در جستجوی خورشید، چه حاجت است به مشعل؟

دراز کشیدم زیر شاخه‌های رو به پایینِ درختان بیدِ وسط پارک و از لابلای برگ‌ها، خیره شده‌ام به ابرها.
خیره شده‌ام به ابرها و همینطور که سایه و نورِ خورشید را به نوبت روی پوست صورتم پرتاب می‌کردند، فکر کردم به این که پایان دادن به یک ارتباط عاطفی، بدون یک خداحافظی درست و منطقی، چقدر شبیه است به رها نشدنِ یک شاخه‌ی نیمه‌شکسته از شانه‌ی یک درخت سرسبز!

از این نظر که آن شاخه دیگر هیچ‌وقت شاخه‌ی قبلی نمی‌شود و توجهِ پیشین را از درختش نمی‌گیرد، ولی هیچ وقت هم بی‌جان نمی‌شود و لاجِرم یک زندگی کامل، با برگ‌های پژمرده سر می‌کند.

بعد نگاهم را فراتر بردم و فکر کردم به موجودات این قسمت کهکشان؛ همین قسمتی که من و تو را در خود محبوس کرده؛ همین قسمتی که راحت اسیر نحیف‌ترینِ حصارهایش شده‌ایم. فکر کردم به این که چقدر راحت چشمان‌مان را بسته‌ایم به سرچشمه و خصیصه‌های قشنگِ کوچکِ آدم‌ها یا دیگر مخلوقات اطراف را بزرگ کرده‌ایم و دل سپرده‌ایم به فنا.
بعد به واکاوی خاطرات خودم سپری شد! صادقانه این که، خیلی خواستم "آنتونیو"یی باشم دوست‌داشتنی برای او! ولی راه درستش را نمی‌دانستم و هرچند این ندانستن راهِ درست، من را به یک موجود منزویِ گوشه گیر تبدیل نکرد؛ ایستادم به آزموندنِ راه‌های اشتباه؛ یک به یک را امتحان کردم و همه را تا انتها رفتم؛ تنها به این امید که شاید یکی از این راه‌ها، به خطا، اشتباه خوانده شده باشد؛ اما نتیجه‌ای حاصل نشد. و در عوض، چیزی که ماند فقط همان شاخه‌ی نیمه شکسته بود، کم‌رَمَق‌تر ...
باری! در این وقت‌ها بوی دنیا، عجیب به مشام آدم بوی تعفّن است؛ خصوصا اگر درون تاریکیِ تنهایی [همان جایی که فکر می‌کنند کسی جز خودشان آنجا نیست] قدم گذاشته باشی و چراغ قوّه به دست، با خیالِ یافتن خورشید، دوره‌گردِ کوچه پس‌کوچه‌ها شده باشی. اما از دل همین تعفّن، اگر دریچه‌ی سینه‌ات را باز بگذاری، حبیب، نور را بر تو نمایان می‌کند و می‌فهماندت که برای یافتن خورشید، حاجتی به اسیر بودنت به خاک، به نگاهت به پایین نیست و حاجتی به مشعل کوچکت نیست ...

البته؛ اگر دریچه‌ی سینه‌ات را باز بگذاشته باشی! امید که باز باشد دریچه‌ی سینه‌هامان برای نور.