشگاه، نشون‌دهنده‌ی این بود که صنعت ویدیو، کاملا پویا و زنده است و سرمایه‌ی خیلی زیادی توش گردش داره.

مارک از این فرصت استفاده کرد. به تمام غرفه‌ها سر زد سعی کرد روابط ر درک کنه بازیگرهای اصلی این صنعت پیدا کنه. افراد موثر و بشناسه. تقریبا اواخر روز بود و به انتهای نمایشگاه رسید. وارد یکی از غرفه‌ها شد و یه مرد جوان و پرانرژی با یه لبخند بزرگ به استقبالش اومد. کمی با هم صحبت کردن. مرد جوان اسمش میچ‌لو بود. شخصی که یک مجموعه فروشگاه زنجیره‌ای ویدیو، به نام ویدیو دروید رو راه‌اندازی کرده بود. حین صحبت مارک متوجه شد که میچ عاشق سینماست. هدفش فقط فروش فیلم نیست. ویدیو دروید راه‌اندازی کرده، تا به دیگران کمک کنه فیلمهای مورد علاقه خودشون پیدا کنن و از این کار حسابی لذت می‌بره. میچ هر روز و هر لحظه فیلم تماشا می‌کرد. از صبح تا عصر توی محل کارش، شب حین شام، و بعدش تا وقتی که چشماش یاری می‌کردن فیلم می‌دید. دیدن این همه فیلم باعث می‌شد تا اطلاعات زیادی راجع‌به فیلم‌ها و سبک‌ها داشته باشه. با استفاده از این اطلاعات، به دیگران کمک می‌کرد تا فیلم مورد علاقشون پیداکنن.


مارک عضو جدید نتفلیکس پیدا کرده بود. میچ خودش به تنهایی یک آی‌ام‌دی‌بی زنده و کامل و سخنگو بود. علاوه بر این تو صنعت سینما، یک بازیگر پر نفوذ به حساب میومد. یعنی خیلی از توزیع کننده‌های فیلما رو می‌شناخت. بعد از نمایشگاه، مارک و میچ بارها هم در رستوران باکس دیدن و هر بار مارک، اطلاعات بیشتری در رابطه با ایده ی نتفلیکس باهاش در میون گذاشت تا اینکه در نهایت، میچ متقاعد شد که ویدرویدر رها کنه و به عنوان یک عضو دائمی به تیم مارک بپیونده.

هر روز که میگذره، تیم اولیه نتفلیکس کامل و کاملتر میشه. حالا وقت اون رسیده که سرمایه نقدی و جمع‌بندی کنن و بعضی از زیرساخت‌های لازم، از جمله فضای فیزیکی و تجهیزات خریداری کنن. اما خبری از پول نقد نیست. رید قبلا قول داد دو میلیون دلار به این پروژه تزریق کنه. اما هنوز قولش عملی نکرده. کمی هم مردد شده یه روزم حرفش به مارک می‌زنه میگه)):من نگرانم. از این نگرانم که تنها سرمایه‌گذار این پروژه باشم. در این صورت تک صدایی به وجود میاد.))

