یاد گرفتم که آدم‌ها پرنده نیستند

پرسید "بی‌معرفت‌ام؟"

نوشتم مارکوئی که من می‌شناختم بی‌معرفت نبود، ولی چهار زمستان از خداحافظی لحظه‌ی آخری‌ات گذشته و هیچ تضمینی نیست که مهاجرت از تو آدم دیگری نساخته باشد. اصلا بدی مهاجرت دوری آدم‌ها نیست، بدی‌اش این است که دیگر نمی‌توانی مطمئن باشی آدمی که یک روز دوست صمیمی‌ات بود و می‌شناختی‌اش، هنوز همان شخصیت سابق باشد. حتی من هم شاید همان دوست قدیمی‌ات نباشم.

پرسید "بی‌معرفت‌ام؟"

نوشتم تعارف که نداریم، بی‌معرفت به نظر می‌رسی؛ ولی این که حقیقت چیست را فقط خودت می‌دانی؛ من همه را گذاشته‌ام به حساب دوری و مهاجرت و مشکلات‌اش. از این گذشته هنوز فراموش نکرده‌ام که زندگی‌ات بیشتر بر روال منطق بود تا احساس. احتمالا فلسفه‌ی این خبر گرفتن‌های دنیای صفر و یکی باید برایت زیر سوال باشد! حتی منِ احساسی هم گاهی از خودم می‌پرسم فایده‌ی این خبر گرفتن‌ها چیست وقتی اگر در حال مردن هم باشم، نه تنها کمکی از هیچ دوست مهاجری ساخته نیست، بلکه فقط خاطر عزیزش مکدّر می‌شود؟

نوشتم گهگاه دلم برایت خیلی تنگ می‌شود، اما پذیرفته‌ام آدم‌ها پرستوهای مهاجری نیستند که بعد چند ماه کوچِ دوباره‌ای کنند و بازگردند. آدم‌ها حتی قاصدک‌های رها در باد هم نیستند که امیدوار باشی با نسیمی باز به هم برسند. آدم‌ها درخت‌اند و وقتی جایی ساکن شوند، ریشه‌هاشان در آن سرزمین رسوخ می‌کند و تا کارد به استخوانشان نرسد و طوفانی نشود، تکان نمی‌خورند.

سخن کوتاه کردم و نوشتم همین که حالت خوب باشد و کِیف‌ت کوک باشد، خرسندم. هیچ انتظار دیگری از یک دوست مهاجر ندارم.


همه مرغان هم‌آواز پرآکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم ...

ننگ باد فرجام کسی که مهاجرت را به تنها گریز جوینده‌های آرامش مبدّل کرد.