برنامهنویس| علاقهمند به دوچرخه، موسیقی، کتاب و فیلم| نوشتههای من: t.me/chaghiat
اضطراب خوب بودن
وقتی کلمهی اضطراب را میشنویم، معمولا فکر میکنیم اضطراب یک تعریف کلی دارد. مثل همان دلپیچههایی که قبل از امتحان میگرفتیم. وقتی بالای یک بلندی میایستیم و به پایین نگاه میکنیم یا شُر و شُر عرقهایی که قبل از یک مصاحبه کاری ریختیم. بله همهی اینها اضطراب است میدانم ولی یک مدل اضطراب دیگر هم داریم که هیچکس دربارهاش حرف نمیزند و آن اضطراب خوب بودن است.
اضطراب خوب بودن، تعریف مشخصی ندارد ولی موقعیتهای مشابهی را برای همهی ما تداعی میکند. مثل وقتی که نمیتوانیم به دوستی که برایمان عزیز است، نه بگوییم یا از کارفرمایمان خجالت میکشیم و نمیگوییم که چهقدر از موقعیت کاری جدیدمان ناراضی هستیم. وقتی ارتباطی را ادامه میدهیم که میدانیم نادرست است ولی میترسیم به طرف مقابل بگوییم و او را ناراحت کنیم یا حتی زمانی که پولی طلب داریم ولی ترجیح میدهیم به دوستمان نگوییم قرضش را پس بدهد. میبینید همهی اینها الگوهای آشنایی هستند، مگر نه؟ در علم روانشناسی به این الگوها، الگوی احساس پنهان میگویند که ریشهاش خوب ظاهر شدن است. ما میخواهیم دیگرانی را در زندگیمان راضی نگه داریم، دوست نداریم آنها را غمگین ببینیم و در نتیجه احساسات خودمان را پنهان میکنیم. وقتی احساس ناراحتی میکنیم، خشمگینیم یا احساس میکنیم حقمان ضایع شده است، همهی احساساتمان را زیر فرش جارو میکنیم چون نمیخواهیم کسی را ناراحت کنیم. آنوقت احساسات منفی به شکل اضطراب، نگرانی و حتی هراس خودشان را نشان میدهند و آن موقع است که کنترلشان برایمان سخت است. آن وقت شاید کف دستهایمان عرق کند، بدون آنکه بفهمیم پوست انگشتمان را بکنیم و قبل از اینکه متوجه شویم با پایمان روی زمین تیک بگیریم.
این موقعیتهای آشنا برای من خیلی سختتر از چیزی بود که فکر میکنید. اضطرابی که این لحظات تجربه میکردم گاهی انقدر عمیق بود که شدت ضربان قلبم را تا توی مغزم حس میکردم. بعضی وقتها انقدر عاجز و ناتوان بودم که فرار میکردم ولی واقعیت هیچوقت تغییر نمیکرد. من باز هم بلد نبودم خود واقعیام باشم. روزهای زیادی این احساسات را تجربه میکردم ولی تنها واکنشم این بود که فرار کنم. فرار میکردم و تلفنم را جواب نمیدادم. فرار میکردم و پیامها را نمیخواندم. فرار میکردم و به روی خودم نمیآوردم. فرار تنها راه من برای محافظت از خودی بود که اضطراب آن موقعیتها دیووانهاش میکرد.
ولی واقعا کار میکرد؟ نه! شاید گاهی وقتها کمک کننده باشد ولی راستش را بخواهید بعضی موقعیتها با فرار کردن بدتر میشود و من این را خیلی دیر فهمیدم. بعضی ارتباطات با فرار کردن از بین میرود، آدمهای دوست داشتنی از زندگیمان حذف میشوند و دوستیهایی که هیچوقت فکرشان را نمیکردید، کم کم به آدمهای غریبهای تبدیل میشوند. آنوقت به این نقطه که برسید فکر میکنید چه لحظاتی بود که میشد جلویش را گرفت تا به اینجا نرسد، چه نقطههایی بود که به جای فرار کردن و رفتن، میشد با حرف زدن و ماندن اصلاحش کرد و از دست رفتند. زندگی همین هست مگر نه؟ یک سیلی بزرگ گاهی آدم را به خودش میآورد.
حالا من اینجایم. سعی میکنم بیشتر بمانم و کمتر فرار کنم. چند روز پیش یک موقعیت کاری خوب را رد کردم. کسی که این موقعیت را به من پیشنهاد داد، آدم بسیار محترمی است که گفت که از اعتبارش برای معرفی من استفاده کرده. کار شرایط خوبی داشت ولی چیزی نبود که دوستش داشته باشم. موقعیت اضطرابآوری بود. باید باز هم فرار میکردم؟ من ولی نکردم. بعد از یک روز کلنجار رفتن بهش گفتم که متاسفانه به این مدل کار علاقهای ندارم، امیدوارم از من ناراحت نباشد. ماندن گاهی وقتها خیلی سخت است ولی فرارکردن در درازمدت سختتر و بدترش میکند. این درسی بود که من گرفتم. درس سختی که بهای سنگینی به خاطرش دادم. توی این مسیر چیزهای زیادی کمکم کردند که یکی از آنها کتاب "وقتی اضطراب حمله میکند" بود.
این کتاب به من کمک کرد که بیشتر با این موقعیتها آشنا شوم، بدانم کجای راه را اشتباه میروم و چطور با آن بجنگم. تمام حرفهایی که درباره اضطراب خوب بودن گفتم را از این کتاب یاد گرفتم. کتاب از همان ابتدا اضطراب را تقسیمبندی میکند و با مثالهای مختلف روشهای مواجه با آن را توضیح میدهد. مثالها، آدمهای واقعی هستند که به درمانگر مراجعه کردند و سعی کردند بهتر شوند. من خیلی چیزها از این کتاب یاد گرفتم با آنکه هنوز تا آخر تمامش نکردم. این ماه، چالش طاقچه درباره اضطراب و ترس بود. فکر کردم این کتاب و معرفی آن بهترین چیزی است که میتوانم به این بهانه(چالش کتابخوانی طاقچه) به دوستانم معرفی کنم. امیدوارم شما هم نترسید، خودتان باشید و یادتان نرود گاهی وقتها بد بودن، خیلی هم چیز بدی نیست :-)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : شور زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب بخونیم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : جنگ چهره ی زنانه ندارد