اینجا باید روند داستان متوقف کنم و یک مفهوم تخصصی رو توضیح بدم، تا درک عمیق‌تری نسبت به نگرانی رید پیدا کنیم. در دنیای استارتاپ‌ها و کسب و کار مفهومی وجود داره به اسم اوپی‌ام، که مخفف آدر پیپل مانی هست. معنیش رو هم فهمیدید احتمالا. یعنی پول دیگران، ایده‌ی شما وقتی ارزش پیدا می‌کنه که دیگران حاضر باشند روش سرمایه‌گذاری کنن. یعنی ایده و اجرا از شما باشه و سرمایه از شخص دیگه‌ای. اگه ایده و سرمایه از خودتون باشه، احتمالا یه جای کار می‌لنگه. مثلا شاید اون ایده، فقط از نظر خودتون خوب اومده و دیگران حاضر نبودند به خاطرش ریسک کنن. پس یک ایده وقتی ارزشمنده، که شخص دیگری غیر از صاحب ایده روش سرمایه‌گذاری کنه یا برای این کار اعلام آمادگی کنه. و اصطلاحا ایده‌ی شما اوپی‌ام داشته‌باشه. حالا برگردیم به داستان جایی که رید ومارک روبروی هم ایستادند، و رید داره از تردیدش برای سرمایه‌گذاری صحبت می‌کنه. مارک مات و مبهوت ایستاده، نمی‌دونه چطور باید از طرحش دفاع کنه. تمام مدت خیالش از سرمایه‌گذار اولش راحت بود. می‌دونست که حمایت مالی داره، اما با تردید رید همه چیز مبهم شد مارک به رید گفت:(( ببین ایده‌ی من فوق‌العادست. خودتم میدونی. ساعت‌ها تحقیق کردیم. چند نفر مشتاقانه حاضرن کنارمون بجنگن.)) رید با لحن آروم اینطوری گفت:(( از سرمایه‌گذاری کنار نمی‌کشم، اما باید مطمئن بشم ایده‌ی تو خوب هست که بتونید دیگران رو هم متقاعد کنید تا سرمایه‌گذاری کنن. پس من به جای دو میلیون، یک میلیون و نهصد هزار دلار سرمایه‌گذاری می‌کنم و صد هزار دلار باقیمونده رو، تو باید از طریق افراد دیگه تامین کنی.)) حرف رید منطقی به نظر می‌رسید. مارک هم متقاعد شد. همون قضیه‌ی اوپی‌ام.

روزهای بعد، تمام تمرکز مارک روی پیدا کردن سرمایه‌گذار بعدی بود. اولین کسی که به ذهنش رسید الکساندر بالکانس‌کی بود. بنیانگذار شرکت سی کی یو. کار اصلی این شرکت، تبدیل داده و اطلاعات از آنالوگ به دیجیتال بود و یکی از فناوری‌هایی که روش کار می‌کردند، تبدیل فیلم‌های وی اچ اس، به دی‌وی‌دی و سی‌دی بود. مارک پیش خودش فکر کرد هیچ‌کس بهتر از الکساندر، اهمیت این ایده رو درک نمی‌کنه. و به اتفاق رید، یه قرار باهاش هماهنگ کردن سراغش رفتن. جلسه شروع شد. الکساندر، مرد بلند قامت با ظاهری آراسته مقابلشون نشسته‌بود. مارک طرح و ایده‌ای کرایه فیلم در قالب دی‌وی‌دی رو به طور کامل توضیح داد. هر چی به ذهنش رسید و گفت. اما الکساندر، فقط سکوت کرد. مارک آخرین جملاتش رو گفت. یه سکوت سنگین تو اتاق حکمفرما شد. مارک و رید نگران بودن. این سکوت معنای خوبی نداره. تو جلسات ارائه‌ی طرح و ایده، اگر شنونده‌ یا سرمایه‌گذار سکوت کنه، مفهومش اینه که این ایده اصلا براش جالب نبوده. اما اگر شروع کنه به سوال پرسیدن، به نوعی داره این پیام رو میده که ایده نظرش را جلب کرده. چند دقیقه به سکوت گذشت الکساندر بدون مقدمه گفت"آشغاله" مارک و رید هر دو جا خوردن.


