انتقام برگ‌های پاییزی

در یک عصر پاییزی، پیرمردی با عصایش روی صندلی پارک نشسته بود و به غروب خورشید خیره شده بود که ناگهان یک برگ زرد درست روی سرش فرود آمد. پیرمرد عصایش را بلند کرد، برگ را کنار زد و غرغرکنان گفت: "این برگ‌ها هم دیگه حد نمی‌شناسند، مثل بچه‌های امروزی همه‌جا می‌پرند!"


یک لحظه بعد، باد شدیدی وزید و سیلی از برگ‌ها مثل لشکر آماده حمله، به سمتش هجوم آوردند. پیرمرد با عصا جلوی صورتش را گرفت و زیر لب گفت: "دیگه هیچ حرمتی برای قدیمی‌ها نمی‌ذارن! یه کم احترام هم خوب چیزیه!"یک لحظه بعد، باد شدیدی وزید و سیلی از برگ‌ها مثل لشکر آماده حمله، به سمتش هجوم آوردند. پیرمرد با عصا جلوی صورتش را گرفت و زیر لب گفت: "دیگه هیچ حرمتی برای قدیمی‌ها نمی‌ذارن! یه کم احترام هم خوب چیزیه!"

یکی از رهگذران که داشت این صحنه را تماشا می‌کرد، خندید و گفت: "آقاجون، این برگ‌ها تقصیری ندارن، پاییزه!" پیرمرد سری تکان داد و گفت: "پاییز بهانه‌ست، من مطمئنم این برگ‌ها توی تلگرامشون هماهنگ کردن بیان منو اذیت کنن!"


رهگذر با خنده گفت: "شاید وقتشه با طبیعت دوست شید." پیرمرد نگاهی به برگ‌ها کرد و گفت: "دوستی که حرف نداره، فقط کاش این طبیعت اول یه کمی نزاکت یاد بگیره!"رهگذر با خنده گفت: "شاید وقتشه با طبیعت دوست شید." پیرمرد نگاهی به برگ‌ها کرد و گفت: "دوستی که حرف نداره، فقط کاش این طبیعت اول یه کمی نزاکت یاد بگیره!"