داستان: "خانهای که هیچکس نمیخواست در آن بماند"
داستان: "خانهای که هیچکس نمیخواست در آن بماند"
در دل یک روستای دورافتاده و تاریک، جایی که شبها مثل خورشیدِ ماه خونین میدرخشید 🌕🖤، یک خانه قدیمی و خراب وجود داشت که هیچکس جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت. دیوارهایش ترک خورده و پنجرههای شکستهاش مثل چشمهای خالی یک موجود مرده 👀💀 به تاریکی خیره بودند. روستاییها میگفتند که خانه نفرینشده است 💀🏚. هر کسی که شب را در آنجا سپری کرده، هیچوقت زنده از آن بیرون نیامده بود... 🕯😰
یک شب، پسری به نام سیاوش که هیچوقت از افسانههای روستایی نمیترسید، تصمیم گرفت تا این خانه را بررسی کند. شبانه وارد خانه شد و در حالی که با چراغ قوهاش در تاریکی قدم میزد 🔦👣، صدای قدمهایی به گوشش رسید... صداهای خفیف و ناآشنا که پشت سرش میآمدند 👣🔊. وقتی سریع برگشت، هیچکس نبود... فقط صدای نفسهای سنگین در گوشش پیچید 😮💨😨.
سیاوش به اتاقهای مختلف رفت. در هر اتاق، چهرههای عجیبی به دیوارها حک شده بودند 😱، چهرههایی که انگار در حال نگاه کردن به او بودند. در یکی از اتاقها، یک آینه قدیمی روی زمین افتاده بود. سیاوش به آن نزدیک شد، ولی به محض اینکه به آینه نگاه کرد، تصویر خودش در آن تغییر کرد... 🪞😳 چهرهاش دیگر شبیه خودش نبود. چشمانش سیاه و گود رفته بودند 🖤👀، پوست صورتش رنگ مرگ گرفته بود... این تصویر مثل یک موجود زنده شروع به خندیدن کرد 😂💀.
سیاوش وحشتزده از جا پرید و پشت به آینه دوید. ناگهان، در یکی از اتاقها، صدای ضعیفی از زیر زمین به گوشش رسید... "کمک..." صدای ضعیف و التماسآمیز یک انسان که از درون خانه بیرون میآمد 🙉❗ سیاوش که کنجکاو شده بود، به سمت زیرزمین خانه رفت... 🏚👀
وقتی پلهها را پایین میرفت، یک بوی ترش و فاسد در فضا پیچید 🤢💨. در انتهای راهرو، یک در چوبی کهنه قرار داشت 🚪. سیاوش در را باز کرد و با چشمهای خود چیزی را دید که هرگز نمیتوانست تصور کند... 😱💦 در گوشهای از اتاق، دختری به شدت لاغر و تکیده در قفسی آهنی محبوس بود. چشمانش درخشان و وحشتزده بودند 🔥👀. او فریاد زد: "فرار کن، اینجا همه مردهاند!" 😱⚠️ ولی قبل از اینکه سیاوش بتواند حرکتی کند، صدای خندۀ خشنی از پشت سرش بلند شد... 😈👹
سیاوش برگشت و چیزی که دید، باعث شد که قلبش در سینهاش یخ بزند... 💔😨 آن موجود، شبیه به یک انسان نبود... بدنش در حال پوسیدن بود و از همه جا خون میچکید 😖💉. چشمانش به مانند دو گودال سیاه، عمق بیپایانی داشتند 👀⚫. دهانش از گوشههای صورتش باز شده بود و دندانهایش مثل ارههای تیز و آغشته به خون نمایان بود 🦷🔪.
آن موجود قدم به قدم به سیاوش نزدیک شد و با صدای نیشدار گفت: "شما هم به زودی به ما خواهید پیوست..." 😈💀
سیاوش سعی کرد فرار کند، ولی در خانه همه درها بسته بودند 🚪🔒. در همان لحظه، صدای خندهها و زاریها از هر گوشه خانه به گوش رسید... هاهاهاها... خانه پر از ارواح و موجودات وحشتناک شد که در حال نزدیک شدن به او بودند 👻💀👹.
سیاوش تا لحظه آخر هیچ چیزی نشنید... چون وحشت او را بلعید ⚰️😱. در انتها، هیچکس از او خبری نشد و خانه دوباره در تاریکی فرو رفت... 🌑🏚
از آن شب به بعد، هیچکس جرئت نکرد به خانه نزدیک شود... اما هنوز هم بعضی شبها، اگر خوب گوش بدهی، میتوانی صدای قدمها و خندههای دور از دسترس را بشنوی... شاید... شاید سیاوش هنوز در آنجا باشد... 😱👀🖤
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولد Milkomeda: کهکشانی تازه و پر از رمز و راز! 🌠✨(برخورد راه شیری و اندرومدا)
مطلبی دیگر از این انتشارات
آکروفوبیا: چرا از ارتفاع میترسیم و چطور درمانش کنیم؟ 🏞️😱💡
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان رمزگشایی در پاریس 🧬(بخش سوم)