ایده‌ای که دو میلیون دلار پول نقد پشتش بود و چندین نفر حاضرن مشتاقانه براش وقت بذارن، چطور میتونه آشغال باشه. الکساندر ادامه داد:((عمر دی‌وی‌دی کوتاهه. مردم دیگه نمی‌خوان از تیکه‌های پلاستیک برای جابه‌جایی فایل استفاده کنن. اینترنت همه چیز و می‌بلعه. صنعت ویدیو و فیلم یه روزی به طور کامل روی اینترنت سوار میشه.)) مارک حرفش و قطع کرد و گفت:((ما فکر اینجاش هم کردیم. می‌دونیم در آینده ویدیو روی اینترنته. اما هنوز به اون مرحله نرسیدیم. حداقل پنج سال دیگه مونده تا سرعت اینترنت به جایی برسه که بشه روش فایلهای سنگین، مثل فیلم جابه‌جاکرد.)) الکساندر از جاش بلند شد و گفت:(( چرا باید رو استارت‌آپی سرمایه‌گذاری کنم که عمرش فقط پنج ساله؟)) و جلسه تموم شد. حرف الکساندر تا حدودی درست بود اما این تمام داستان نیست.

اون زمان اینترنت داشت به یک شاه‌راه جهانی تبدیل میشد. اما حضور در اینترنت یک بازی بردبرد نبود. یعنی حداقل برای شرکت‌های عرضه کننده‌ی محتوا، بیشتر ضرر داشت تا این که سودآور باشه. شرکت‌های تولیدکننده محتوای صوتی و تصویری مثل هالیوود، با چالشی به اسم کابوس نپستر مواجه بودن. نپستریک نرم‌افزار اشتراک موسیقی بود، که در دهه‌ی نود طراحی شد. مدل فعالیتشم اینطوری بود که، کاربران توش تمام موسیقیایی که تو هارد کامپیوترشون داشتن به اشتراک می‌ذاشتن. و از طرف دیگه، از موسیقی که دیگران به اشتراک گذاشتن می‌تونستن استفاده کنن. یعنی شما به کمک اینترنت، فایل‌های موسیقی روی سیستم من گوش می‌دادید و منم، فایل‌های موسیقی روی سیستم شما. بدون اینکه به ازای موسیقی‌ها پولی پرداخت بشه. نپستر خیلی زود همه‌گیرشد. شرکتهای موسیقی از این مسئله خیلی آسیب خوردن. چون فایلاشون رایگان تو نپستر بین چندین هزار نفر هر روز جابه‌جا می‌شد. در نهایت نپستر بعد از کلی شکایت تعطیل شد. اما اثرش از بین نرفت. انتشار فایل‌های موسیقی با فرمت ام پی تری، تو اینترنت رواج پیدا کرد و چندین سرویس زیرزمینی و غیرقانونی راه‌اندازی شد. البته که هنوز این سرویس‌ها دارن فعالیت می‌کنن و احتمالا شما هم بعضیاشون دیده‌باشین. فیلمسازا قرار نبود به کابوس نپستر دچار بشن. دی‌وی‌دی یک راه نجات بود. تصورشون این بود که با هزینه‌ای کم، هر نفر می‌تونست یک آرشیو دی‌وی‌دی تو خونه‌ی خودش داشته باشه. مارک و رید این نگرانی فیلم‌سازا رو می‌دونستن. اما ظاهرا الکساندر نمی‌دونست.

بعد از اون جلسه‌ی سخت، مارک سعی کرد طور دیگه‌ای پول باقی مونده رو تامین کنه. سراغ یکی از مدیران قبلیش رفت. استیوکان. مردی که به حضور در استارتاپ‌های نوپا علاقه داشت. مارک بهش پیشنهاد داد تا در این پروژه سهامدار بشه و در ادامه عضو هیت مدیره هم باشه و بتونه همکاری کنه. استیو که هیجان زده بود، بلافاصله قبول کرد بخشی از سرمایه ر تامین کنه. اما جمله‌ی آخرش این بود، که این بیست و پنج هزار دلار میدم و احتمالا دیگه تا آخر عمرم نمی‌بینمش به فارسی سخت می‌شه همون جهنم و ضرر خودمون. هفتاد و پنج هزار دلار دیگه مونده بود و مارک دیگه هیچکس نمی‌شناخت جز مادرش.


