"هر چه آید به سرم باز گویم گذرد وای از آن عمر که با میگذرد ، میگذرد ??
"نحسی ستارگان بخت ما"
اوایل کسی این کتاب رو به من هدیه داده بود و من با خوندن اسمش حس کردم خیلی مورد پسند من قرار نخواهد گرفت و اون رو در بخشی از کتابخونه ام گذاشتم که به کتاب های اون قسمت علاقه ای نداشتم .
تقریبا یکسالی گذشت و آن کتاب قطر زیادی از خاک رو روی شونه هاش تحمل میکرد .
مدت زیادی بود اصلا طرف کتاب هایم نمیرفتم و هیچ انگیزه و رقبتی برای خوندن کتاب های کتابخونه ام نداشتم ، بیشتر زمانم رو توی گوشیم و با رمان های اینترنتی میگذراندم .
تا اینکه دختر عموی بزرگم را پس از مدتی دیدم که در دستش کتابی به نام " جوجه اردک زشت درون " اثر دبی فورد را دیدم .
اون مدام در بین کار هاش میومد و حتی شده یک صفحه از آن کتاب را میخواندو حتی تا صبح که من با گوشیم بازی میکردم او داشت آن کتاب را مطالعه میکرد . احساسات خاموش شده من نسبت به کتاب هایم را بیدار شد و باز دلم پر کشید برای کتاب خواندن ، با خودم عهد کرد که به محض رسیدن به خونه کتابی رو به دست بگیرم و لحظه لحظه زندگیم را با او ثبت کنم . اما با به باد آوردن حقیقتی ناراحت گوشه ای نشستم ، به خودم گفتم « وای من که جز کتاب های داستانی ترسناک و تخیلی کتاب جالبی ندارم که بخونم »
به سراغ کتابخانه ام رفتم و سر و سامانی بهش دادم ، بی اختیار نگاهم به قسمت منفور و بی استفاده کتابخانه ام افتاد و در آن بین کتابی با جلدی آبی رنگ در نظرم درخشید .
خودش است !
همان کتابی که میخواستم ، همان کتابی که شاید انگیزه ای درونش پنهان باشد یا شاید همان کتابی که درسی از زندگی را قرار است با زبان داستانی چیزی بهم بیاموزد.
درنتیجه نگاهی به پشت کتاب انداختم تا خلاصه اش را بخوانم .
در نگاه اول با خواندن خلاصه اش داشتم از خواندنش صرف نظر میکردم ، بلاخره کم چیزی نبود قرار بود درمورد دو نوجوون مبتلا به سرطان داستانی غم انگیز و عاشقانه بخوانم.
آهن ربایی دستم را به سمت کتاب جذب میکرد و در آخر باعث شد کتاب را ورق بزنم ،قبل از خواندش به این فکر کردم حالا که تصمیم دارم به رشته روانشناسی بروم قطعا با افرادی سر و کار خواهم داشت که از نظر روحی ناراحت و ناامید هستند و شاید با خواندن این کتاب بتوانم تا حدودی بفهمم که چطور باید با آنها رفتار کنم و به روحشان التیام ببخشم .
داستان درمورد دختری جالب و از نظر خودش عجیب به نام هازله که به سرطان تیروئید مبتلاست اما ریه هایش نیز درگیر است و مجبور است مدام با کپسول اکسیژن اینطرف و آنطرف برود و معمولاً بیشتر اوقات به این فکر میکند که دیر یا زود خواهد مرد و هیچ امیدی به بهبود بیماری اش نیست .
اوایل داستان هازل مدام از بودن در جامعه میگریخت چون حس میکرد نمیتواند معمولی زندگی کند و این کار او چقدر مرا یاد خودم می انداخت .
اما با اصرار های مکرر مادرش در جلسات گروه تقویتی شرکت کرد ( این گروه شامل تعدادی افراد که درگیر تومور های بدخیم بودند بود که درباره حس های مختلف خود و حتی انگیزه هایشان برای بهبود صحبت میکنند )
تا اینکه در یکی از این جلسات با پسری به نام آگوستوس واترز آشنا شد ، پسری ۱۷ ساله مبتلا به استئوسارکوم .
