مترجم کوچولو :) و پژوهشگر زبان شناسی و حقوق دان و مهم تر از همه «من بچه مردمم»
انتقام برگهای پاییزی
در یک عصر پاییزی، پیرمردی با عصایش روی صندلی پارک نشسته بود و به غروب خورشید خیره شده بود که ناگهان یک برگ زرد درست روی سرش فرود آمد. پیرمرد عصایش را بلند کرد، برگ را کنار زد و غرغرکنان گفت: "این برگها هم دیگه حد نمیشناسند، مثل بچههای امروزی همهجا میپرند!"
یک لحظه بعد، باد شدیدی وزید و سیلی از برگها مثل لشکر آماده حمله، به سمتش هجوم آوردند. پیرمرد با عصا جلوی صورتش را گرفت و زیر لب گفت: "دیگه هیچ حرمتی برای قدیمیها نمیذارن! یه کم احترام هم خوب چیزیه!"یک لحظه بعد، باد شدیدی وزید و سیلی از برگها مثل لشکر آماده حمله، به سمتش هجوم آوردند. پیرمرد با عصا جلوی صورتش را گرفت و زیر لب گفت: "دیگه هیچ حرمتی برای قدیمیها نمیذارن! یه کم احترام هم خوب چیزیه!"
یکی از رهگذران که داشت این صحنه را تماشا میکرد، خندید و گفت: "آقاجون، این برگها تقصیری ندارن، پاییزه!" پیرمرد سری تکان داد و گفت: "پاییز بهانهست، من مطمئنم این برگها توی تلگرامشون هماهنگ کردن بیان منو اذیت کنن!"
رهگذر با خنده گفت: "شاید وقتشه با طبیعت دوست شید." پیرمرد نگاهی به برگها کرد و گفت: "دوستی که حرف نداره، فقط کاش این طبیعت اول یه کمی نزاکت یاد بگیره!"رهگذر با خنده گفت: "شاید وقتشه با طبیعت دوست شید." پیرمرد نگاهی به برگها کرد و گفت: "دوستی که حرف نداره، فقط کاش این طبیعت اول یه کمی نزاکت یاد بگیره!"
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان رمز گشایی در پاریس (بخش دهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدایان یونان باستان: دنیای اساطیر و قدرتهای خدایی 🏛️⚡
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسیحیت: دینی جهانی با تاریخچهای پربار و آموزههای عمیق ✝️📖