زنی که شیفته‌ی کارآفرینی بود. خودش قبلا یک شرکت معامله مستقلات راه‌اندازی کرده و، طعم شروع کسب و کار جدید چشیده. خیلی وقتا کارآفرینان جوان، اولین سرمایشون رو از پدر و مادرشون تامین می‌کنن. اما خب مارک دیگه جوون نبود. کمی سخت بود که به سراغ مادرش بره. اما در نهایت رفت. مادرش بدون اینکه کوچکترین سوال بپرسه هفتاد و پنج هزار دلار بهش تحویل داد و این برخلاف پیش‌زمینه‌ی ذهنی، و انتظار مارک بود. حالا صد هزار دلار باقی مونده تامین شده. دو میلیون دلار پول نقد در اختیار مارکه تا بتونه نت‌فلیکس بسازه. البته هنوز اسمش نت فلیکس نیست. بهش میگن کیبل. بله. مارک همون روزهای اول، یه اسم مستعار برای نتفلیکس انتخاب کرد و اون اسم کیبل بود. حتی دامنه کیبل خریداری شد. معنیش هم میشه غذای سگ. این اسم کوچکترین ارتباطی به نت‌فلیکس و کاری که داره انجام میده نداشت. پس چرا مارکین اسم انتخاب کرد؟ جوابش سادست. تو دنیای استارت‌آپا یه قانون نانوشته‌ست که میگه اگه همون اول کار، درگیر انتخاب اسم و لوگو شدی، ممکنه هیچ وقت ایده‌ات و اجرایی نکنی. چون انقدر وسواس میشی که ممکنه مدت‌ها وقت بذاری. آخرشم به نتیجه نرسی. این قانون نانوشته اینطوری ادامه میده که همون اول کار یه اسم بی‌ربط انتخاب کن تا مغزت آروم بگیره. وقتی که همه‌ی کارا انجام شد و خواستی محصولت معرفی کنی، اسم مستعار و می‌ذاری کنار، و از روی فرصت یک اسم خوب انتخاب می‌کنی. پس کیبل اسم مستعار نت‌فلیکس بود تا مغز مارک و دوستاش بابت انتخاب این اسم آزاد بشه.

قدم‌های اول شامل اجاره یه جا و تامین زیرساختشه. مثل کامپیوتر و شبکه و تلفن. احتمالا پیش‌بینی همه‌ی ما، اینه که نتفلیکس مثل بقیه استارتاپای دنیا خونه‌ی اول و آخرش، یه ساختمون شیک و مجلل تو سیلیکون‌ولی باشه؛ اما خب اینطوری نیست. مارک آدم آرومیه، و دوست داره تو آرامش کارش و انجام بده. اما سیلیکون ولی پرشتابه. اونجا همه چیز با سرعت حرکت می‌کنه. این شتاب و حرکت مورد پسند مارک و تیمش نیست. اونا دنبال یه جای آروم و بی‌سر و صدا می‌گردن که هم هزینه‌ی بالایی نداشته باشه، هم نزدیک خونشون باشه. پس رفتن سراغ اسکات ولی. جایی که تقریبا به همشون نزدیک بود یک شهر آروم و سنتی، که توش هیچ خبری از سر و صدا بوق و کرنای تکنولوژی نیست. مارک تو اولین تلاشش، یه ساختمون کهنه و قدیمی پیدا کرد که متعلق به یک بانک بود. کلا یک سالن بزرگ و دو تا اتاق داشت. دکورش اینطوری بود که یه کفپوش سبز و کهنه کل سالن گرفته بود و چند تا سررسید تاریخ گذشته هم، از بانک به یادگار روی دیوار مونده بود. این ساختمون نمور و کهنه، اولین خونه‌ی نتفلیکس بود. وقتی نوبت به تجهیز این سالن بزرگ رسید، هیچ کس سراغ خرید ست‌های اداری لوکس و صندلی‌های راحتی توپ های بادی نرفت. همه چیز، از اجناس دست دوم تامین شد. میز و صندلی و چیزهای دیگه. و اینطوری اولین ساختمون نت‌فلیکس آماده شد.