چیز جالبی که در اوایل آشنایی هازل و آگوستوس برایم جالب بود این بود که در جلسه ای از آگوستوس خواستند درباره ترس هایش برای بقیه بگوید و او گفت : "من از فراموش شدن و گمنامی میترسم ، ترس من مثل ترس اون مرد نابیناییه که از تاریکی میترسه "
و هازل سخنی در برابر این حرف میگوید که حقیقتی تلخ است اما واقعی ، او گفت :" زمانی می آید زمانی که ما مردیم ، همه ما . زمانی که هیچ انسانی نمونده که بتونه یادش بیاد ما هم وجود داشتیم یا چه کارهایی انجام دادیم . کسی نیست که ارسطو یا کلئوپاترا رو به خاطر داشته باشه چه برسه به ما . همه کارهایی که کردیم ، چیز هایی که ساختیم ، نوشتیم ، افکار و اکتشافاتمون فراموش میشوند و همه این ها به خاطر هیچی اند . شاید این زمان خیلی نزدیک باشه و شایدم میلیون ها سال بعد . اما حتی اگر از انهدام خورشید هم جان سالم به در ببریم باز تا ابد زنده نمبمانیم . قبل از اینکه موجودات زنده هوشیاری را تجربه کنند زمان وجود داشته و بعد از این هم زمان وجود خواهد داشت و اگر جبر فراموش شدن بشر نگرانتون میکنه تشویقتون می کنم که نادیده بگیریدش"
هازل به گفته خودش این ها رو از بهترین دوستش یاد گرفته بود نویسنده منزوی کتابی به نام « رنج با شکوه » که هنوز نمرده است اما احوالات مرگ را به خوبی درک میکند کتاب مورد علاقه هازل نیز همین کتاب بود که درمورد دختری بود که مبتلا به سرطان بود ولی جالبی اش اینجا بود که کتاب رنج باشکوه در وسط های ماجرا ناتمام میماند و یه گفته هازل ، دخترک یا مرده بود یا بیماری اش آنقدر ضعیفش کرده بود که توان نوشتن ادامه کتاب را نداشته باشد .
من این کتاب رو به طور کامل نخوندم اما میتونم بگم خیلی کتاب جالب و قشنگیه و پیشنهاد میکنم بخونیدش.
چند تا از نتایجی که ازش تا الان گرفتم اینه که :
_ خیلی وقتا در لحظه های که در آرزوی مرگی یا به فکرشی دلت میخواد طعم زندگی را باز هم بچشی پس تا آخرین لحظه ات زندگی کن .
_ کسانی که به دلایلی از بقیه متفاوتند دلشون میخواد عادی زندگی کنند یعنی زندگی بدون ترحم ، بدون تبعیض زندگی معمولی مثل همه ما پس همه رو به یه چشم ببینیم .
_ مرگ بهترین و بدترین چیزی بود که خدا میتونست در پایان ادامه دار زندگیمون بهمون بده . حتما میپرسید چرا پایان ادامه دار خب چون زندگی ما با مرگ تموم نمیشه :)
_ و در آخر امیدت رو هیچوقت از دست نده « در نامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است »
و خب در مورد برنامه طاقچه چند کلمه بگم و تمام :
خب من این برنامه رو نداشتمش ولی وقتی رفتم و نصبش کردم واقعا ازش خوشم اومد و دیدم چه خوبه که کتاب هایی که دوست دارم برم بخرم و بخونمشون همشون توی طاقچه هستند :)
و بهتر از اون اینکه قیمت هاشم نسبت به کتاب فروشی های که من رفتم خیلی بهتره و بنظرم باصرفه تره که کتاب های مورد علاقمو توی طاقچه بخرم و بخونمشون :)
البته اینم بگم که لمس برگه های کتاب و اون عطری که کتاب داره خودش یه چیزیه که من عاشقشم ولی خب طاقچه هم میتونه تجربه جالبی برام باشه :)))
به پایان رسید این پست
حکایت همچنان باقیست ..
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: همیشه ارباب
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : خاطرات سوگواری
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخانهی نیمه شب