داستان رمزگشایی در پاریس 🧬(پخش دوم)

انتشارات داستان گو
انتشارات داستان گو

🌌🕵️‍♂️🔦

آرمان همان شب، مسلح به دفترچه یادداشت علمی‌اش و چراغ‌قوه‌ای قدرتمند، به سمت مونمارتر راه افتاد. خیابان‌های سنگ‌فرش شده پاریس زیر نور ماه درخشش خاصی داشتند، اما این‌بار، زیبایی شهر چیزی از اضطراب درونی او کم نمی‌کرد. وقتی به مقصد رسید، زیرزمین مورد نظر تاریک و مرموز بود. روی در زنگ‌زده، علامت‌های عجیب‌وغریبی حک شده بود که او هرگز در عمرش ندیده بود؛ چیزی شبیه به زبان‌های باستانی یا شاید نمادهای علمی که از زمان و مکان عبور کرده بودند. 🏚️🔣

آرمان نفس عمیقی کشید و در را به‌آرامی باز کرد. هوای سرد و مرطوب زیرزمین به‌سرعت او را در بر گرفت، و صدای قطرات آب که از سقف به زمین می‌چکیدند، فضا را سنگین‌تر می‌کرد. وقتی نور چراغ‌قوه‌اش را در اطراف پخش کرد، متوجه شد که زیرزمین پر از تجهیزات عجیب‌وغریب و آزمایشگاهی قدیمی است که انگار سال‌ها متروکه بوده. 🧪🔬

ناگهان، چیزی توجه او را جلب کرد: یک دستگاه بزرگ و بی‌نهایت پیچیده که در مرکز اتاق قرار داشت. دستگاه شبیه به یک شتاب‌دهنده ذرات کوچک بود، اما به نظر می‌رسید برای هدفی خاص ساخته شده باشد. اطراف دستگاه، یادداشت‌ها و نمودارهایی پراکنده بود که نشان می‌دادند صاحب قبلی این مکان روی شکافتن فضا-زمان کار می‌کرده است. 🌐⚙️

آرمان یکی از یادداشت‌ها را خواند. دست‌خط نامرتب دانشمند قبلی نشان می‌داد:
"ما موفق شدیم! شکاف باز شد، اما چیزی به این‌سو آمد... موجودی که هیچ‌وقت نباید وجود می‌داشت. من دیگر نمی‌توانم این‌جا بمانم. هرکس این یادداشت را می‌خواند، فرار کن!" 📝😨

آرمان یک لحظه جا خورد، اما فرصت فکر کردن نداشت. دستگاه شروع به لرزش کرد و انرژی عجیب و قدرتمندی از آن ساطع شد. انگار چیزی در حال فعال شدن بود، و فضا در اطراف او به‌طرز خطرناکی می‌لرزید. قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، یک صدای عجیب و ناآشنا از پشت سرش بلند شد. او به‌آرامی برگشت و دید...

موجودی نامرئی که در ابتدا فقط به شکل هاله‌ای در هوا نمایان بود، به‌تدریج شکل گرفت. این موجود انگار از جنس سایه و نور همزمان بود، با چشمانی درخشان که به آرمان خیره شده بود. صدایی تهدیدآمیز در سرش پیچید: "تو هم یکی دیگر از آن‌ها هستی؟ یکی از کسانی که به دنبال باز کردن دروازه‌هاست؟!" 👁️🌫️

آرمان با ترس و تعجب به موجود نگاه کرد و گفت: "من... من فقط دنبال حقیقت هستم!" موجود خندید، خنده‌ای که هوا را سردتر کرد و گفت: "حقیقت، انسان، همیشه بهایی دارد. آیا حاضری بهای آن را بپردازی؟"

ادامه ماجرا...

آرمان حالا بین دو انتخاب است: فرار کردن از این رازهای خطرناک یا مواجه شدن با حقیقتی که ممکن است تمام جهان را تغییر دهد. آیا باید به کشفیاتش ادامه دهد یا به عقب برگردد و زندگی عادی‌اش را حفظ کند؟ ماجراجویی تازه شروع شده...

ادامه داستان را در همین انتشارات که لینکش در زیر موجده یا کانال ما در ویرگول دنبال کنید