تیم باید کامل‌تر می‌شد. تا الان افراد قدرتمندی اضافه‌شدن. میچ، ته، کریستین و چند نفر دیگه. وقت بزرگ شدن بود. با افراد جدید مصاحبه کردن و هرکی که می‌تونست نقش کلیدی ایفا کنه رو استخدام کردن. یکی از استخدام‌های جدید، کوری بریچ بود. کار عجیبی براش تعریف شد. بهش می‌گفتن بلک‌هابز، یا همون عملیات ویژه نتفیلیکس. ماموریتش این بود که وب گردی کنه. اون زمان، یعنی در سال هزار و نهصد و نود و هفت، هنوز شبکه‌های اجتماعی پا نگرفته بودن. انجمن‌های گفتگو یا فرم‌ها، به نوعی شبکه اجتماعی شناخته می‌شدند و به بلوغ هم رسیده بودن. اوایل انجمن‌های گفتگو خیلی بزرگ و جامع بودن. چند صد هزار کاربر داشتن و توشون مردم راجع‌به هر موضوعی صحبت می‌کردن. بعدها به مرور، انجمن‌های تخصصی شکل گرفت. یعنی یه انجمن گفتگو یا فروم که فقط مربوط به فیلم و سریال هست و تمام کاربران راجع‌به همین موضوع صحبت می‌کردن. اگه بخوام یه مثال ایرانی از انجمن گفتگوی تخصصی بزنم، میشه مجید آنلاین. که احتمالا اگر هم سن و سال من باشید می‌شناسیدش و باهاش خاطره هم دارید.


کوری بریچ ماموریتش این بود که با اسامی مستعار تو این فروما عضو بشه و فعالیت خیلی بالایی داشته باشه. تا همه‌ی اعضاشون به خصوص اون دسته از اعضای فیلم‌بین و خفن بشناسنش. همچنین با مدیر این سایت‌ها بتونه به مرور دوست بشه و یه شبکه‌ی ارتباطی ایجاد کنه. بعد از اینکه نتفلیکس رسما راه‌اندازی می‌شد، کوری باید تو این فرم‌هابه عنوان یک کاربر حرفه‌ای، و شیفته‌ی فیلم و سریال شروع می‌کرد به تعریف و تمجید کردن از نتفلیکس. البته که قرار نبود کسی بفهمه که کوری کارمند نت‌فیلیکسه. این روش تبلیغاتی، به عنوان گریلا مارکتینگ یا بازاریابی چریکی شناخته میشه. که شما بدون هزینه و فقط با صرف انرژی سعی می‌کنید بیشترین دستاورد رو داشته باشید. استخدام‌های بعدی مربوط به طراحی سایت و زیرساخت فناوری بود. سورش کمار رو از پرآرایی جذب کردن یه برنامه‌ نویس عجیب و غریب آلمانی رو هم به اسم خو براون استخدام کردن. خو رفتاری خاصی داشت. به شدت درونگرا بود و ساعت کاریش هم با بقیه متفاوت بود. ساعت سه بعدازظهر میومد تو شرکت و تا خود صبح کار می‌کرد. با هیچکس حرف نمی‌زد و به شدت ساکت بود. اینطوری تیم سایت بسته شد. نت فلیکس می‌خواست دی‌وی‌دی اجاره بده. اونم از طریق پست. یعنی محصول فیزیکی داشت. اولین چالش این بود که باید یه انبار کامل از دی وی دی‌ها رو می‌ساخت و مدیریت می‌کرد و برای مشتری ارسال می‌کرد.

