آیا یک دقیقه تمام شادکامی برای سراسر زندگی یک انسان کافی¬ست؟
- در چالش کتابخوانی آبانماه طاقچه، شب های روشن اثر داستایفسکی را برای دومین بار خواندم. آنچه از بار اول خواندن در حافظه ام مانده بود خط داستانی بود، مردی درونگرا که شبی از شب ها دست تقدیر او را با دختری محزون آشنا می کند و قص علی هذا. آنچه این بار نصیبم شد درکی نو بود. درکی تازه برای همدردی با آدم هایی که با برچسب های تک صفتی زدن بر آنها گوشه گیر، اجتماع گریز، سرد و بی روح دسته بندی شان می کنیم. اگر قلب ترک خورده ای دارید توصیه نمی کنم بر آلام خود بیفزایید. احتمالا وقتی به یک سوم ابتدایی کتاب برسید دوست دارید جلوی اتفاقات را بگیرید، به راوی بگویید همین امشب تمامش کن، ادامه نده، آخرش در چاهی می افتی که من افتادم. اما کدام بار در تاریخ، عاشقی به نصیحت دوستان گوش سپرده؟ "ای ملامت کنان مرا در عشق/ گوش می نشنود ازینسان پند"
اگر یادآوری شیرین ترین لحظات عمرتان همراه با حرمان است؛ اگر سر خود را با کار، فعالیت های ورزشی و دیدار دوستان برای فرار از مرور خاطرات گرم می کنید، تنها نیستید. برخی از ما برای این که به قلب مان بفهمانیم رابطه ای گذشته و تمام شده دست به پاک کردن عکس ها، فیلم ها و صفحات چت می زنیم. حذف کردن داده ها به مانند قطع کردن عضو است برای سربازی در میدان نبرد. سربازی که داوطلبانه به خط مقدم رفته و ناگاه در آخرین لحظه منتهی به پیروزی پایش روی مین می رود. چشم باز می کند و پایی را می بیندکه به شدت جراحت دیده و قابل درمان نیست. اما آیا هنگامی که آن پا را قطع می کنیم جای خالی اش بیشتر یادآور ماجرای از دست رفتنش نیست؟ درست است؛ نگه داشتن عضو مجروح هم دردی دوا نمی کند. دوست داشتن و عشق هم همین است. عضو مجروحیست که نه می توانی به قطع شدنش رضایت دهی و نه می توانی نگهش داری. عاشقی جانبازی ست.
شب های روشن دیدار دو جانباز است. راوی و دختری بنام ناستنکا. دختری که در انتظار دستی حامی برای قدم برداشتن در این زمین پر از سنگلاخ است. یکسال قبل هرچه داشته را در طبق اخلاص می گذارد و از مستاجر شان می خواهد او را همراه خودش به مسکو ببرد. مستاجر جوان که در آن زمان شرایط مالی مناسبی برای ازدواج نداشته یکسال زمان می خواهد تا شرایط لازم را مهیا کند. جوانان قرار میگذارند یکسال بعد به میعادگاه بیایند و دل را به کام شیرین برسانند. شب موعود می رسد اما از مرد خبری نیست. دست تقدیر راوی را پیش پای ناستنکا قرار می دهد. در شب اول هر دو، عضو نداشته شان را از یکدیگر پنهان می کنند. اما چیز غریبی این میان شکل می گیرد که آن دو به هم اعتماد می کنند تا فردا شب داستان زندگی شان را تعریف کنند. در شب دوم هرکدام شرح واقعه می دهند که چطور پای شان را از دست داده اند و از نشان دادن جای بریدگی به یکدیگر خجالت نمی کشند. مانند کودکانی که به تازگی دندان شیری شان افتاده و نمی خندند تا جای خالی دندان را کسی نبیند اما وقتی همدردی در مدرسه و کوچه پیدا می کنند از ته دل با هم می خندند.
در شب های روشن با روایت اول شخصی مواجهیم که احساسات سنگ و آجر و درخت را به خوبی درک می کند. اما چرا تا قبل از دیدار با ناستنکا ردی از ارتباط او با انسان دیگری نمی بینیم؟ چرا از نزدیکی با انسان ها دوری می کند؟ و چرا یک شب گویی در میدان مغناطیسی قرار میگیرد که راه گریزی از آن ندارد؟ راوی ما می داند ارتباط و نزدیکی چه تبعاتی برایش دارد. می داند هر وابستگی تا چه میزان ترسناک و لذت بخش است. خاطرات نورانی گذشته که دیگر تکرار نخواهند شد زهر شیرین اند، از یادآوری شان در قالب گذشته لذت می بری اما به محض اینکه در می یابی در لحظه حال هستی و از آن گذشته، فقط غباری مانده است و تو، سرت را از دنیاهای غیرانسانی پر می کنی. با خانه ها و جاده ها هم آواز می شوی تا بلکه انسان ها را به مانند پیکره ای در تابلو نقاشی رصد کنی نه بیشتر. اما دست تقدیر همیشه می خواهد برتری اش را به تو ثابت کند. همان دم که می اندیشی آسمان سعادتت دیگر رنگ نور به خود نخواهد دید، درهای بهشت به رویت گشوده می شود و تو ساده دلانه به سمتش می روی. با خود می اندیشی به پاس مدت های مدید برزخ زندگانی، حال به آرامش رسیده ام. اما درست همان لحظه که دستت را به تصویر دلفریب آیینه جادویی می دهی پنجه های عجوزه تقدیر تو را به سیاهی ها می کشاند و حقیقت، که بیابانی از خس و خاشاک است را نمایان می کند. ورق بالاتر از آن تقدیر است. تو در قمار عشق بازنده ای. پاک بازی که دیگر چیزی ندارد جز کالبدی آواره میان ارواح دیگران. چه کسی در این دنیا دقیقه ای شادکامی را برای سراسر زندگانی کافی می داند؟-
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: ببر سفید
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه سواد روایت (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی