" شب های روشن "

در زندگی اکثر ما شب های روشنی بوده که، یاد و خاطره اش، قلب را، ذهن را، جان را خورد می کند..می سوزاند. با خود فکر می کنی، شاید اگر تنها نبودی، ویران نمی شدی.. اما مهم نیست!هر چه که اسمش را بگذاری باز هم ویرانی است.. و رضایتت بر این ویرانی از آن عجیب تر است! این عاشقان اند که راضی اند از این ویرانی..

شب های روشن اثر نویسنده پرآوازه و تاثیرگذار روسی، فیودر میخایلوویچ داستایفسکی است. درمیان آثار وی، وجود جوانی خیال پرداز از کارکترهای بسیار برجسته است و در واقع، انعکاسی از صورت خود اوست. در این کتاب کوتاه( با داستانی بلند..)، هم شرح اشتیاق جوانی رویا پرداز را می خوانیم که زندگی را در تنهایی به سر می کند و به دنبال گمشده ای می گردد که با او همصحبتی کند.

" شب شده است. ما همه به طرف شب می رویم. ما دیگر همانی نخواهیم بود که آمده ایم. " شب است. اینجا دو رویابین، دو خیال پرداز، چهار شب را به درازای یک زندگی با هم می گذرانند. اولین دیدار جوان با دخترک گریان، سرآغاز یک سلوک استثنایی برای مردی است که پرسه می زند و رویا می بافد. " او به تماشا رفت، اما خود تماشا شد."

شخصیت پردازی راوی و دیالوگ هایش به شدت ظرافتمندانه صورت گرفته است. موشکافی بعد روانی و جنبه های شخصیت او نیز به خوبی پرداخت شده و گویی توسط این نویسنده بزرگ تراش خورده است و هر چه صفحات رمان به پیش می رود به مرور بیشتر به عمق و زیبایی این هنرمندی استادانه پی برده و آگاه می شویم. کلمات در این کتاب آنقدر عمیق، آنقدر با احساس بودند که از قالب کلمات برون آمده و قابل لمس بودند!!

در میان ترجمه های مختلف از این اثر، ترجمه استاد سروش حبیبی بی نظیر هست. به قاعده، درست، دقیق،ادبی و در نهایت بسیار صمیمی!

در بخشی از کتاب شب‌های روشن می‌خوانیم:

شبی عالی بود؛ از آن شب‌هایی که وقتی آدمی جوان است تجربه‌اش می‌کند. آسمان آنقدر پرستاره و روشن بود که وقتی آدم به آن نگاه می‌کرد، ناخودآگاه این سؤال برایش پیش می‌آمد که چطور افراد بداخلاق و هوسباز هم زیر سقف چنین آسمانی زندگی می‌کنند؟! این هم از آن دست سؤال‌هایی است که خداوند در اوایل جوانی، بیشتر آن را در وجود انسان مطرح می‌کند! وقتی حرف از افراد هوسباز و بداخلاق پیش می‌آید من هم نمی‌توانم به یاد بیاورم که آیا کل آن روز را درست رفتار کرده‌ام یا نه!

از همان اول صبح دلتنگی عجیبی مرا فرا گرفته بود. خیلی زود به نظرم رسید تنهایم و همه مرا رها کرده‌اند و رفته‌اند. البته آدم حق دارد بداند منظور از «همه» چه کسانی هستند؛ چون من در این هشت سالی که در پترزبورگ زندگی کردم، حتی با یک نفر هم آشنا نشدم، البته من با کل پترزبورگ آشنا بودم و شاید به همین خاطر بود که وقتی همه وسایل‌شان را جمع کردند و به ویلاهای تابستانی‌شان رفتند، احساس تنهایی کردم. از تنها ماندن وحشت داشتم و سه روز تمام با دلسردی عمیق در شهر پرسه زدم و نمی‌دانستم چه می‌کنم. هر جا که می‌رفتم؛ خیابان نوسکی، پارک‌ها یا کنار دریاچه، هیچ کدام از آن آدم‌هایی را که عادت داشتم در کل سال همین موقع و همین جا ببینم، نمی‌دیدم. این مردم من را نمی‌شناختند، ولی من آن‌ها را صمیمانه می‌شناختم، حتی به چهره‌های‌شان هم دقت کرده بودم؛ وقتی خوشحال بودند من هم خوشحال می‌شدم و وقتی ناراحت بودند، من هم ناراحت می‌شدم.


انتشارات ماهی کتاب شب های روشن را با ترجمه سروش حبیبی منتشر کرده است.