امروز برای حل این چالش یعنی ایجاد یک انبار فیزیکی و طبقه‌بندی و مدیریت موجودی از سیستم‌هایی مثل دبلیو ام‌اس استفاده میشه. اما اون زمان، یعنی در سال هزار و نهصد و نود و هفت این سیستم‌ها یا وجود خارجی نداشتن، یا اگر بودن با قیمت بالا فروخته می‌شدن که نت فلیکس نوپا نمی‌تونست از پس هزینه‌ها بربیاد. پس به جای سیستم و نرم‌افزار و غیره یه آدم استخدام کردن. مردی به نام جیم کوک. کسی که از یک اتاق خالی یک انبار کاربردی از دی وی دی‌ها ساخت. طوری انبار طراحی کرد که هر فرد، در سریعترین حالت ممکن بر اساس دسته‌بندی و اسم، بتونه یه فیلم از بین هزاران فیلم پیدا کنه. اما این فقط انبار و مرتب می‌کرد. برای تکمیل موجودی، نیاز داشتن به یه آدمی که غرق در دنیای سینما باشه. بدونه چه فیلمی ارزش خریدن داره و مشتری می‌خوادش و از هر فیلم چند تا نسخه باید داشته باشن. چون بعضی از فیلما استقبال خوبی ازشون می‌شه و باید موجودی زیادی ازش داشته باشن.


احتمالا می‌تونید حدس بزنید چه کسی قرار این کار رو انجام بده. میچ فردی که تو نمایشگاه با مارک آشنا شد و صبح تا شب شب تا صبح به فیلم دیدن می‌گذشت، از قبل توی تیم جذب شده بود و حالا مسئولیتش مشخص شد. میچ مغز متفکر محتوای نت‌فلیکس بود؛ یعنی خیلی سریع پیش‌بینی می‌کرد که چه فیلمی رو باید بخرن و چند تا نسخه ازش داشته باشند. کاری که امروز هوش مصنوعی و الگوریتم‌ها انجام میدن. اما اون موقع، به عهده‌ی میچ بود.بعد از تکمیل تیم و استخدام سراغ بسته‌بندی مرسوله‌ها رفتن. بسته‌ها باید به نوعی به دست کاربر می‌رسید، که چندین بار مصرف بشه. یعنی فردی که فیلم کرایه کرده و از طریق پست تحویل گرفته، بتونه دوباره با همون بسته‌بندی اولیه، برای نتفلیکس ارسالش کنه. ساعت‌ها و روزها وقت گذاشتن. کریستین و مارک و ته، و بقیه اعضای شرکت هر متریالی که به ذهنشون می‌رسید امتحان می‌کردن. از کاغذ کادو گرفته تا مقوا و بسته‌های پلاستیکی. تا اینکه آخرش بسته‌بندی مطلوبشون طراحی کردن که هم از دی‌وی‌دی‌ها محافظت کنه، و هم چند بار مصرف باشه.

حالا تقریبا خیلی از کارا انجام شده اما مهم‌ترین مساله مونده، انتخاب اسم واقعی. حالا دیگه تقریبا همه چیز آمادست برای شروع. بسته‌بندی، آرشیو دی‌وی‌دی و کارای لجستیک تا حدودی انجام شده. برای انتخاب اسم یه جلسه گذاشتن با حضور همه‌ی پرسنل. اعضای قدیمی و جدید مارک طرح موضوع کرد. گفت یه اسم می‌خوایم که هم کاربرپسند باشه هم فعالیت مون رو نشون بده. و از همه مهم‌تر، اینکه در نهایت در دو کلمه خلاصه بشه، نه بیشتر. همه اسماشون و پیشنهاد می‌دادند که خیلیاشم سلیقه‌ای بود. تیک وان، تیک تو، سن وان، سن تو، فست‌فوروارد، ویدئو پیکس، سینما سنتر، نت‌فلیکس، وب فیلیکس، سینماتیکت و غیره. انتخاب سخت‌شد.


