ادامه داستان: رمزگشایی در پاریس (بخش ششم)
ادامه داستان: رمزگشایی در پاریس (بخش ششم)
🚪🌠
آرمان با دستان لرزان به موجود نورانی نگاه کرد. همهچیز در یک لحظه متوقف شد. این موجود، این حضور ناشناخته که از دنیای دیگری آمده بود، به نظر نمیرسید قصد حمله یا تهدید داشته باشد. اما چیزی در نگاهش بود که دل آرمان را به تپش انداخت.
"حقیقت شما را میترساند، اما باید بدانید. این دنیای شما، آنطور که فکر میکنید، فقط یک لایه از بسیاری از لایههاست." صدای موجود باز هم در فضای آزمایشگاه پیچید، بهگونهای که انگار در همهی ابعاد به گوش میرسید.
آرمان سرش را پایین انداخت. او برای مدتها به دنبال این لحظه بود، اما حالا که در برابر آن قرار گرفته بود، تمام اعتماد به نفس و دانشش را از دست داده بود. آیا میتوانست این راز را تحمل کند؟ یا آیا باید آن را رها میکرد و به زندگی عادی خود باز میگشت؟ 🌌😔
کمیل، که همچنان کنار آرمان ایستاده بود، به او نزدیک شد و با صدای آرام گفت: "آرمان، نمیتوانیم از این فرصت رد شویم. ممکن است این آخرین شانس ما باشد. اگر آنها حقیقت را میگویند، باید آماده باشیم."
آرمان به کمیل نگاه کرد. او میدانست که تصمیمگیری در چنین لحظهای، نه تنها برای خودشان، بلکه برای بشریت میتواند سرنوشتساز باشد.
دروازه به سوی بُعد دیگر
موجود نورانی به آرامی دستش را به جلو دراز کرد و یک هاله از نور در اطراف دستش شکل گرفت. "دروازهها باز شدهاند. اگر میخواهید بدانید که چه چیزی فراتر از علم شما است، باید عبور کنید." صدای او اینبار عمیقتر و مرموزتر از قبل بود.
آرمان نفس عمیقی کشید و به کمیل نگاه کرد. "ما انتخاب نداریم، کمیل. این لحظهای است که میتواند تمام چیزی که میدانیم را تغییر دهد."
کمیل با اعتماد به نفس گفت: "ما همیشه با هم بودیم. هر چیزی که اتفاق بیفتد، باید با هم آن را کشف کنیم."
آرمان کمی تأمل کرد، سپس دستش را دراز کرد و به موجود نورانی اشاره کرد که دروازه را باز کند. نور از دستان آن موجود پخش شد و یک دروازه مرموز و درخشان در وسط آزمایشگاه ظاهر شد. دروازهای که هیچچیز شبیه آن، حتی در عمق تخیلات علمی، دیده نشده بود.
عبور از دروازه
آرمان و کمیل با گامهای محتاط به سمت دروازه حرکت کردند. لحظهای که پاهایشان وارد هالهی دروازه شد، احساس کردند که تمام بدنشان در حال کشیده شدن به جایی دیگر است. نوری پرنور و گیجکننده آنها را احاطه کرد و زمانی که چشمهایشان باز شد، دیگر هیچچیز شبیه دنیای قبل نبود. 🌟🚶♂️
آنها در فضایی معلق و بیکران قرار داشتند. هیچچیز به جز یک دریای بیپایان از نور و انرژی نبود. دور و برشان مخلوقاتی غیرانسانی و عجیب در حرکت بودند. موجوداتی که هیچ شباهتی به آنچه آرمان در کتابها خوانده بود، نداشتند. برخی از آنها شبیه به انرژیهای در حال شکلگیری بودند، برخی دیگر ترکیبی از اشکال هندسی و کائناتی که برای ذهن انسان قابل درک نبود. 🌌👽
"خوش آمدید." صدای آرام و عمیق همان موجود نورانی از فضا پیچید. "شما وارد قلمروهای بینهایت شدهاید. در اینجا، قوانین زمان و مکان دیگر مفهومی ندارند. شما اکنون در قلب کیهان قرار دارید."
آرمان و کمیل بیهیچ کلامی ایستاده بودند، غرق در حیرت. آنها در میان بینهایتی از کهکشانها و دنیاهای موازی بودند. چیزی که آرمان همیشه دربارهاش در کتابها و نظریهها خوانده بود، حالا به واقعیت تبدیل شده بود. یک دنیای چندگانه که هیچ چیزی از آن قابل پیشبینی نبود.
مسیر جدیدی از علم
در همین حین، موجود نورانی به آنها نزدیک شد. "شما اکنون دروازههای جدیدی را به روی خود باز کردهاید. دنیای شما تنها یکی از بیشمار دنیاهایی است که همزمان با شما وجود دارند. علم شما به زودی درک خواهد کرد که دنیاهایی موازی با هم زندگی میکنند، هر یک در زمانی متفاوت. اما شما نمیتوانید تنها با علم به این حقیقت پی ببرید."
آرمان احساس کرد که همه چیز از چنگش خارج شده است. چیزی که به نظر یک نظریه ساده میرسید، حالا به دنیایی پیچیدهتر و پر از ناشناختهها تبدیل شده بود. هر قدم که برمیداشت، درک بیشتری از دنیای اطرافش پیدا میکرد.
"اما چرا ما؟ چرا شما ما را انتخاب کردید؟" کمیل پرسید.
موجود نورانی با لبخند نادر و معنوی گفت: "شما انسانها به چیزی فراتر از آنچه میدانید دست یافتهاید. در گذشتههای دور، جهانهای موازی به شما نگاه میکردند، اما اکنون شما توانایی باز کردن دروازهها را دارید. شما باید این راز را کشف کنید و مسیر خود را از دنیای خود تا دنیای دیگر پیدا کنید."
آرمان با شجاعت تمام گفت: "پس این شروع یک سفر جدید است؟ یک سفر به بینهایتها؟"
موجود پاسخ داد: "بله. شما باید به آنچه که نمیبینید و نمیفهمید نزدیک شوید. این آغاز است، نه پایان."
ادامه ماجرا...
آرمان و کمیل حالا وارد دنیایی شدند که هیچچیزی از آن نمیدانستند. آیا آماده بودند تا حقیقتهای جدید را کشف کنند، یا اینکه این سفر برایشان به کابوسی بدل میشد که از آن فرار نمیتوانستند؟
زمانی که دروازهها باز شد، دیگر هیچچیز نمیتوانست آنها را متوقف کند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
🌟🧠 اثر افسردگی بر ذهن و شناخت انسان 🧠🌟
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنماییهای خودشناسی: چطور خودمون رو بهتر بشناسیم؟ 🤔💭
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان رمز گشایی در پاریس (بخش دهم)