ادامه داستان: رمزگشایی در پاریس (بخش هشتم)

انتشارات داستان گو
انتشارات داستان گو

ادامه داستان: رمزگشایی در پاریس (بخش هشتم)

آرمان و کمیل پس از شنیدن آخرین هشدار موجود نورانی، برای لحظه‌ای در سکوت فرو رفتند. دنیای اطرافشان حالا کاملاً تغییر کرده بود و آن‌ها در مکانی بودند که تمامی قوانین فیزیک و زمان در آن به نوعی تغییر کرده بودند. آن‌ها نمی‌توانستند دیگر از نگاه علمی به این دنیا بنگرند؛ اینجا مکانی بود که ذهن و اراده انسان می‌توانست مرزهای زمان و مکان را بشکند.

"چطور می‌توانیم انتخاب درستی انجام دهیم؟" کمیل پرسید، صدای او همراه با اضطراب و ترس بود. در این دنیای بی‌پایان، هیچ چیزی مطمئن نبود. هر تصمیم می‌توانست به یک دنیای جدید و ناشناخته منتهی شود.

"آرمان، باید مراقب باشیم. ما هنوز نمی‌دانیم هدف اصلی این سفر چیست." کمیل اضافه کرد.

آرمان به آرامی سرش را تکان داد. "اما شاید هدف این باشد که از این مسیر عبور کنیم و به دنیای جدید برسیم. من به این سفر ایمان دارم."

لحظه‌ای پس از این گفت‌وگو، دنیای اطرافشان تغییر کرد و ناگهان با سرعتی غیرقابل‌تصور، به دنیای دیگری منتقل شدند. این بار آن‌ها در فضای سرد و تاریکی قرار داشتند که هیچ‌چیز قابل‌تشخیص نبود. تنها چیزی که به وضوح دیده می‌شد، نور کم‌سویی بود که از دور می‌درخشید. به‌نظر می‌رسید این نور نقطه‌ای از حقیقت را نشان می‌دهد.

"این مکان چیست؟" کمیل از آرمان پرسید.

آرمان بی‌آنکه جواب دهد، به سمت آن نور حرکت کرد. هر قدمی که برمی‌داشتند، جهان اطرافشان در حال تغییر بود. از آن فاصله نزدیک‌تر که به نور رسیدند، فهمیدند که آن تنها یک نقطه نورانی نیست، بلکه در واقع یک دروازه است که به دنیای جدیدی منتهی می‌شود. دروازه‌ای که به‌نظر می‌رسید حتی زمان را می‌شکند.

آرمان به کمیل نگاه کرد و گفت: "ما باید این دروازه را عبور کنیم. فقط از این طریق می‌توانیم به حقیقت برسیم."

کمیل به طرف دروازه حرکت کرد و در حالی که احساس می‌کرد تمامی بدنش در حال تحول است، گفت: "آرمان، این همان نقطه‌ای است که برایش آمده‌ایم."

ادامه... 🌌

بخش نهم: کشف حقیقت

وقتی آرمان و کمیل از دروازه گذشتند، ناگهان وارد دنیای جدیدی شدند. این دنیا به هیچ‌وجه شبیه به دنیای قبلی نبود. آن‌ها اکنون در یک محیط طبیعی و پر از زندگی قرار داشتند. درختان عظیم با برگ‌های طلایی در حال تکان خوردن در باد بودند، رودخانه‌های صاف و شفاف از کنارشان می‌گذشتند و در آسمان، ستارگان به طور بی‌وقفه در حال درخشیدن بودند. همه‌چیز به نظر کاملاً طبیعی و آرام می‌آمد، اما در دل این طبیعت آرام، احساساتی پنهان وجود داشت که نشان می‌داد این دنیای جدید نه‌تنها زیبا است، بلکه پر از رمز و راز نیز هست.

"آرمان، اینجا چی هست؟" کمیل گفت و با دقت به اطراف نگاه کرد.

آرمان که پیش از این هیچ‌گاه چنین محیطی را ندیده بود، جواب داد: "من نمی‌دانم، کمیل. اما به‌نظر می‌رسد اینجا نقطه‌ای است که همه‌چیز از آن آغاز شده."

این دنیای جدید کاملاً متفاوت از دنیای قبل بود. در آنجا، نیرویی وجود داشت که بر همه‌چیز حکومت می‌کرد. نیروهایی که از نیروهای طبیعی گرفته تا قوانین فیزیک، همه در هماهنگی کامل عمل می‌کردند. آن‌ها وارد یک دنیای پیشرفته شده بودند که به‌نظر می‌رسید از ترکیب علم و روحانیات ساخته شده باشد.

"آرمان، اینجا چه خبره؟ اینجا چه معنایی داره؟" کمیل بار دیگر پرسید.

آرمان با نگاه متمرکز به این دنیای عجیب، شروع به تحلیل وضعیت کرد. "به‌نظر می‌رسد اینجا دنیای حقیقت است. جایی که تمام رازهای جهان در آن پنهان است. این دنیای بدون زمان و مکان است. همه‌چیز در آن با هم مرتبط است. من احساس می‌کنم این همان نقطه‌ای است که باید به آن برسیم."

در همین لحظه، صدای همان موجود نورانی را که قبلاً شنیده بودند، در هوا پیچید.

"خوب آمدید. شما اکنون وارد دنیای حقیقت شده‌اید. اما توجه داشته باشید، هر کدام از شما باید انتخابی کنید. یک انتخاب که سرنوشت شما را تغییر خواهد داد."

آرمان و کمیل به هم نگاه کردند. "انتخاب؟" کمیل پرسید.

"بله. شما باید بین دو مسیر یکی را انتخاب کنید. هر کدام از این مسیرها شما را به حقیقتی متفاوت خواهند برد. اما این مسیرها هیچ‌گاه به عقب بازنمی‌گردند."

آرمان با دقت به صدای موجود گوش داد و در دل خود احساس کرد که باید تصمیمی بزرگ بگیرد. تصمیمی که نه‌تنها بر سرنوشت او، بلکه بر سرنوشت همه‌چیز تأثیر خواهد گذاشت.

ادامه... 🌌