هیچ کس به نت فلیکس توجه خاصی نشون نداد تا اینکه خیلی از اسم‌هایی که به ذهنشون خوب اومد و چک کردن و دیدن دامنش از قبل، خریداری شده. رسیدن به نتفیلیکس. اسم قشنگی بود. اما به خاطر تاکیدش روی ایکس، نظر همه رو جلب نمی‌کرد. ولی دامنش آزاد بود و تمام ویژگی‌ها رو داشت. اون شب فهرست اسم‌ها پرینت گرفتن و به همه دادن. فردا صبح، وقتی برگشتن به محل کار روی یک چیز توافق داشتن. اونم اسمشون بود. نتفیلیکس. از اون روز به بعد، نتفلیکس رسما نت‌فیلیکس شد.

قدم آخر طراحی سایت بود. اولین نقطه تماس نت‌فلیکس کاربران وب سایتش بود. روی طراحیش خیلی حساس بودن. در اون سال‌ها الگوی طراحی سایت‌ها خیلی منسجم بود. در کمترین فضا بیشترین محتوا قرار می‌گرفت. وبسایت اولیه‌ی نت‌فلیکس هم از همین الگو پیروی کرد و نسخه‌ی نهاییش آماده بهره‌برداری بود. یک سایت کامل، که می‌شد توش عضو شد و ویدیو کرایه کرد. اگه شما هم مثل من کنجکاوید که اولین نسخه‌ی سایت نتفلیکس، یعنی صفحه‌ای که حدود بیست سال پیش مارک و دار و دسته‌اش طراحی کردن ببینید، باید بهتون بگم طی چند روز آینده تصویرش رو توی پیج اینستاگرام استارت‌کست قرار میدم. هم طرح اون سال، و هم سیر پیشرفت طراحیش تا امروز.


خیلی به روز رونمایی نزدیک شدیم. استیو کان رو که که فراموش نکردین؟ مردی که در ازای پرداخت بیست و پنج هزار دلار، سهام‌دار و عضو هیات مدیره شد در حقیقت فردی ثروتمند بود. روزهای آخر یک مهمونی ترتیب داد و مارک و رید رو به خونه‌ی مجلل خودش دعوت کرد. می‌خواست کمی از استرسشون کم کنه چون هر چه به روز رونمایی نزدیک می‌شدند، حجم کار و فشار بیشتری را تحمل می‌کردن.

به شب مهمونی رسیدیم. در یک محله‌ی لوکس به اسم لوس آلتوس؛ جایی که پر بود از خونه‌های خیلی بزرگ و مجلل. البته خونه‌ی استیو به بزرگی خونه‌های اطرافش نبود اما برای مارک خیلی بزرگ و خوب به نظر می‌رسید. مارک که تا همین چند وقت پیش کارمند دیگران بوده و تمام دستاوردش از ده سال کار، فقط یه خونه‌ی نقلی و معمولی شده. حالا داره تلاش می‌کنه تا روی پای خودش بایسته. مستقل بشه. شاید روزی خونه‌ای به بزرگی خونه‌ی استیو بخره. شاید هدف استیوم همین بود که مارک با دیدن این خونه و دستاوردهای استیو انرژی بگیره و خودش رو آماده کنه، برای یک جنگ یک جنگ که دستاوردش استقلال بود. این بود که دیگه کارمند دیگران نباشه. این بود که سهمش از این دنیا برداره. که دیگه یه آدم معمولی نباشه. دیگه تو اون خونه‌ی نم زده و محقر زندگی نکنه، و صاحب قصری مثل خونه‌ی استیو، یا حتی بهتر از این باشه. ساختمون قدیمی نتفلیکس و موکت سبز و کثیفش، چیزی نبود که رویای مارک باشه. قرار نبود برای همیشه این‌طوری زندگی کنه. مارک ته دلش هیچ تردیدی نداشت. اون شب وقتی استیو بخشهای مختلف خونش و بهش نشون داد، از مبلهای ارزشمند چوبی که پرتراش و سلطنتی بود گرفته، تا سینمای خانگی که توی زیرزمین قرار داشت، هر لحظه مارک مصمم‌تر از قبل می‌شد. آخر شب، بعد از شام، مارک، رید و استیو هر سه وارد استخر آب گرم شدن. سطح آب استخر آروم و نورانی بود. رید در تمام طول مدت هیچی نگفت.


