داستان رمز گشایی در پاریس (بخش نهم)
بخش نهم: کشف حقیقت (ادامه)
آرمان و کمیل ایستاده بودند، بهدقت به صدای موجود نورانی گوش میدادند که همچنان در فضا طنینانداز بود. اما احساسات مختلف در دل آنها در حال جنگیدن بودند. آیا واقعاً آمادهاند که چنین تصمیمی بگیرند؟ در این دنیای جدید، هیچ چیزی معلوم نبود. نه زمان، نه مکان، نه حتی حسی از خود. همهچیز عجیب و ناشناخته بود.
"چه انتخابهایی داریم؟" کمیل پرسید، هنوز کمی تردید در صدا و نگاهش موج میزد.
صدای موجود نورانی دوباره به گوش رسید. "در مقابل شما دو مسیر است. یکی از این مسیرها شما را به سوی روشنایی و کشف حقیقت نهایی خواهد برد، و دیگری به دنیای تاریکتر، جایی که نادانی و بیخبری در آن حکمفرماست. اما در نهایت، تصمیم شما بر سرنوشت جهان تأثیر خواهد گذاشت."
آرمان و کمیل در برابر دو مسیر ایستاده بودند. یکی از مسیرها با درختان بلند و روشن، نورانی و پر از رنگهای گرم، بهنظر میرسید که پر از امید و روشنایی است. مسیر دیگر، تاریک و مهآلود بود، اما چیزی در دل آن وجود داشت که احساسات را درهم میریخت. هیچچیز بهوضوح قابلتشخیص نبود، اما یک کشش عجیب از آن بیرون میآمد.
آرمان به کمیل نگاه کرد و گفت: "این یک انتخاب سرنوشتساز است. باید به درون خودمان نگاه کنیم و بفهمیم که چه چیزی را جستجو میکنیم."
کمیل نگاهی به مسیر روشن انداخت و سپس به مسیر تاریکتر. "ما اینجا هستیم تا حقیقت را پیدا کنیم، نه فقط به دنبال راهی راحت."
آرمان سرش را به نشانه تأسیس تکان داد. "پس باید به سمت تاریکی برویم. آنجا ممکن است حقیقت پنهان باشد."
همزمان با این تصمیم، یک نور درخشان از میان درختان روشنایی تابید و صدای موجود نورانی باز هم در فضا پیچید. "آرمان و کمیل، شما تصمیم خود را گرفتید. اما توجه داشته باشید، در این دنیا، هر تصمیمی بهایی دارد. حتی انتخابهای کوچک میتوانند تغییرات بزرگی در آینده ایجاد کنند."
آرمان و کمیل وارد مسیر تاریکتر شدند. هر قدمشان احساس میشد که بهتدریج در حال غرق شدن در دنیای جدیدی هستند. تاریکی بیش از آن چیزی بود که انتظارش را داشتند. صداهای دور و پراکنده در دل تاریکی پیچید و آنها را به جلو میبرد.
در این مسیر، هیچچیز جز سکوت و سایهها وجود نداشت. اما این سکوت به نوعی صدای درونی آنها را بیشتر کرده بود. آنها با هر قدمی که برمیداشتند، بیشتر به فهم اسرار این دنیای بیزمان نزدیک میشدند.
"آرمان، اینجا چی داریم؟" کمیل پرسید، صدای او از اضطراب و کنجکاوی پر شده بود.
آرمان به جلو نگاه کرد. در دوردست، یک نور ضعیف میدرخشید. گویی چیزی در دل این تاریکی قرار داشت که آنها باید به آن میرسیدند. در همان لحظه، صدای یک مرد عمیق و بیروح از دل تاریکی بلند شد.
"خوش آمدید به قلب تاریکی."
آرمان و کمیل به هم نگاه کردند. "کی هستی؟" آرمان پرسید.
"من همانطور که هستم، هستم. اما شما باید درک کنید که تنها کسانی که از دل تاریکی عبور کنند، میتوانند به نور دست یابند."
همان لحظه، مرد در تاریکی ظاهر شد. او یک لباس سیاه بلند به تن داشت، و چشمانش در آن فضا درخشید. صداهای دور و بر آنها از شدت سکوت به گوش میرسیدند، گویی هیچ چیزی واقعی نبود.
"شما اکنون در آستانهی بزرگترین کشف تاریخ هستید. اما این کشف، نیازمند قربانی شدن است. باید آماده باشید برای گذشتن از خود و درک حقیقتی که تمام دنیا را تغییر خواهد داد."
کمیل به جلو قدم برداشت. "ما آمادهایم."
آرمان به کمیل نگاه کرد و سپس به سمت مرد در تاریکی حرکت کرد. "ما چیزی از دنیا نمیخواهیم جز حقیقت."
مرد در تاریکی لحظهای سکوت کرد و سپس گفت: "پس باید از مرزهای معمول خود عبور کنید. حقیقتی که شما به دنبالش هستید، در دل نادانی و تاریکی نهفته است. آماده باشید تا گذشته، حال و آیندهتان را دوباره تعریف کنید."
همینطور که مرد کلماتش را میگفت، دنیای اطراف آنها شروع به تغییر کرد. بهنظر میرسید که زمان در حال انحراف است و همه چیز شروع به دور شدن از حالت طبیعی خود میکند. این لحظه برای آرمان و کمیل، تنها نقطه عطف نبود. آنها در دنیای جدید قرار داشتند، جایی که از آن بهسختی میتوانستند بازگشتی داشته باشند.
ادامه ......
قسمت پایانی داستان را در انتشارات داستان گو که لینکش همین پایین هست دنبال کنید
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان رمز گشایی در پاریس (بخش دهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
🤯 اسکیزوفرنی: چیه و چرا اینقدر پیچیدهست؟ 🧠
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادامه داستان: رمزگشایی در پاریس (بخش هشتم)