مارک از رویاها بیرون اومده بود، داشت تصور می‌کرد که چطور میتونه برای نتفلیکس، یک شروع قدرتمند رقم بزنه. رو به استیو کرد و گفت:(( کاش زمان بیشتری داشتیم. من هنوز کلی ایده دارم و هیچ کدوم اجرا نکردیم. مثلا قراره تو سایت یه بخشی قرار بدیم به اسم لیست، که کاربرا فیلمهای مورد علاقشون اونجا قرار بدن. میچ هم ایده داره راجع‌به یه دستیار دیجیتال، که به کاربرها کمک کنه فیلمهای مورد علاقشون پیداکنن. کاش اینا رو قبل از رونمایی آماده می‌کردیم.)) استیو حرفش و تایید کرد و گفت:(( آره همیشه این خلا احساس کردم. وقتی وارد هالیوود ویدیو میشم، با خودم میگم چی میشه اگه اینجا یه پیشخدمت زرنگ و زبل داشته باشن، که با چند تا سوال بفهمه چه فیلمی دوست دارم و به پیشنهاد بده؛ مثل رستوران.)) و این صحبت به مرور به شوخی و خنده‌های بلند منتهی شد.

دقیقا یک هفته بعد موعد رونمایی نتفلیکس بود. مارک می‌دونست که باید زودتر موتور این استارتاپ رو روشن کنن و مطمئن بود که کاری که تا الان انجام دادن، صددرصد درست بوده. از همه مهمتر اینکه ایمان داشت تلاشش نتیجه داره. باید ببینیم که رونمایی نتفلیکس و مسیرش در ادامه چطور پیش میره.

خب اینجا قسمت اول از داستان نت‌فلیکس به پایان می‌رسه و ادامه‌ی اون در قسمت دوم، یا اپیزود بعدی استارت‌کست منتشر میشه. دلیل دو قسمتی شدن داستان نتفلیکس اینه که تصمیم داشتم تمام جزئیات مهمی که در این داستان وجود داره نقل کنم. نکات مهمی در این جزییات هست که اگر ابتدای راه کارآفرینی یا راه‌اندازی یک استارت آپ باشید، حتما این نکات به دردتون می‌خوره. برای اینکه مجبور نشم این جزییات و حذف کنم، تا زمان اپیزود طولانی نشه، در دو قسمت نوشتمش. تا شما اذیت نشید و جزییات حفظ بشه. در قسمت بعدی، مسائلی که بعد از راه‌اندازی نتفلیکس در مسیر مارک و دارودسته‌اش قرار گرفت و می‌شنوید. و می‌بینید که چطور تونست حلشون کنه.

تمام چیزی که شنیدید، یک داستان واقعی بود که منبعش خاطرات بنیانگذار نتفلیکس، و چند مقاله مطلب معتبر دیگه‌ست.




در انتهای این اپیزود، باید به دو دلیل از شما تشکر کنم. اول اینکه وقتتون رو در دنیای پادکست فارسی می‌گذرونید، و دوم اینکه استارت‌کست رو دنبال می‌کنید. امیدوارم هر جا هستید خوب و سلامت باشید تا اپیزود بعدی خدانگهدار.



بقیه قسمت‌های پادکست استارت کست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/اپیزود-دوم؛-نت‌فلیکس---بخش-اول-id3660994-id363059367?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%AF%D9%88%D9%85%D8%9B%20%D9%86%D8%AA%E2%80%8C%D9%81%D9%84%DB%8C%DA%A9%D8%B3%20-%20%D8%A8%D8%AE%D8%B4%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM